کتابخانههای شخصی حکم فرزندان آدمی را دارند. سرمایه فرهنگی خانه به شمار میآیند.
احمد راسخی لنگرودی
جامعه خبری تحلیلی الف
کتابخانههای شخصی حکم فرزندان آدمی را دارند. سرمایه فرهنگی خانه به شمار میآیند. ساعاتی از شبانهروزمان را پر میکنند. با ما حرف میزنند. سرگرممان میکنند. سالهای سال با ما زندگی می-کنند؛ هر سال قد میکشند و بزرگ و بزرگتر میشوند، تا آنجا که روزی میبینیم از خودمان بزرگتر شدهاند! باید گفت زمانی از خودمان بزرگتر میشوند که احساس کنیم مکانی که به کتابخانه اختصاص دادهایم تنگ است. جایی برای چیدن کتابهای بیشتر نیست؛ حتی یک کتاب. دلمان میخواهد فضا را بزرگتر کنیم و مثل جگرگوشههایمان همهاشان را کنارمان داشته باشیم تا به وقت نیاز عصای دستمان باشد، اما تنگی جا اجازه چنین کاری را نمیدهد. ناگزیر میشویم راحتترین کار را برگزینیم؛ همین کاری که خیلیها در هر چند سال میکنند؛ یعنی کتابهای زاید را دور بریزیم تا جایی برای کتابهای نورسیده باز شود. به مصداق آن ضرب المثل معروف: «نو که آمد به بازار، کهنه میشود دلآزار! اما کو آن دل دور ریختن!؟ لوازم کهنه منزل که نیست، کتاب است! من که دل این کار را ندارم؛ به هیچ وجه. یکایکشان بسته است به جانم. حاضرم جای لوازم خانه را به آنها بدهم. بگذار دیگران به من بگویند «کتابباز»! هر چه میگویند بگویند، باکی نیست. بدون استثنا به تک تک آنها تعلق خاطر دارم. بخشی از خاطراتِ مرا همین کتابهای کتابخانه تشکیل میدهند. روز خرید بیشترشان را با تمام جزییات هنوز به یاد دارم؛ مثل این یکی؛ درست در یک روز بارانی در عصر پاییزی، از کتابفروشی امیرکبیر خریدمش، و چه روزها و ساعاتی که پای صفحاتش ننشستم و از خوان گستردهاش بهرهها برنگرفتم. آنقدر مرا سرگرم خود کرده بود که در جاهایی از کتاب حاشیه-هایی بر متن نوشتهام و سطرهایی که با خودکار علامتدارشان کردهام.
در تهیه پارهای کتابها چه مرارتهایی کشیدم؛ مثلا دلم میخواهد از یکی از این کتابهای تاریخی بگویم که حجم زیادش هر بینندهای را به طرف خود میکشاند؛ روزها از این کتابفروشی به آن کتابفروشی در جستجویش بودم. پیدا نمیشد که نمیشد. از هر کتابفروشی که سراغش را میگرفتم میگفتند چاپ تمام است. جستجویی بود طولانی، پرسهای واقعی. با این حال از پا ننشستم. همچنان دنبالش میگشتم. ماهها طول کشید، تا اینکه بالاخره روزی بر حسب اتفاق یک جلدش را در یکی از کتابفروشیهای دست دوم لابلای کتابها دیدم؛ معطل نکرده به هر قیمتی که بود خریدم. هرچند چندان سالم نبود؛ جلدش کثیف و وارفته بود، اما صفحاتش هنوز اوراق نشده بود. میشد با احتیاط ورق زد و خواند. چقدر خوشحال شدم از اینکه بعد از مدتها دوندگی بالاخره یافتمش. در آن لحظه گویی دنیا را به من داده بودند! هنوز شیرینی آن لحظه تاریخی در ذائقهام مانده است.
یا مثلا از آن یکی بگویم؛ هنوز که بیش از سه دهه میگذرد ماجرای پیوندم با آن با تمام جزییاتش در ذهنم مانده است؛ حجمش آنقدر اندک است که در لابلای کتابها اصلا به چشم نمیآید. اما به قول شاعر: «جسم بگذار و ببین جان بزرگ/ کارها خیزد زمردان بزرگ»! اینقدر که این جسم کوچک خواندنی است. روزی در یک مراسم رونمایی کتاب نصیبم شد. امضای نویسندهاش شاهدی بر این ماجراست.
کتابهایی دارم که بدون آنها زندگی چنگی به دل نمیزند. لایق آنند که همیشه باز باشند. چگونه میتوانم دور ریخت آن آثاری که مرده ریگ پدر است. هر یک ممهور به مهرش؛ آنچنان زنده که انگار تازه همین دیروز بر تن کتابها نقش بسته است؛ در حالی که جوانترین آنها به پنجاه سال پیش بازمیگردد.
الباقی هم کمابیش از این قرارند. هر یک حکایت خودش را دارد. ذهنم سرشار از این حکایت-هاست. هر چه میخواهم از برخی از آنها دل بکنم، نمیشود؛ مثل عشقه چسبیدهاند به دیواره جانم!
وابستگی به کتاب زمانی پررنگتر میشود که سر و کار آدمی با نوشتن و تدریس هم باشد. در آن صورت خرد و کلانش در حکم ابزار و ادوات میآیند. هیچ کدامشان دورریختنی نیستند. همهاشان روزی به کار میآیند؛ مصداق آن ضرب المثل معروف: «هر چیز که خوار آید، روزی به کار آید.» حتی یک پاراگراف و یک عبارت از یک کتاب روزی میشود کیمیا و متنی قیمتی. کتابی که در شرایط عادی به چشم هم نمیآمد، به وقت نیاز آنچنان به چشم میآید و آدمی را واله و شیدای خودش میکند که تصورش هم نمیشد.
پیش خود میگویم چقدر خوب بود چهارگوشه حال و پذیرایی خانه را هم کتاب پر میکرد. البته ناگفته نماند اگر شریک زندگی موافقت فرمایند! در آن صورت خانه چه تزیینی میگرفت! تموجی از رنگ؛ رنگ و وارنگ! فضای خانه تا آنجا که چشم کار میکرد کتاب بود و کتاب، و رایحه دلانگیز کاغذ؛ پر از عناوین که هر یکش عمق یک موضوع را میکاوید و در یک نظر آدمی را خیره خود میکرد. راستش، من که چشم حسرتبین میگیرم وقتی کتابخانهای را در این وسعت میبینم.
همیشه یکی از آرزوهایم داشتن چنین کتابخانهای بوده است. سرمایه کمی هم نیست. شایسته بزرگان است. زیر لب میگویم: خوشا به اقبال بزرگان! از این دست کتابخانههای شخصی از اساتید و نویسندگان کم ندیدهام.
در جوانی برای خواندن فلسفه به اتفاق یکی از همکلاسیهای دانشگاه به خانه یکی از اساتید می-رفتم. خانهای بود قدیمی و دو طبقه. از همان درب ورودی خانه که به پلکان باز میشد کتاب تا سقف خانه قد کشیده بود و همینطور پا به پای اهل خانه جلو میرفت. این استاد گرانقدر عجیب گوشهگیر کتاب بود. جرات نمیکنم بگویم کتابباز بود. این خانه اگرچه خانه مسکونی استاد بود اما بیشتر کتابخانه میآمد. جای خالی لوازم خانهاش را کتاب پر کرده بود. رنگ هیچ نقطهای از دیوار دیده نمیشد؛ مگر سقف اتاقها، بس که کتاب جلویش را پوشانده بود. درواقع، هر چند سال هزینه نقاشی خانه خرج خرید کتابها میشد. چقدر خوب! از این بهتر نمیشد! بدینسان بودجه هنگفتی هر چند سال نصیب کتاب و کتابخانه میشد. وقتی چنین کتابخانهای میبینم جای ویژهای برای دارندهاش باز میکنم. چه بخواهم چه نخواهم جانم در برابر دارندهاش به کرنش درمیآید.
در احوالات استاد سعید نفیسی میخواندم عجیب کتابباز بود. بیشتر از مایحتاج روزانه، کتاب روانه کتابخانه شخصیاش میکرد. چندان که شریک زندگیاش این کتاببازی را برنمیتابید. از اینکه میدید کتابخانه استاد مثل لشکری قوی پنجه پیوسته قصد فتوحات دارد و عنقریب است که مطبخ را نیز به تسخیر خود درآورد دلگیر بود و زبان به شکایت باز میکرد. استاد هم گوش به شکایتهای او نمیداد؛ همچنان کتاب میخرید و سوار هم میکرد. به قولی «از آنجا که بهترین مصرف پول را در خرید کتاب میدانست، سایر احتیاجات زندگی را در نظر خود چندان مهم نمیدید و آن را در مخیله قویاش به شیوهای حل میکرد و آن را پایان یافته میپنداشت.» هوشنگ اتحاد، «پژوهشگران معاصر ایران»، جلد چهارم، ص 358 طرفه اینکه، همسرش چون نمیتوانست جلوی اشتهای سیری-ناپذیر خرید کتابهای اضافی استاد را بگیرد، لذا مجبور میشد با کتابفروشها دربیفتد. اما خودش در عین حال اعتراف میکرد که همیشه شکست با او بود! به طور مثال؛ با کتابفروش دورهگرد محله با خشونت فریاد زده بود: «مگر من به تو قدغن نکردم حق نداری برای فروش کتاب به این خانه بیایی؟!» به این هم بسنده نکرد؛ لگد محکمی به بسته کتابهایی که روی زمین بود زد و کتابها پخش و پلا شده بود. همان
در همین رابطه چند قطعه عکس از سعید نفیسی بر جای مانده است که وی را در لابلای انبوه کتابها نشان میدهد. یکی از عکسها از همه دیدنیتر است؛ استاد رفته است بالای نردبان و در حجم متراکمی از کتابها دنبال کتابی میگردد. این عکس دیدنی را در قابی نشانده و بر تن دیوار کتابخانهام آویختهام.