قسمتهایی از مصاحبه دکتر ناصر وثوقی و آیدین آغداشلو و شمیم بهار با جلال آل احمد که در اندیشه و هنر روز چهارشنبه ۱۹ مهر ماه ۱۳۴۳ چاپ شده است:
….
آغداشلو: راجع به نثر شما، یک موضوعی هست. اونم اینه که نثر شما مقداری عربی داره… و این عربیبازی، در دیگرون هم تأثیر کرده. آیا شما فکر نمیکنید اینم یک نوع زدگییه؟ سه تا نقطه یک زدگی…؟
آلاحمد: شرقزدگی بگید. چرا میترسید؟ والله، فکر میکنم توی این زمینهٔ خالی از هر نوع ملاک، این ملاک مذهب که زبون فارسی رو غنی کرده، یک جا پاست. من حرف کسروی رو پرت میدونم. یا حتی حرف تمام آدمهایی رو که میخواهند زبون رو پاک کنند از تأثیر لغات بیگانه. در زمانهای که کلاج و پیستون رو به ضرب دگنگ ماشین، در عرض دو سال تو مغز هر عملهای فرو میکنند، من چرا لغتی رو که با هزار و سیصد سال مذهب و سنّت و فرهنگ آمده، رد کنم…؟ من کلمهٔ عشق رو چه جوری رها کنم…؟ نمیشه. میدونید، نمیتونم. تمام این آدمها که مته به خشخاش لغات خودی و بیگانه گذاشتند، تمام اینا اول یک نویسنده بودند، اما در موندند یا چاهشون ته کشید. دلو انداختند سنگ اومد. اینه که نشستند به زینت کردن دیوار چاه. این یکی از عاقبتهای زشت نویسنده بودن توی این مملکته. من نمیخوام گرفتار این مسائل بشم. من لغت رو بهعنوان یک مایه کار آماده در دست دارم. کتاب لغت برای من نیست. با همین تماس که با مردم دارم لغتمو گیر میآرم. نه تنها لغتمو، آدمهام رو هم گیر میآرم. با موضوع زنده سروکار دارم. لغت مرده، برای من مرده. این مسئله هست که گرفتار مردگیها نشیم. میدونید، زبون یک عامل زنده است. دنبال آدمای زنده. آدمهای زندهای که یک وقت میرن فرنگ و یه وقت میرن عربستان… جای لاهوت من چی بذارم…؟ این استفاده کردن از یک گنجه…
وثوقی: با اون علاقهای که من به نثر شما بهخصوص دارم، و با سوابق،… صرفنظر از این داستان لغت که شما تعمدی دارید در عربی یا فلان…
آلاحمد: نه، هیچ عمدی واقعاً ندارم. فقط کلمات مأنوس را به کار میبرم. فکر میکنم میفهمند مردم.
وثوقی: میدونم، میدونم. راجع به نثرتون. اون نثری که علامت آلاحمد رو پیشونیش خورده و الانم صحبت بود که یک عده نُنُروار تقلیدش رو میکنند و بیمعنا،… راجع به اون نثر من میخواستم بپرسم. صرفنظر از اینکه بعد از یک مدّتی، هر کسی که نوشت، آخرش خواصّی نثرش پیدا میکنه و مقداری از شخصّیتش توش منعکس میشه،… اُمّهات نثر شما چیه؟ گو این که سوأل قدری خصوصیه…
آلاحمد: نه هیچ خصوصی نیست دیگه… والله، من گلستان سعدی رو شاید بیش از پونصد بار درس دادهام. خواجه عبدالله انصاری رو هم شاید بیش از دویست بار. این دو تا منو به فکر انداخت که این نثر چس نفس مردهٔ حجازی رو آیا نمیشه زنده کرد؟ یک کوششهایی کردم. این کوششها توی اورازان شروع شد… این خیلی دقیقه. عالم و عامد. بعد توی مقالههای امثال دارالعبادهٔ یزد… و دنبال شد و شد… تا کتاب یک حضرت نویسندهٔ فرانسوی یعنی Louis Ferdinand Ce’line دست ما اومد. این که میگم، خیلی روی ما اثر کرد. کتابای بعدیش هم البته دنبال همینه. این کتاب دست من رسید. دیدم تجربهای است دیگر کرده و چه خوب درآورده. تمام زواید رو ریخته دور. و رابطهها رو ریخته دور. چس نفسیها رو ریخته دور. فعل لازم نداریم. خیلی وقتا هست که مطلب فعل رو با زمانش میگه… و الی آخر.. چون مثلاً آقا معلّم ادبیاتم من. شاید شعر قدیم خیلی کمتر خونده باشم اما نثر زیاد خوندهام. یعنی نثر کهن رو… پرت و پلا نمیگم. هیچی… این جوری شد دیگه، بعله.
وثوقی: خوب. این جا من میخوام یک چیزی بذارم. و اون سفرنامهٔ ناصرخسرو ست.
آلاحمد: اونم هست.
وثوقی: که بعضی جاهاش تطبیق میکنه.
آلاحمد: واقعاً تطبیق میکنه؟ نمیدونم. چون به خاطرم نیست که یک همچه تأثیری پذیرفته باشم… البته او رو هم درس دادهام.
وثوقی: و داستان حاج بابای اصفهانی. نزدیکیهای خیلی زیادی هست بین اون نثر و نثر شما.
آلاحمد: کدوم نثر من؟ من حاج بابا رو اصلاً نمیشناسم. نخوندم، اصلاً… با کدوم نثر من تطبیق میکنه…؟
وثوقی: با نثر مدیر مدرسه مثلاً. یا مثلاً با آخرین نثرتون که خارک باشه.
آلاحمد: نثر خارک یک نثر خاصّ نیست. اونچه که یک نثر خاصّه، مدیر مدرسه است و چیزایی در حوالیش مثل ورود به ده… به هر صورت تجربهٔ من این جوری شروع شد. اینایی رو هم که شما میگید نمیدونم.
وثوقی: حالا من پیش خودم نثر شما رو از سه تا نوع خاصّ بیرون نمیتونم بیارم. یکیش نثری است که از نقطهٔ نظر مطلبش، با یک تعبیرات و لغات بهخصوصی سروکار داره. اجباراً شما نمیتونید خودتون رو یا ارادهٔ خودتون رو نشون بدید؛ مقالات و فلان… یک نثری است که شما اجباراً قصّهنویسی کردید. این نونوالقلم، مثلاً نثری است که میشه گفت شما درش آزاد نبودید. و اما نثر اصیل شما دستهٔ سوّمه؛ که شروع میشه از همون اورازان، توی مدیر مدرسه هم هست. به سلیقهٔ من حّد اعلاش توی خارکه. این سه نوع نثر رو من در شما میشناسم. و اما نکتهای که میخواستم عرض کنم، اینه که این نثر شما رو در خارک من به مدیر مدرسه ترجیح میدم. این روونتر و کاملتره؛ و سفرنامه ناصرخسرو البتّه با اینه که تطبیق میکنه.
آلاحمد: آهان، صحیح. اینو نمیتونم موافقت کنم با شما. خارک برای من یک کار خیلی جدّی نیست. سرسری هم نیست. زیاد بش دلبسته نیستم. نثرش هم زیاد حساب کرده و کارکرده و دقیق و این حرفها نیست. زحمتی پاش نکشیدم. همینجور نوشتمش. راحت. اما پای نثر مدیر مدرسه من خیلی کار کردهام، رییس… تقسیمبندیای که کردی، تقسیمبندی خوبیه. صبرکن توضیح رو من بدم. راجع به نونوالقلم. اگه نثرش به نظر خاصّ میرسه، زبون عوام رو گرفتهام. یکی بود یکی نبود. راحت. زبون نونوالقلم من نیستم. من از یک مادّهٔ موجود استفاده کردم. اما نثر مدیر مدرسه. نه. یعنی اگه مشخّصهای برای نثر بشه جُست اینه، آماده و حاضر. نثر مدیر مدرسه. نمیدونم…. شاید کار پرتی بوده. من مثلاً به جنگ سعدی رفتهام. که ببینم میشه ایجاز رو از شرّ صنایع لفظی خلاص کرد؟ و به شعر پیوندش زد؟ یا نه. البتّه خیلی دعوییه توی این حرف…
وثوقی: بعله، ولی اون به من مربوط نیست.
آلاحمد: به خودم دارم میگم.
وثوقی: آیا شما برای خودتون، بهعنوان یک نویسنده، وظیفه نمیدونید که لااقل غیر از یک جور نثر داشته باشید،… در کارهای مختلف؟
آلاحمد: والا شما که الان تقسیمبندی کردید. امّا من هیچ تکلیفی از قبل نمیتونم برای خودم معین کنم. کاری است که کرده میشه.
وثوقی: فکر میکنید نثری که به درد داستان نویسی میخوره، به درد سفرنامهنویسی و پژوهش هم میخوره؟
آلاحمد: من حکم درین مورد نمیتونم بدم. یعنی درین مورد، اهل حکم نمیشه بود. کاری است که کرده میشه. یا درست درمیآد، یا درست درنمیآد. زیبا در میآد، یا زیبا درنمیآد. این اشاره شما شبیه به اشارهٔ آقای ایرج افشاره توی مجلهٔ راهنمای کتاب. خیلی بش برخورده بود که چرا کتابای تکنگاری به نثری در میآد که نثر مجلهٔ آرشه. زبان دانشگاهی و فلان نیست. یعنی چی زبان دانشگاهی؟ یعنی زبان مُرده؟ من فکر میکنم نثر من به هر صورت یک نثر زندهست. جون داره. این زبون، زبون زندهٔ حاضره. درست مثل یک ماری که میلغزه. از یک سوراخ تو میره. از لای در هم میره. از یک در باز هم رد میشه. بعدم جهش میکنه. بند بازی هم میکنه. من میخوام این مار بمونم. هر جا یک جور و همه جا یک جور. حالا چه جور در میآد، اونش بستگی داره به مواردش. چه لزومی داره سرکار بنده رو عوض کنید؟ یک پرچم بالای سرم بذارید و یک ایسم به دمبم ببندید؟ من یک آدمم. نه. همون یک مارم.
من یک آدمی هستم که وقتی شروع به نوشتن کردم، حتی هدایت را نمیشناختم یعنی حتی هدایت را هم نخوانده بودم، ولی حالا نمیتوانم بگویم در عالم ادبیات فرانسه حداقل چیز دندانگیری نوشته شود و من ندانم، چه برسد به زبان فارسی. اگر پز دادن است پز دادن تلقی بفرمایید! اگر هم واقعبینی است که هیچ. معتقد نیستم به اینکه آدمیزادی در نشست اول تخم دو زردهاش را بکند؛ مثلا دربارهٔ اورازان، تاتنشینهای بلوک زهرا و خارک نقشهٔ کلی برای چنین کاری نداشتم. جستوجویی کردم چیزهایی دیدم بعد هم نوشتم. ممکن است دنبال شود یا نشود؛ چون اصولاً به گوشههای این ولایت خیلی زیاد میروم ناچار قلمم را میزنم و هر بار به یک صورتی در میآید. یک بار به صورت اباطیلی به نام دارالعباد یزد، بارهای دیگر به صورت جدیتر و طولانیتر، اما باز هم هست. مثلا اورازان تا حدودی خام است، ولی خارک را دقیق حساب کردم. در خارک به یک جنگ رفتهام، اما در اورازان راستش را بخواهید یک نوع بازگشت به کودکی است. در خارک که بودم یک چیز را خیلی دقیق دیدم. بولدوزر گذاشته بودند و همه چیز را میروفتند و من از وسط اینها میخواستم چیزی را نجات دهم. من در مدیر مدرسه از کتاب سفری به انتهای شب لوئی فردینان سلین تأثیر گرفتم. به دلیل احساس تنهایی مشترک. در خانوادهام تنها ماندم. از سال 21-22 به بعد با آقای دکتر وثوقی در اجتماع تنها ماندیم. بعد هم تنهاییهای دیگر. تنهایی همین طور ادامه دارد و اگر بتوانم یک بیننده دقیق باشم، فکر میکنم بهترین شانس را آوردهام؛ چون دستم توی هیچ علاقهای آلوده نیست. ما میخواهیم با هر آدمی در درون خودش، در تنهایی خودش طرف بشویم؛ یک شباهتهایی هم بین مدیر مدرسه من و بیگانه آلبر کامو هست. بیگانه کامو بی اعتناست و بهتزده، در حالی که مدیر مدرسه من سخت با اعتناست و کلافه. آقای بیگانه در دنیای اروپای بعد از جنگ با اگزیستانسیالیسم و بی اعتناییاش تنها میماند، چون حضرت کامو ماشین زیر پایش است، اما مدیر مدرسه من کلافه است چون زیر ماشین له میشود. اما نمیتوانم بگویم این احساس بیگانگی، مثل یک فوت و فن آگاهانه وارد شده، یعنی معتقدم اگر فوت و فن آگاهانه باشد خیلی خراب میشود. مثلا در از رنجی که میبریم آنجا من گرفتاری خاصی دارم یعنی میخواهم از ادبیات سوسیالیست، رئالیست بسازم. خب دیگر خیلی بد شده است.
مسئلهٔ دیگر این است که عدهای به دید و بازدید گفتهاند گزارش تا داستان. من در این جور گزارشها مثل اینکه مقداری زبردستیهایی دارم یا تجربههایی. اینها گزارش آدمی است که نمیتواند عمیق باشد. یا مثلاً آفتاب لب بام و زیارت بیشتر گزارش است. در گزارش به علت آن بی اعتنایی که طرف نشان میدهد همیشه خودش را کنار میگذارد یا نخستین علامت بیاعتقادی را از خود نشان میدهد. گزارشدهنده نمیخواهد در قضیه جان بگذارد، اما میگذارد. از جان نمیخواهد حرف بزند، اما میزند. این یک نوع بازی دو سه طرفه است.
از چپ به راست: شمیم بهار، ناصر وثوقی، آیدین آغداشلو