احمد راسخی لنگرودی
همیشه از خواندن زندگینامهها احساس خوبی به من دست میدهد؛ احساسی سرشار از شور و هیجان و در پایان رضایت. البته نه هر زندگینامهای که راهی چاپ شده و سر از دنیای نشر باز میکند. زندگینامههای شخصیتهای برجسته و پرآوازه علمی. ترجیحاً شخصیتهایی که دستی در نوشتن دارند و عمری در لابلای کتابها و اعتلای فرهنگ این مرز و بوم استخوان خرد کردهاند. این متون را که میخوانم در برابر خود روشنایی میبینم و شدیداً به دور نوشتن میافتم. یادی از آن عبارت انجیل یوحنا میکنم:
«… آنگاه عیسی بدیشان گفت اندک زمانی نور با شماست. پس مادامی که نور با شماست ره بروید تا ظلمت شما را فرونگیرد و کسی که در تاریکی راه میرود نمیداند به کجا میرود.»
وقتی میگویم زندگینامه، مرادم زندگینامههایی است که از میان آن سه «خ»- خاطرات و خیالات و خرافات – رنگ خاطرات به خود گرفته باشد و نه خیالات و خرافات که این آثار را سر در سودای دیگری است. آن خاطرات رسته از فراموشی که در پیرسالی متراکم شده و از نوک قلم به خلجان درآمدهاند. خاصه زندگینامههایی که مشحون از آموزههای زندگیاند. با سرمایه قلم درآمیختهاند. همانا الگویی برای زندگیهای نیآزموده. جلوهای روشن از عزم و تلاش و پشتکار و دانشاندوزی. آنچه نوشتهاند و بر صفحه کاغذ بازتاباندهاند تصویری گویا و روشن است از سوانح عمر و تجربه زیسته. از خوشیها و ناخوشیها، فرازها و نشیبها، موفقیتها و ناموفقیتها، جنبههای زیبا و زشت زندگی، همه و همه میرود در صحن نوشتار.
زندگینامهنویس کار خاصی نمیکند جز اینکه با نوشتن میخواهد به بازنگری گذشته خود بپردازند. گذشتهای که هویت و شناسنامه وی را تشکیل میدهد. «و ای بسا که او در این بازنگری به گذشته، ناخودآگاه میخواسته خود را بهتر بشناسد. مگر نه که آفتاب به لب بام رسیده؟»[۱] وقتی پارهای از زندگینامهها را میخوانم به شعلهور شدن ایدههای جدید برای زندگیام کمک میکند. الهامبخش برنامههایم میشود. روزهایم رنگ و بوی روزهای گذشته آنها را میگیرد. گذشتهای که چراغ راه آیندهام میشود.
برای نمونه در چند سال اخیر چند زندگینامه را در برنامه مطالعاتی خود داشتم که فرازهایی از آن را با وجود گذشت سالها هنوز در خاطر دارم. از صفحه ذهنم پاک نمیشود. مگر آنکه بلیه بیدرمان فراموشی در دوران پیری سراغم بیآید. آثاری چون: «گوهر عمر» گفتگوی پیروز سیار با احمد آرام، «خاطرات یک مترجم» اثر محمد قاضی، «از هر دری» اثر به آذین، «حدیث نفس» اثر حسن کامشاد، «از فرانکلین تا لاله زار» زندگینامه همایون صنعتی زاده، «۵۷ سال با ابوالقاسم حالت»، «کلمات» اثر ژان پل سارتر، «زندگینامه خودنوشت استوارت میل»، «زندگینامه هانا آرنت»، و … از جمله آنهاست.
وقتی زندگینامه بزرگان قلم را میخوانم بر خود میبالم که مخاطب حسب حال آنهایم. توفیقی از این بالاتر؟! در حالی که مثل خیلیها میتوانستم نباشم. ضمن اینکه آنها هم میتوانستند سر در گریبان خود کنند و چشم بر خاطرات عمر گرانبار خود ببندند و قلم در گذشته خود به جنبش درنیاورند. فقط بسنده کنند به سنگنبشته قبرشان. اما همت کردند برای امروز ما نوشتند. قلم بر سپیدی کاغذ ساییدند و عمارتی از نوشتار بنا کردند به بلندای یک عمر زندگی.
در کنار نویسندگان خودزندگینامهنویس، نویسندگانی هم هستند که به هر دلیلی به نوشتن سرگذشت خود روی خوش نشان نمیدهند. گوشهگیر و انزواطلباند. تن به نوشتن سوانح عمر خود نمیدهند. ناگزیر دیگران زندگینامهشان را به قلم میکشند و مروری بر وقایع کوچه پس کوچههای عمرشان میافکنند. اگر شرح احوالی از آنان داده میشود حاصل تصورات دیگران است. آنها هم درخور خواندن میآیند. نویسندگانی که زندگینامه خود را نمینویسند مثل ویلیام فاکنر که یک بار برای ملکوم کولی، منتقد سرشناس ادبی نوشته بود: «هدف من این است که زندگینامهام در دو جمله خلاصه شود. همان دو جملهای که در آگهی ترحیم و سنگنبشته مزارم درج خواهد شد؛ آن کسی که کتاب نوشت و از دنیا رفت.»[۲]
زندگینامهای را بیشتر میپسندم که در آن کمتر رنگ ریا و دروغ و فریب و بدگمانی و کینهورزی باشد. واقعاً چنین زندگینامههایی هم هست؟ خوشبختانه زندگینامهها معمولاً اینچنیناند. دلیلی ندارد غیر از این باشند. برای اهالی قلم که در واپسین سالهای عمر تصویری نوشتاری از سوانح عمر ارایه میدهند ریا و دروغ و فریب و کینهورزی چرا؟! چه طرفی بستهاند اگر غیر از این باشند؟! به نظرم این عبرت در مورد زندگینامهها کمتر مصداق داشته باشد: «آدمی به زبان خودش سخن میگوید، اما به زبان بیگانه مینویسد.» با نظر محمد قاضی موافقم که میگفت: «آن راستی و حقیقتی را که در شرح خاطرات اشخاص مییابیم در کتابهای دیگر کمتر میبینم.»[۳] خصیصه زندگینامههای بزرگان سادگی و بیپیرایگی است. حکایت یک عمر که آسان نوشته میشود لاجرم آسان هم به دل مینشیند.
زندگینامههایی اما خواندنیترند که حسب حالی فکریاند. یعنی فقط به تجربیات و روابطی میپردازند که ارتباط مستقیمی با زندگی فکری زندگینامهنویس دارند. برخوردار از ارتباطی تنگاتنگ با اندیشه نظری و رشته کاری زندگینامهنویس. آنچه که به تحولات فکری، دیدگاهها و نظرات علمی، عوامل و خاستگاههای شکلگیری آن مربوط میشوند. به عبارت کوتاه؛ «تخصص همچون موضوعی زیسته». این نوع زندگینامهها شیوه متفاوتی را میآزمایند و در نوع خود جذاب هم میآیند. مثل شرح حالها و حسب حالهای فلسفی که از جمله آنها میتوان به کتاب کالین مک گین با عنوان «چگونه فیلسوف شدم؟» و ری مانک با عنوان «لودویگ ویتگنشتاین: رسالت نابغه» و تا حدی «شرح حال برتراند راسل» اشاره کرد. این نوع زندگینامهنویسی به قول کالین مک گین کاری است در جهت تشویق تفکر عقلانی و تامل صادقانه و برانگیختن کنجکاوی خوانندگان. در این زندگینامهها مباحث و مکاتب فلسفی در ضمن سوانح عمر به روی خوانندگان گشوده میشود. البته نه کاری شبیه کتابهای درسی فلسفه که یادآور دروس دردسرآور دانشگاهی باشد.
نویسنده کتاب «چگونه فیلسوف شدم؟» در مقدمه کتاب برای روشن کردن ذهن خواننده تصریح میدارد:
«از تجربیات و روابطی که در ترسیم زندگی فلسفیام نقشی ندارند هیچ ذکری به میان نمیآورم، حتی اگر مهم بوده باشند… نپرداختن به این موارد را نباید حاکی از فقدان چنین تجربیاتی دانست. به هیچ وجه چنین نیست. من فقط قسمتی از زندگی خود را ترسیم کردهام که فلسفه در آن نقش محوری داشته، و همین قسمت هم به اندازه کافی سرشار از شور و هیجان بوده است.»[۴]
راقم کتاب در عین حال توجه دارد که برخی بحثهایش ممکن است دشواریاب و بیارتباط با دلمشغولیهای زندگی روزمره به نظر برسد ولی میکوشد تا حد امکان مطالب را به صوتی واضح طرح کند تا در ذهن مخاطب مشکل ایجاد نکند.
برخی زندگینامهها صریحتر و عریانتر از حد معمولاند. در این زندگینامهها جنبههای زشت و زیبای زندگی به طور صریح و عریان به رشته قلم کشیده میشود. شرح حال برتراند راسل از جمله آنهاست. این شرح حال اگرچه بیشتر یک شرح حال فلسفی است اما نویسنده از بیان اعمال غیراخلاقی و جنبههای زشت زندگی دریغ ندارد. آنها را هم در لابلای سرگذشت زندگی خود میآورد. آنهم با وصف اینکه میداند ممکن است این اعترافات به صلاح وی برای داوطلب نمایندگی مجلس قانونگذاری نباشد. شاید بتوان گفت زندگینامه راسل در این زمینه بیهمتاست.
پینوشت:
۱. حسن کامشاد، «حدیث نفس»، جلد اول، ص ۱۵
۲. اندیشه پویا، شماره ۹۱، «نویسندهای بزرگ که نمیفروخت»، رها امینی، ص ۹۷
۳. محمد قاضی، «خاطرات یک مترجم»، ص ۹
۴. کالین مک گین، «چگونه فیلسوف شدم؟»، ترجمه عرفان ثابتی، ص ۱۰