احمد راسخی لنگرودی
در کشتی به مقصد جزایر نهگانه در اطراف استانبول زنی سالمند روبرویم نشسته بود. این بانوی پیر بدون عینک سرگرم کتاب خواندن بود. میخواهم بگویم در آن سنین پیری نگاهی بیواسطه به کلمات میانداخت. در عین حال توجهای هم به اطراف داشت. آنطور نبود که شش دانگ حواسش در قفس کتاب گیر کرده باشد! کتابی که میخواند به زبان ترکی استانبولی بود. نشان میداد اهل همین آب و خاک است. حدس میزنم ویلایی در یکی از این جزایر داشته که در پایان هفته میرفته آنجا، یا شاید میرفته به میهمانی یکی از اقوام در یکی از این جزایر. در همان نظر اول، کتابخوانی او توجهام را به خود جلب کرد. دلم میخواست با این کتابخوان دریایی ارتباط برقرار کنم، شاید باب گفتگویی میان من و او باز شود و به وی بگویم من هم مثل شما از جمله دوستداران کتابم. آنگاه گفتگوهای کتابی ما حسابی گل میکرد. گل میگفتیم و گل میشنفتیم! در آن صورت این سفر توریستی ما رنگ و بوی یک سفر فرهنگی-دریایی را پیدا میکرد. حیف که زبان ترکی استانبولی نمیدانستم. باید حسرت به دل خاموش مینشستم.
با این که سالها از آن سفر میگذرد هنوز قیافه آن زن سالخورده در ذهنم مانده، حتی نوع و رنگ لباسی که پوشیده بود. طرز موهایش و چین و چروکهای صورتش و قد و قامت افتادهاش و ساک سادهای که به همراه داشت. خاصه آن حالتی که در حین خواندن به خودش داده بود و آن چشمان تیزی که داشت. این را وقتی فهمیدم که هرازگاه سرش را از کتاب بلند میکرد و اطراف را با دقت مینگریست. نگاهش به سرنشینان کشتی کنجکاوانه بود. انگار داشت خواندنیهایش را در چهره و رفتار توریستهای خارجی جستجو میکرد. در ضمن بدش نمیآمد با چشمان تیزبین خود حرکات توریستها را زیر نظر داشته باشد تا در خاکش دست از پا خطا نکنند. در طول مسیر مثل ماموران کشتی یکی دو بار هم به دیگران تذکر داده بود جاهای خالی را در آن عقب پر کنند تا جا برای دیگران هم باشد. وقتی کسی گوش به تذکراتش نمیداد برافروخته میشد، کتاب را میبست، نیمخیزی میگرفت و آنگاه با حرکات دست زبان به اعتراض میگشود! پس از آن در جایش مینشست و خطهای کتاب را دنبال میکرد. دریغا که تذکراتش چیزی بود در حد کشیدن تصویری روی باد! چون کسی از آن سرنشینان خارجی زبانش را نمیفهمید تا به گوش بگیرد.
در میان آنهمه سرنشینانِ رنگ و وارنگ احساس میکردم او به من نزدیکتر است. مثل دو هملباس که وقتی در جایی غریبه چهره به چهره میشوند بیاختیار حس خودمانی بودن به آنها دست میدهد. میخواهند به همدیگر سلام کنند و از احوال هم بپرسند. آن جماعت هفتاد و دوملت آنقدر به چشمم نمیآمدند که او میآمد. لابد میگویید چون کتاب میخواند! حتما همینطور است! چه، کتاب این قدرت را دارد که وقتی در اماکن عمومی خوانده میشود توجهات را به خود جلب کند. کانونی میشود برای چشمچرانی من و امثال من. ضمن اینکه جایگاه اجتماعی و تشخص خاصی هم با خود برای صاحب کتاب به همراه میآورد. به همه نشان میدهد که خواننده در چه فضای ذهنی و افق فکری سیر میکند. به قول آلبرتو مانگوئل: «ما همانی هستیم که میخوانیم.» به ویژه زمانی که عنوان کتاب مثل تابلوی سردرِ مغازهها بر روی جلد دیده شود. اگر کتاب عنواندار باشد پس چه بهتر. تا حدی میتوان فکر و ذکر خوانندهاش را با آن عنوان خواند و او را به گونهای با آن کتاب سنجاق کرد.
اما از شما چه پنهان، در اینجور مواقع بیش از اینکه عنوان کتاب کنجکاوم کند صِرف خواندن است که تحسینم را برمیانگیزد؛ آنهم در این موقعیت استثنایی که جمعیت از فرط شلوغی موج میزند. جای سوزن انداختن نیست. پر است از سر و صدا و هیاهوی انواع و اقسام زبانها. تصور کنید در میان خیل توریستهای خارجی که سراسر محو تماشای طبیعتاند یکی پیدا شود غرق کتابخوانی باشد؛ آنهم در سنین بالا. چه ترکیب نامتجانسی! باید یک خواننده عاشق بود تا در این فشار مسافر برنامه مطالعاتی خود را دنبال کرد و مثل همیشه لذت خواندن را با تمام وجود خود حس کرد.
القصه؛ آن بانوی سالخورده در میان آنهمه شلوغی طوری کتاب میخواند که نشان میداد کتاب همه چیز اوست، حتی باارزشتر از طلا. پنداری گوشش پژواک صدای خواندن را میشنید و دماغش بوی آشنای کاغذ را میبویید. آنچنان با نوک انگشتان خود کتاب را ورق میزد و نگاهش را کنجکاوانه سر سطر صفحه بعد میبرد که گویی در آن سنین انبان شور و اشتیاق است!
او کتابی را میخواند که من توان خواندنش را با آن زبان نداشتم و در آن موقعیت این دریغ بزرگ من بود. چقدر خوب بود حداقل عنوان کتاب دستگیرم میشد و میفهمیدم اینهمه اوراق فشرده که در دستان فرتوت اوست درباره چه موضوعی بحث میکند. چه جذابیتی دارد که او را اینچنین محو خود کرده است. شاید از کتابهایی باشد که من سالها پیش با اشتیاق خواندهام و در بارهاش حرفی برای گفتن در چنته دارم.
اگرچه زبان یکدیگر را نمیدانستیم اما در باطن تا اندازهای همدیگر را درک میکردیم. میتوانستیم گفتگویی غیرزبانی صورت دهیم و حرفهایی از جنس کتابی با هم رد و بدل نماییم؛ نه با زبان قال که با زبان حال. به همین رو بود که نوعی تعلق خاطر نسبت به آن ناآشنا به من دست داد. آن غریبه با تمام غریبگیاش برایم آشنا میآمد. احتمال میدهم او هم متقابلا چنین احساسی داشت. گهگاه که دفترچه سررسیدم را باز میکردم تا بخشی از خاطرات سفر را بنگارم تبسمی میکرد و چشم و ابرویی تکان میداد. یعنی اینکه از خودِ مایی! ظاهراً او هم مثل من خیلی دلش میخواست از این قلم سر دربیاورد، اما این دیوار نفوذناپذیر زبان مانع از انجام این کار میشد. حتما در دل خود به من میگفت: «پس تو هم دیوانه کتابی که سرت در اثر زیادهخوانی از راست به چپ لق میزند»! چند بار آمدم به انگلیسی شکسته بسته با او اندک ارتباطی برقرار کنم اما نیرویی از درون به من میگفت شرایط این کار نیست، دست بردار از این تصمیم.
باری، کشتی جزایر نهگانه را نرم و آهسته یکی پس از دیگری طی میکرد. کشتی به سومین جزیره موسوم به «بورگازادا» که رسید بانوی پیر کتاب را بست. داخل ساکش انداخت و به آرامی بلند شد و رفت. جایش را داد به بانوی جوانی که کنارش ایستاده بود.