یادْکتابهای یک نویسنده! حاشیهای بر کتاب «یادداشتهای یک کتابباز»
پروانه عزیزی
در این روزگار وانفسای کتاب چشممان به جمال کتاب «یادداشتهای یک کتابباز» از انتشارات همرخ روشن شد، حقا که شیفته کتاب و کتابخوانی است این نویسنده کتابباز! هر چه به قلمش رفت از کتاب و کتاب بود. دلمان به درد آمد. یادْکتابهای نویسنده کتاب احمد راسخی لنگرودی- البته اگر این ترکیب را بپذیریم- هم خواندنی بود، و هم بسیار غمبار، و هم خیلی خاطره انگیز. هر کسی چون او اگر اهل کتاب خواندن، پرسهزنی در کتابفروشیها حتی از نوع دست دومش باشد، با نویسنده این کتاب همراه خواهد بود که حالِ کتاب اینروزها خوب نیست! یعنی اصلاً خوب نیست. چقدر از این نسخه به آن نسخه، از این متخصص به آن متخصص، چقدر دمجوش و عناب و ختمی و گلگاوزبان. راحتتان کنم این بیمار رفتنی است، کار به رمل اسطرلاب هم کشیده، بیچاره زخم بستر گرفته، میگویند بگذارید راحت باشد اما مگر میشود. مگر میشود غصهاش را نخورد و دستی بر سر و روی این بیمار نازنین نکشید؟! دکتر آخری هم گفته «دعا کنید، شاید عمرش به دنیا باشد.» حال که این چند خط را مینویسم، ناله کتاب درآمده، عز و چز میکند، بروم داروهایش را بدهم شاید یک امشب را راحت بخوابد! هر وقت نگاهش میکنم چشمانم و چشمانش پر از اشک میشود، ما هم طاقتمان طاق شده، کاش زودتر بشود کاری برایش کرد.
این نویسنده کتاب، یعنی احمد راسخی لنگرودی، چه خاطرات بکری را در لابلای یادداشتهای خود قلمی کرده است. حتم که نویسنده بهتر از ما میداند، ما محصول خواندههایمان هستیم و آنچه که هستیم و مینماییم از خواندن و صفحات کتاب است، حتی اگر از همین امروز، نه، که از همین لحظه، دیگر چیزی به نام کتاب وجود خارجی نداشته باشد، کتاب به فرهنگ، هنر، و البته نترس و بگو، بشریت ادای دین کرده است.
مگر میشود از ۴۵ فصل یادداشت «یادداشتهای یک کتاب باز» به راحتی گذشت؟ هر بخش آن به کار عدهای خواهد آمد و دیگرانی را سرشار از لذت خواندن خواهد کرد. راستش یکی دو بخش اول کتاب تفننی خوانده شد اما خیلی زود کتاب جای خودش را باز کرد و فیالواقع به جان و روح خواننده چنگ انداخت و دیگر نمیشد از آن گذشت و راه خلاصی نبود مگر با خواندنش. آنجا که نویسنده را در سال ۱۴۵۰ و ۱۴۵۱ دیدیم، سالهایی که هنوز نیامده، فکر کردیم چه سماجتی برای خواندن و ماندن و آنچنان غوطهخوردن در کتاب دارد ولی خیلی زود از خواب بیدار شد که یعنی واقعیت چیز دیگری است. نویسنده ما را تا کجاها که نبرد، به کافههای روشنفکری در دهههای سی و چهل، به سنگنبشتههای قبور بخارا، یا سنگ مزار کتابفروشیهای از دار دنیا رفته که اینروزها شکر خدا کم نیستند. و یا آنجا که از کتابفروشی زمینه، گلی امامی و زندهیاد کریم امامی میگوید، از پاتوقشان، از آمد و شد همه آن آدمهای مهم و تأثیرگذار به خصوص فائقه آتشین در آن کتابفروشی و درخواست بهاءالدین خرمشاهی برای نوشتن یادداشتی کوتاه در کتاب خریداری شده، آنجا که اشاره به کافهکتابها داشت که «اولویتشان کافه است نه کتاب» و همه آن خاطرات که واقعاً جذاب بود.
کتاب نویسنده پرکاری چون احمد راسخی یک زنگ تفریح است، از آن کتابهایی که در یک نشست یا دو نشست خوانده میشود و طعم گس و شیرین و آبدارش تا مدتها زیر زبان خواهد ماند و یک دریغ که کاش یادداشتها در ذیل خود تاریخ داشتند تا بهتر و بیشتر در آن حال و هوا قرار گرفت، شاید تا چاپی دیگر.
نویسنده در یکی از یادداشتهای خود گفته که دیگر مثل روزگار جوانی رمان نمیخواند و بیشتر کتابهای جدی و غیر رمان میخواند. در اینجا خوانندهای رمانخوان مثل من از وی میپرسد: آیا اصلاً کتابهایی جدیتر از جنگ و صلح، جنایت و مکافات، دنکیشوت، مادام بووآری، شازده احتجاب، ملکوت و … میتوان یافت؟ جدیت کجاست؟ آنچه که همه ما آدمیان را میتواند در زیر یک سقف جا دهد همانا ادبیات است و لاغیر. از شعر و رمان بگیرید تا نمایشنامه، از نویسنده میخواهیم در این گفته خود تجدید نظر بفرمایند.
«یادداشتهای یک کتاب باز» این نگارنده را یاد کتابی انداخت که سال ۱۳۸۹ انتشارات نیلوفر روانه بازار کرد، با عنوان «از کتاب رهایی نداریم» که با تلاش ژان فلیپ دوتوناک و ترجمه خانم مهستی بحرینی گفتوگوی امبرتو اکو رماننویس و زبانشناس برجسته ایتالیایی و ژان کلود کریر نویسنده و فیلمنامهنویس پرآوازه فرانسوی به رشته تحریر درآمده است. نکته قابل توجه اینجاست که کریر و اکو در مصاحبه بلند بالایشان بسیاری از نظرات راسخی لنگرودی را از جهاتی دیگر مطرح کردهاند و چه خوب که اگر هر دو کتاب به دنبال هم خوانده شود.
شاید مروری کوتاه از بخشی از این کتاب خالی از لطف نباشد. جایی کلود کریر اشاره میکند که «آیا نابودی قطعی کتاب اگر واقعاً قرار است کتاب از میان برود همان نتایجی را برای بشر در پی خواهد داشت که مثلاً کمبود برنامهریزیشده آب یا دسترسی نیافتن به نفت؟» امبرتو اکو میگوید: «یا کتاب همچنان وسیله خواندن باقی میماند یا وسیله دیگری وجود خواهد داشت شبیه به آن چیزی که کتاب همیشه پیش از اختراع صنعت چاپ بوده است. از پیش از پانصد سال پیش تاکنون تغییرات پدید آمده در تولید کتاب به مثابه شیء، نه کارکرد آن را تغییر داده است و نه ساختار نحوی آن را. کتاب هم چیزی مانند قاشق، چکش یا قیچی است. اینها را پس از آنکه اختراع کردید دیگر نمیتوانید به صورت بهتری درآورید، نمیتوانید قاشقی بهتر از قاشق دیگر بسازید.»
و حالا فرازی از کتاب «یادداشتهای یک کتاب باز»: «از شما چه پنهان، تنها کتاب کاغذی را کتاب میدانم. اصالتی برای کتاب غیرکاغذی قائل نیستم. کتاب الکترونیکی را فاقد صورت انسانی میدانم. عاری از جسم، شکل و شمایل. انگار مزاحمی است که میخواهد لذت خواندن را از من بگیرد و روزی مرا از کتاب جدا کند! این درست که کتاب الکترونیکی حجم و وزن فیزیکی ندارد، قابل دسترستر است، برای ما اصلاً بار اضافی ایجاد نمیکند. در این خانههای قوطی کبریتی فضایی را به خود نمیگیرد. برخلاف کتابهای کاغذی هزینهای نیز به کتابخوان تحمیل نمیکند. در نتیجه میتوان هزاران و حتی میلیونها صفحه کتاب را در تلفن همراه یا تبلت خود ذخیره کرد و با خود همه جا داشت، وقت و بیوقت به سراغش رفت، اما با همه این احوال، نمیدانم چرا کتاب کاغذی برای من جایگاه دیگری دارد. از شأن و منزلت دیگری برخوردار است. خوشتر آن دارم که هیئت کتاب را ببینم. در برابرم عرض اندام کند. آن را مثل سایر اسباب و اثاثیه خانه میدانم که باید جایی به آن اختصاص داد و حقی مستقل برایش قائل شد. مگر این یار مهربان چه چیزی کمتر از اسباب و اثاثیۀ خانه دارد؟!»
امید که این کتاب مثل آن نامههایی نباشد که به قول احمد راسخی لنگرودی در یادداشت بیست و یکم:
صد نامه نوشتم جوابی ننوشتی
این هم که جوابی ننوشتی جوابیست!
و همچنان کام ما از چنین کتابهایی شیرین شود چرا که صائب تبریزی میگوید:
نیست از کردار، ما بیحاصلان را بهرهای
چون قلم از ما همین گفتار میماند به جا