احمد راسخی لنگرودی
برخی کتابها مثل هندوانه دربستهاند. نباید فریب عنوان و سر و صورت بزک شدهشان را خورد. در مواجهه با چنین کتابهایی یاد هندوانههای به شرط چاقو میافتم که فروشندگان در کوچه و خیابان فریاد برمیآورند و مشتری را به سوی خود میکشانند! باید به وقت خرید با حوصله بازشان کرد و صفحاتی از آنها را به دقت از نظر گذراند تا به کم و کیفشان به خوبی پی برد؛ اینکه با محتوایند یا بیمحتوا، در موضوع سخن میرانند یا عنوان چیزی است و محتوا چیزی دیگر. نثر ساخته و پرداختهای را به کار بردهاند یا از ناساختگی و ناپختگی نثر رنج میبرند.
متاسفانه شمار قابل توجهای از کتابها که امروزه به چاپ میرسند ظاهری فریبا و دلربا دارند و البته عنوانهایی فریبندهتر. خاصه که ترجمه بوده باشند. این قبیل کتابها سر و وضعشان در یک نظر، مشتری جذبکناند. به طرز عجیبی دل میبرند. در خانه اما بازشان که میکنیم و صفحاتی از آنها را که با تأمل از نظر میگذرانیم تازه میفهمیم آن چیزی نیست که در آغاز تصورش را میکردیم. فریب ظاهرش را خوردیم. بهتر آن بود که نمیخریدیم. درست همینجاست که پشیمانی میافتد در تار و پود وجودمان. از خودمان میپرسیم اصلاً چرا من این کتاب را خریدم؟! امتیازش بر سایر کتابها چه بود؟ چرا با اینهمه تجربه، با یک نگاه دستم به سویش کشیده شد؟ حیف پولی که بابت این «شبهکتاب» پرداختم! کاش در همان کتابفروشی عنوانش چشمم را نمیگرفت و شکل و شمایلش دلم را نمیبرد! هرچند میدانم دل نهادن بر پشیمانی چه سود؟
راستش من که با خرید این جور کتابها اعتماد به نفسم را در فرایند انتخاب پاک از دست میدهم و به نوعی خلع سلاح میشوم. حتی بدتر از همه، تا مدتها آتش اشتیاق کتابهای دیگر را در جانم خاموش احساس میکنم. خیلی دشوارم میآید کتاب دیگری را در دست گیرم. مثل یک رانندۀ چپکرده که تا مدتها در خود رغبتی به پشت فرمان نشستن نمیبیند. به رغم تمام وسواسهایم تا کنون کم از این نوع کتابهای عنوانفریب جلوی چشمم ظاهر نشدند. کتابهایی که برخلاف انتظار اندک آموزهای هم در بساط ندارند. فقط ظاهری از کتاب به خود گرفتهاند؛ نه محتوای درخوری، نه نثر پاکیزهای و نه پیام قابل ارائهای. این قبیل کتابها هیچ یک از اقسام کتابهای برشمرده از سوی فرانسیس بیکن نیستند؛ نه میتوان چشید نه میتوان قورت داد، و نه میتوان جوید و هضم کرد. دکارت در جایی گفته بود: خواندن کتاب خوب به منزلۀ همنشینی با مردم شریف است. باید از دکارت پرسید خواندن کتاب بد همنشینی با چه مردمی است؟!
باید اعتراف کنم این روزها هر چند تا کتابی که میخرم یکی دو تا، گاه حتی بیشتر، از این زمرهاند. وقتی با نهایت ذوق و شوق در دست میگیرم و صفحاتی از آن را از نظر میگذرانم بیشتر به بیمحتوایی این قبیل کتابها پی میبرم. نکته آموزندهای که ندارند هیچ، پر از حرفهای کلیشهای و تکراریاند. تا مدتها شوق خواندن را از من میگیرند.
طرفه اینکه، حالا که فهمیدم چیزی در چنته ندارند دلم نمیآید خواندن را در جایی متوقف کنم و بگذارمش کنار. بیهوده همینطور به خواندن سطرها ادامه میدهم. صفحات را تا انتها یکی یکی طی میکنم به این امید که شاید کمی جلوتر چیزی برای گفتن داشته باشد و عبارتی مرا بگیرد. باید گفت یک فریب خودخواسته! دریغا، الباقی صفحات هم همچون صفحات قبل چیزی در چنته ندارد. بدتر از آن، برای آنکه پولم را هدر نداده باشم دنبال سطرها را گرفته همینطور میروم جلو. اما چه فایده! در نهایت جز اتلاف وقت چیزی عایدم نمیشود. اگر از من بپرسند چه چیز از این کتاب دستگیرت شد میگویم هیچ، کشتن وقت. به خودم صد بار لعنت میفرستم از این انتخابی که کردم. با عصبیت تمام در قسمتی از شناسنامه کتاب با خط درشت مینویسم: «مشتی مزخرفات»، و برای همیشه میاندازمش کنار.
در اصل باید گفت عنوان «کتاب» شایسته این قبیل کتابها نیست. بهتر آنکه همان عنوان «شبهکتاب» را بر آنها اطلاق نمود و در ردیف «شبهکتابها» باید جایشان داد! هرچه میخواهم کتابخانهای نمونه برپا کنم با نفوذ این نوع کتابها مگر میشود. وصلۀ ناجوریاند در میان انبوه کتابها. از شما چه پنهان، ناگزیر جایی در پایین کتابخانهام پشت مبل به این قبیل کتابها اختصاص دادهام. افقی میخوابانمشان آنجا. جایی که کمتر چشمها به آنجا میافتد. سال دوازده ماه سروکاری هم با آنها ندارم. همینطور افقی در قفسهای متروک خاک میخورند. درخور این نیستند که حتی کنار هم به صورت عمودی و محترمانه چیده شوند. بهتر آنکه افقی روی هم قرار گیرند تا به راحتی برداشته نشوند. ناگزیرم خودم را اینچنین قانع کنم؛ اگر چیزی برای گفتن ندارند حداقل به کار پرکردن کتابخانه که میآیند! خار هم که باشند کنار گل لازم است. به مصداق آن شعر معروف: «بر هر گلی خاری بود بر گنج هم ماری بود».
این را هم اضافه کنم هر کس هم که طالب خواندشان باشد مانع میشوم تا اولاً توهینی به مقام شامخشان نباشد و وقتشان را نگیرد. ثانیاً کتابخانهام را که طی چند دهه با مرارت و خون دل خوردن فراهم آوردهام توسط چنین کسانی زیر سوال نرود و نگویند این چه کتابی است که در کتابخانهات داری! ناگفته باقی نگذارم زمانی به سرم زده بود این کتابها را در قالب هدیه از خودم دور کنم. خیلی زود از این کار حس نفرت به من دست داد. از اینرو بود که تصمیم گرفتم در گوشهای از کتابخانه حبسشان کنم.
راستش وقتی دوستی از من درخواست میکند با سلیقه خودت کتابی برایم خریداری کن با تمام وجود ماتم میگیرم. ماتم از اینکه نکند کتابی که میخرم از این زمره باشد. به اصطلاح زرد از آب دربیاید. ناگزیر از این مسئولیت طفره میروم. میگویم پیشنهاد عنوان از تو، خرید کتاب از من. امان از وقتی که دوستم پیشنهادی نداشته باشد و بر خواستۀ خود همچنان اصرار بورزد، آنجاست که وسواسم تازه به کار میافتد. آنقدر وسواس به خرج میدهم تا خواستهاش را به گونهای اجابت کرده باشم. اول خودم یک بار میخوانم تا چیزی در چنته داشته باشد. با این همه گاهی از اوقات آن چیزی نیست که او میپسندد. تازه اگر در پارهای با توپ پُر اینچنین به انتخابم شلیک نکند: این چی بود تو خریدی! کاش نمیخریدی! چند صفحه خوانده نخوانده انداختمش کنار. حیف پول!