نعمت الله فاضلی، ۹ آبان ۱۴۰۴
هشتم آبان، به “پیش دبستانی چوبینه” دعوتم کردند تا برای والدین، مربیان و معلمان درباب “الفبای زندگی” صحبت کنم. از دکتر بانکیان و بانوی فرهیختهشان دکتر مبینی (مسؤلان پیشدبستانی) بسیار آموختم و نشست پربار و سرشاری داشتیم. در پایان هم کتاب “روشنگران تاریکی؛ خودنوشتهای جبار باغچهبان و همسرش” را هدیه دادند. از دیشب تا الان درگیر خواندنش هستم. کتابی خواندنی و کمنظیر که هر ایرانی لازم است آن را بخواند تا بداند مدرسه و معلمان شجاع، بزرگوار و اثرگذار ما در صد سال گذشته چه فداکاری ها برای ساختن ایران مدرن کشیدهاند.
حیفم میآید قطعهای از آن را با شما قسمت نکنم. در سال ۱۲۹۹ جبار باغچهبان معلم شهر مرند (در آذربایجان شرقی) میشود. یعنی صد و پنج سال پیش. ببینید چه مینویسد:
خاطره تلخ و دردناک نخستین روزی را که وارد مدرسه شدم تا به امروز از یاد نبردهام. هوای کلاس به اندازهای بد بو و تهوعآور بود که به محض ورود به کلاس، احساس سرگیجه کردم. منظره سرهای کچل و بدنهای چرک و کثیف شاگردان قابل توصیف نیست. البته همانطور که بعدها برایم روشن شد بیماری کچلی و تراخم تنها در آن مدرسه رایج نبود؛ حتی در شهرهای بزرگی مانند تبریز و شیراز وضع به همین شکل بود.
یکی از کارهای روزانه من مبارزه با کچلی شاگردانم بود. چون از خود پولی نداشتم، از آشنایان کمک مالی میگرفتم و به مصرف دوا و درمان و تمیز کردن سر و بدن شاگردانم میرساندم. حتی صابون میخریدم همراه دستورهای بهداشتی، برای مادران شاگردان فقیر خود میفرستادم که سر و لباس بچههایشان را بشویند.
… در مدرسه مرند موی سر کچل بچهها را با دست خودم میکندم و از ۹ تومن حقوقم لاقل ماهی ده تا پانزده ریال صرف خرید دوا و سلمانی و الکل و پنبه میکردم. …
بقیه قصه را خودتان در کتاب بخوانید. خواندن این کتاب تصویری زنده و تکاندهنده از ایران صد سال پیش برای شما ترسیم میکند و اینکه اگر مدرسه نبود امروز ما کجا و چگونه بودیم. هنوز هم معلمان عاشق در گوشه و کنار این سرزمین اهورایی هستند و با کمترین دستمزد و بیمنت برای پرورش کودکان ما مادری میکنند.
هادی بهاری در کتاب “چرا معلم خوبی نشدم؟” (بهاری ۱۴۰۴) یکی از همین معلمان در مشگینشهر است. کاش معلمان بیشتری بسان باغچهبان داشتیم که چون او قصه معلمیشان را به شیرینی روایت میکردند. وقتی “روشنگران تاریکی” را میخواندم معنای این سخن معلم و شاعر بزرگ معاصر مهدی حمیدی شیرازی که هنگام بازنشستگیاش بعد از سی سال معلمی سرود برایم روشن شد:
دو مرگ بود آنچه مرا پیر کرد و کشت / بیداد عشق بود و بلای معلمی
