احمد راسخی لنگرودی
هر روز که از پی روزی میرسد دهها عنوان کتاب در بازار نشرِ کشور ما از راه میرسند؛ در بازار جهانی میلیونها عنوان کتاب شاید. ورود این نورسیدگان کاغذی شایسته خوشآمدگوییاند. اگر خوشآمدشان نگوییم کاری برای ذهن خود نکردهایم و ذهنمان را از شیرینترین لذتها محروم ساختهایم. خاصه که چند تا از این نورسیدگان کاغذی حرفی برای گفتن داشته باشند و شوق خواندن را در ما برانگیزند.
کتابها صرف نظر از چیزی که در خود دارند ارزشمندند. چیزی نیستند جز بازسازی اندیشههای نویسندگان. کتابها شکلی از اشکال ظهور اندیشهاند. احترام به کتاب، احترام به اندیشه است. چنانکه پاسداشت کتاب، پاسداشت نویسنده است. ملتی نویسندگان بزرگش را پاس میدارد که آثارشان را بخواند و آنها را در زمره میراث فرهنگی خود به شمار آورد، نه آنکه این موجودات کاغذی را روانه موزهها کند؛ ویترینی جذاب و خوشنما برای نمایش دستاورد بزرگان قلمبدست!
ملتی که نسبتی با کتاب ندارد و خواندن را سرگرمی زندگی و امری تشریفاتی به شمار میآورد خودخواسته از قافلۀ روزگار عقب مانده است. در جهان معاصر هیچ کس بینیاز از خواندن نیست. خواندن نیاز اولیه ماست. بخش محوری نیاز ما را همین لطیفه خواندن تشکیل میدهد. احساس حقیقی این نیاز پیششرط هرگونه اندیشیدن است. زیرا میدانیم که نمیدانیم. باید بخوانیم تا بدانیم و با هر خواندن و دانستنی پرسش کنیم، تا برسیم به مرز پاسخ.
آثار مکتوب حکم موجودات زنده را دارند که در کنار ما زندگی میکنند. مستقل از ما وجود خارجي دارند. به همینرو از حق حیات برخوردارند. مثل ما آدمیان به این دنیا آمدهاند تا حالا حالاها زنده بمانند و آنچه در چنته دارند به ما هدیه کنند، نه اینکه از سر شوربختی طلوع نکرده غروب کنند و به چشم نیآمده و خوانده نشده راهی دیگ خمیر گردند، تا آنجا که نامی از آنها نیز بر سر زبانها نماند. آنها آمدهاند که با ما انسانها باشند، در هر جا که هستیم و هر تجربهای را که میآزماییم. نیامدهاند که موجوداتی دربسته درون غرفههای همیشه خاموش اوقات خود را سر کنند و پس از مدتی بلاتکلیفی از این جهان فانی رخت بربندند. شهر ما شهر آنها، و خانه ما خانه آنهاست. آنچه در خود دارند از جنسِ ماست و زبانشان زبان ماست. در همه احوال ما را به نزد خود میخوانند؛ چه در قفسه کتابفروشی باشند، چه در مخزن کتابخانه، چه در بساط دستفروش محله، و چه افتاده در طاقچه خاکگرفته خانه. در هر شرایطی چشم دوختهاند به چشمهای کنجکاو ما تا با اشتیاق بر مدار سطرها بنشیند. همان سطرهایی که چونان حلقاتی از یک زنجیرۀ نوشتاری به هم پیوستهاند و پیامی را منتقل میکنند.
هر جا اندیشهای جریان میگیرد کتابها آنجا جمعاند؛ حضور فعال دارند؛ از خود نور بر فضا میافکنند. به سخن درمیآیند. به جهان انسانی ما میآیند تا چرخه اندیشهای را به سهم خود به گردش درآورند و ذهنی را از منبع وجودی خود بهرمند سازند و معنایی به زندگی ما آدمیان ببخشند. هیچ میانهای با انزوا و گوشهنشینی ندارند. از هر چه خمول و گمنامی بیزارند. چاپ میشوند تا مخاطبان خود را از نقاط دور و نزدیک بیابند، خوانده و قضاوت شوند، نه آنکه دربسته و خاکگرفته در گوشهای عزلت اختیار کنند تا شاهدی بر بیثمری خود باشند. آنها را نسبتی با بیباری و بیبری نیست. هر یک برای تبیین و شرح و بسط موضوعی پا به عرصه گیتی نهادهاند. هر جایی امکانی است برای جلوهگری آنها؛ از نقل مجلس شدن در مراسم رونمایی و ویترین کتابفروشیها گرفته تا قرار داده شدن در قفسه کتابخانههای عمومی و شخصی ما.
همین که این موجودات کاغذی را به زبان میآوریم ما را وارد دنیای خود میکنند؛ دنیایی متفاوت با دنیایی تکراری و خستگیآور پیرامونمان؛ سرشار از تصاویر بکر و دلچسب. این دنیا آنقدر هست که ما را تسخیر کند و شور زندگی در ما بیافریند. کافی است این موجودات چاپی باب میلمان باشد، انگار از جانب ما حرف میزنند. گویی سالها در انتظارشان بودهایم تا با آنها رابطه دوستی برقرار کنیم؛ بدون نیاز به معارفه و آداب و رسوم معمول. همین موجودات صمیمیاند که ذهن و زبانمان را تازه میکنند. بدون آنها زبان ما بسته و دنیای ذهن ما تاریک و بیفروغ است. ظرفی است از محتوا خالی؛ بویناک و بیهویت.
کتابها جان میگیرند وقتی خود را در دستان ما میبینند. متقابلا جان ما را نیز افزون میدارند. ما را به نزد خود میخوانند تا حرفهای تازه خود را با ما در میان نهند و نظر ما را جویا شوند. هرگونه نقد و نظری را به جان میخرند. هر نقدی یک امتیاز است که بر تن کتابها مینشیند، و البته اين امتياز کمی نیست. هیچ نقدی، هر چند که تند و برخورنده باشد، این موجودات کاغذی را برنمیآشوبد. تن به نقد میدهند تا بیشتر نمایانگر شوند و گفت و سخن خود را به محک آزمون قرار دهند. بدون نقد و ارزیابی اصلاً میمیرند. عیبجویی و خردهگیریِ مخاطبان، تندخو و خشمآلودشان نمیکند. سهل است تازه جاندارتر و زندهتر هم میشوند. وقتی تپانچه نقد بر سر و تنشان شلیک میشود بیش از گذشته بر سر زبانها میافتند، در میان کوچه و بازار نامدارتر هم میشوند. در چنین شرایطی انگشت اشاره به سمتشان گرفته میشود. تا مدتها میروند روی آنتن. از اینکه پیوسته به جریان درآیند و با ما به گفتگو بنشینند پر و بال میگیرند.
نقطه امیدشان به آغوش گرم ماست که به سویشان گشوده میشود. حیاتشان به دست نوازشگر ما رقم میخورد، و الا رفته رفته رو به پژمردگی میگرایند و در کویر دیده نشدن میخشکند. میکوشند تا رشدمان دهند و با دنیای بیانتهای مفاهیم آشنایمان سازند. شکافی در تابوها و باورهای غلطمان ایجاد کنند و سرود پرطنین آزادی را در گوشمان زمزمه کنند. از آنچه که هستیم به آنچه که باید باشیم هدایتمان نمایند. البته اینها همه بسته به خواست و اراده ماست. منوط به این است که بپذیریمشان و همسفرهمان کنیم.
اگر این موجودات کاغذی نبودند معلوم نبود بر سر اندیشه و هنر آدمی چه میآمد. ذهن آدمی چه وضعی پیدا میکرد. خاصه کتابهایی که سرآمدند و از امتیاز ویژهای برخوردارند؛ بخش جداییناپذیر ذهن و نگاه ما هستند. با آنها میاندیشیم و با آنها راه و رسم زندگی را میآموزیم و با آنها در جهان کنونی به نوعی اظهار وجود و عرض اندام میکنیم.