به مناسبت هجدهم شهریورماه، سالمرگ جلال آل احمد
در جستجوی کلبه آلاحمد…
غلامرضا خاکی / سفرنامه اسالم
اشاره
چندان كارهایم طبق برنامه پیش نرفته است، هنوز مقاله ایران شناسی: الزامگریزناپذیر مدیریت اقتضایی را تكمیل نكردهام، چه دغدغه عجیبی در شناخت هویت ایرانی از منظر مدیریت پیدا كردهام! چه معلم سختگیری دارم که خودم باشم، خویشکارفرمایی هراسانگیز شدهام. برای پاسخ به این آموزگار که همیشه و همهجا با من است من همهروز، باید بخوانم و بنویسم. چه وحشتناک است لمس جهل خویش. گاه مادرم میگوید: «كی این دوران مشقنویسی تو به پایان میرسد؟» و من به او میگویم: «كاشكی مرا مدرسه نمیگذاشتی و او سرش را میجنباند …»
در دلم حرفهای مبهم زیادی موج میزند، نمیدانم چرا نمیخواهم آنها را بنویسم، شاید از ترس آنكه نوشتن هر حسی را تثبیت میكند، اما روح تمامی آن حرفها این است که گاهی خودخواهی آدمی اجازه نمیدهد كه بپذیرد انتخابها و دلبستگیهای او چه حقیرند و بیارزش…
چه میگویم این وقت شب؟! بس کنم، باید بلند شوم بار و بندیل را ببندم که فردا صبح باید فردا عازم اسالم شوم، شاید نشانی از آن قطرهای كه در دریای وحدت چكید پیدا كنم، قطرهای كه هنوز بر شط زمانه ما طنین دارد.
هشتپر
شیشه را چه مهی گرفته است! برگها آب چكان در پشت پنجرهها خاموشند. به قول سهراب: «صدای هوش گیاهان به گوش میرسد.» در بلندگوی ضبط گوشیام، صدای دوست فیلسوف مآبی پخش میشود كه اشتیاق دیدار مرا دارد. عجیب است که حوصله پاسخ دادن به او ندارم. دیگر گفتار و دیدار فیلسوفانی كه بقول نیچه خبری از دانش طربناك و خرد خندان ندارند چنگی به دلم نمیزند. زوربا در یادم میآید كه از وجود فیلسوفان به این نتیجه میرسد كه: «حتما باید جهنمی وجود داشته باشد.»
دلم سخت گرفته است. بعد از حدود 3 ساعت جستجو، حتی نتوانستم جای خرابه كلبه آل احمد را هم پیدا كنم. كارخانه چوكا، مجتمع ویلا … همه و همه را گشتم و با چند نفر هم صحبت كردم هر كسی چیزی گفت، اما هیچكس نشانی درستی نداشت. ناامید برگشتم، بین راه به خودم گفتم: آل احمد: یعنی همین جستجوگری بیپایان و پیوسته در پی آواز حقیقت دویدن.
امروز صبح زود از آن روستای دور خلخال تا اینجا را بكوب در هوای بارانی راندم، به اشتیاق دیدن این كلبه هیچ احساس خستگی را به خود راه ندادم، حاصل چه شد؟ هیچ. امروز با پرسش درگیر شدم که اینهمه سال چطور شد كه پیگیر دیدن این كلبه نبودم؟! پاسخی که ساعتی پیش یافتم این است که چون من رمز ساخت كلبه اسالم آل احمد را در سفر حج فهمیدم. آن آل احمد كافه نادری كه کف بر لب میآورد و غرق در بحثهای روشنفکری بود هرگز برای من اهمیتی در این سالها نداشت…
پس از اینهمه جستجو، دارد باورم میشود كه از آن كلبه باید خبری نباشد. یاد آن بلوك سیمانی كنار خرابه امام محمد غزالی در توس در ذهنم زنده شده است كه با انگشت رنگی روی آن نوشته بودند: مزار امام محمد غزالی، همین و بس. این است عاقبت فرار از مدرسه در سرزمین خردستیز ما.
چقدر امروز از خانم دانشور دلگیر شدم كه چرا به این اكتفا كرد كه جزوهای بنویسد به نام: غروب جلال و در دعوایش با شمس آل احمد و وراث كلبهای را كه معراجگاه جلال آل احمد بود به دست ویرانی بسپرد، هر چند شاید نمیشد با پیشروی دریا کاری هم کند بنده خدا. ولی خبری که آن سالهای پیش از انقلاب آنجا رفته باشد و چه و چه نیز نیست. چه بسا اگر عكس مصطفی شعاییان آن چریک مبارز نبود عكسی هم از آن کلبه و جلالش به یادگار نمیماند (عکس بالا). اما و اما خانم دانشور آن بانوی بزرگ كه نفهمید آن كلبه دنباله سعی صفا و مروه ناتمام جلال بود. سعیی كه 5 مرتبه آن باقی مانده بود، و سیمین خانم حتا در ظاهر این سعی نیز همراه جلال نبود. شاید داوری درستی نباشد درباره همت و وفای آن زن اما بر این باورم سمین خانم از مرتبه روشنفکری جلال جلوتر نیامد به ادراک چنین لحظهای او به ما نشان نداد که سرکی کشیده باشد. هر چند او ادعای معنوی بودن داشت:
… «و اما جنگل. تا به حال باین عظمت در یک جنگل نپلکیده بودم، پیاده یا با ماشین و در راههایی که میرسیدی تا نقطۀ آخرش که داشتند با بولدوزر میشکافتند جادۀ کوری که تا یکسال دیگر باز خواهد بود به سمتی. (و میرزا میگفت جادهسازی درین ولایت، اصلاً زیر نظر ستاد ارتش است و دیگر اینکه در ولایت شمال، کسی حق ندارد تلویزیون داشته باشد، چون فقط از طرف قفقاز میگیرد.) و درختها، نفس چه رشادتهای رشد و حیات! این هم برای خودش دنیایی است و دنیایی ناشناس. یک روزی خواهم آمد و یک هفتهای درین درختستانها زندگی خواهم کرد. باید جنگل را شناخت، با نفسهایش و سکوتهایش، و روشنایی و تاریکیاش، و لمس رشد در تن درخت و خاکش و دیگر مسائل. یادم باشد راههای جنگلی یونگر را هم بخوانم و استعارهها را و الخ… همچه کاری دارد. حق داشته که اینهمه به جنگل وررفته. نیچه هم با آن درآمد زردشت چنین گفت. »
«اسالم که بودیم، یک غروب رفته بودم قدم بزنم وسط شالیزارها، که آب انداخته بودند و الباقی ساقۀ برنجهای درو شدۀ سال قبل در آنها ایستاده. شِلِپ شِلِپ اسبها وسط بجار لجن شده، و کلاغی بر دوش یک اسب، و دیگر کلاغ ها دستهدسته پروازکنان و از نو بر زمیننشینان، و قارقار، و شیهۀ اسبی بهدیدن من که نزدیک میشدم، و آسمان چقدر پایین بود و احتمال بارش، و گذر اتوبوسی از جاده با دو چشم سرخ در پیش و نواری از گَرد در عقب (دم غروب است) و ساقههای باقیماندۀ برنج، همچون دستههای کوچک نی فرورفته در آب و یک سایبان کوچک – نپاری – که من بر پایهاش تکیه کردهام و بر خاک میان کَرتها چمن رسته درین فصل سال، چمن تازه و نو. و غروب دلگیر با نعرۀ گاوی از خانۀ مجاور بجار و سر درختها در مه فرورفته و جنگل دور در پوششی از مه. واقعیت خود را به رؤیا رسانده. و درختهای جنگلی بر سر گردۀ تپههای دور عین پرچین، دنبال هم حاشیۀ افق را بسته بر آسمان دور…»
آری، به نظرم سیمین خانم از غروب جلال نوشت تا به خیال خامش از شهیدسازی جلال جلوگیری كند. حتما تصور كرد راهبرد شهیدسازی كه جلال برای صمد بهرنگی از آن بهرهگیری كرد برخی از نزدیكان آل احمد نیز خیال مشابهسازی آن را دارند. شاید او این كلبه را كه آن روزها، روزنامه كیهان برای تخریب آل احمد، ویلایش خواند به دست فراموشی سپرد تا به میعادگاهی برای نسلی كه به دنبال اسطورهسازی از جلال بودند مبدل نشود. چه فكر ساده خامی اگر چنین بوده باشد. هرچند كه شمس آل احمد در این راه شهیدسازی کم نگذاشت و به هر خیال و مدركی متوسل شد تا از جلال شهیدی بسازد، اما آل احمد را هرگز از دریچه چشم برادرش هیچكس جدی نگرفت، جز چند جوان سادهدل شهرستانی سیاستپیشه. نوجوانانی چون من در آن سالهای دور که سبیل آویخته و گیسوی بلند شمس را در روزنامه دیدند و گمان کردند او از پیران طریقت روزگار است و صاحب شور و شعور برادر…
بس کنم! چه میگویم! شاید طفلک خانم دانشور از آن کلبه بدش میآمده است که جلال در آن مرد. خدا میداند. خیال است که به ذهن میآید و می نویسم آن را تا برود.
یادم هست در كتاب ساربان سرگردان خانم دانشور خواندم كه: «پاییز فصل هنر است، زمستان فصل مغز است، بهار فصل قلب (دل) است.»
شاید رمز این همه عربدههای شاعران در وصف بهار این باشد و یادم میآید با خود در زمستان گفتهام بهار را باید سعی كنم تا صفا كنم، راستی تكلیف تابستان چه میشود؟ خانم دانشور در انتهای آن تابستان بر تو چگونه گذشت، در آغاز فصل زرد پاییز که برگها رقصان سقوط میکردند؟…
نیمه خرداد ۸۷