یادداشتی از آقای دکتر طهماسب کاوسی
پیش از شهرها و مرزها، در دل آذربایجان آینهای بزرگ میدرخشید؛ دریاچهای که چشم زمین بود. آسمان در آن خم میشد و هزار خورشید در آبش تکثیر میگشت. سحرگاهان، سپیده بر سطح آب میلغزید، بوی نمک با گلهای دشت در میآمیخت و پرندگان مهاجر با لالایی موجها فرود میآمدند.
روزهای شکوه
کودکان برای دیدن فلامینگوها به ساحل میدویدند؛ صورتی پرهایشان در آبی آب میدرخشید. قایقهای چوبی بر پهنه آرام مینشستند و صدای خنده مردان با موجها در هم میپیچید. بادهای برخاسته از آب، باران میآوردند و خاکها حاصلخیز میشدند. تا دریاچه بود، زندگی هم بود؛ هر نفس، هر موج، هر پرنده، سرشار از امید بود.
ترکها و زخمها
اما رودها کمجان شدند، سدها آب را گرفتند و کشاورزی بیمحابا زمین را تشنهتر کرد. باران کمتر بارید و کودکی کنار ساحل، بهجای موج، ترکهای سفید نمک دید. قایقها روی خشکی پوسیدند، طوفانهای نمک در هوا پیچید و زمینهای کشاورزی نابارور شد. مادران شبها به سرفه کودکان گوش میدادند و کشاورزان خاک بیحاصل را در مشت میفشردند. زمین، نفسهایش را آهسته از دست میداد.
روایت مردم
پیرمرد: «زمانی قایقها را به آب میفرستادیم؛ دریاچه مثل مادر بود. حالا خشکشده و ما ماندهایم با خاطرهها.»
مادر: «پسرم میپرسد چرا پرندهها نمیآیند؟ چه بگویم؟ آیندهاش در گرد نمک گم شده.»
کودک: «بابا میگوید اینجا همهاش آب بوده. من فقط زمین سفید میبینم. دلم میخواهد دوباره در آبش بازی کنم.»
صدای دریاچه
«هزاران سال بودم؛ پرندگان را پناه دادم، به خاکها زندگی بخشیدم. اما شما رودهایم را بریدید و نفسم را گرفتید. هنوز زندهام، هنوز میتوانم بازگردم؛ اگر بخواهید. بیتفاوتی شما، مرگ من است.»
امید و بازسازی
راه نجات بسته نیست: رهاسازی آب سدها، تغییر الگوهای کشت، صرفهجویی در مصرف آب، آموزش نسل جدید. هر تصمیم درست و هر عمل کوچک مردم و مسئولان، میتواند قطرهای امید بر موجهای آرام دریاچه بیفزاید و زندگی را بازگرداند.
آیندهای که میتوان ساخت
تصور کنید پرندگان دوباره آسمان اورمیه را پر کنند، نسیم بوی خنک آب بیاورد، کودکی در موجها بدود و کشاورزان با امید بذر بکارند. روزی که قایقها دوباره رنگ بگیرند و مادران آرامش نفس بکشند، دور نیست اگر همت کنیم. زمین، دوباره زندگی را جشن خواهد گرفت و چشم فیروزهایاش، با شکوهی که سزاوارش است، جهان را خواهد دید.
فرجام: چشم فیروزهای زمین هنوز میبیند
دریاچه هنوز خاموش نیست؛ هنوز با نسیم و پرندهها سخن میگوید. نگاه فیروزهایاش، در دل خاک ترکخورده و آسمان بیکران، جاری است. سرنوشتش به دست ماست: میتوانیم چشم زمین را دوباره بیدار کنیم یا بگذاریم در افسانهها خاموش شود.
هر قطره آبی که بازگردد، هر نسیمی که پرندگان را به رقص فراخواند، هر بذر امیدی که در خاک کاشته شود، زمزمهای است از زندگی که هنوز ممکن است. اگر همت کنیم، روزی خواهد آمد که موجها سرود شادی سر دهند، کودکان در آب بازی کنند و زمین دوباره نفس بکشد؛ روزی که چشم فیروزهای زمین، با شکوهی که سزاوارش است، جهان را دوباره ببیند.
چشم فیروزهای، بیخواب نیست
به هر نگاه آگاه، دوباره میبیند
و میگوید: هنوز میتوان بازگشت
