خواندن مقدم بر نوشتن است

خواندن مقدم بر نوشتن است

احمد راسخی لنگرودی
خواندن برخی کتاب‌ها فربه‌ا‌م می‌کنند. جزو وجودم می‌شوند؛ بس که پرمغزند و بذر اندیشیدن در ذهنم می‌پاشند. هر صفحه‌ای از صفحاتشان دریچه‌ای به رویم می‌گشایند. حین خواندنِ اینجور کتاب‌ها عجیب حس پرواز به من دست می‌دهد. پرواز در سپهر آرا و اندیشه‌ها. دلم نمی‌خواهد به بهانه‌ای این پرواز دلچسب را از دست بدهم و از آن اوج فرود بیایم. در این جور مواقع خواندن به طرز عجیبی مثل عشقه به من می‌چسبد. شوق به کتابخوانی در من دوچندان می‌شود. می‌خواهم همینطور پیوسته و بدون کمترین توقفی بخوانم و بخوانم. با گذر از هر کلمه و عبارتی لذتی به من دست می‌دهد، فوق همه لذت‌های زندگی.

وقتی در خدمت یکی از این کتاب‌ها هستم نمی‌خواهم یک لحظه آن را از خودم دور کنم؛ نه مثل خیلی از کتاب‌ها من در اینجا و آن در آنجا، من در اداره و آن در خانه. مادام که صفحاتش تمام نشده هر جا که باشم آن کتاب هم همانجاست. هر جایی که باشم عقب فرصتی می‌گردم تا در گوشه‌ای به پایش بنشینم. کافی است چنین فرصتی دست دهد بی‌درنگ خود را به صحن سرایش می‌کشانم، آنقدر عبارات را دنبال می‌کنم تا پلک‌هایم از خستگی بیفتد. در خواب هم این عبارات دست بردار نیستند، در برابر چشم‌هایم رژه می‌روند. در پاره‌ای هم خیلی جلوتر از بیداری.

وقتی در محضر اینگونه کتاب‌ها قرار دارم آمادگی و حوصله دیدن هیچ چیز جز کلمه را ندارم. همه چیز برایم خنک و بی‌مزه می‌آیند. تو گویی کلمه برایم چون خدا. مرا از آن جایی که هستم برمی‌کشد و می‌برد به جاهایی که ناآشنایند، اما آشناتر از هر آشنایی. ایمانم به این آیه آغازین انجیل یوحنا دو چندان می‌شود؛ «در آغاز کلمه بود. کلمه نزد خدا بود. کلمه خدا بود.» راستی اگر کتاب نبود و این زنجیره به هم پیوسته کلمات بر دامن صفحات به زیبایی نمی‌نشست چگونه این خدای کلمه شناخته می‌شد و درنتیجه به درگاهش راه می‌یافتیم و در برابرش سر تعظیم فرود می‌آوردیم؟! مانا این خورشید حقیقت از دید ما پنهان می‌ماند. آنگاه خدایمان می‌شد بی‌کلمه و عاری از صحیفه. در اینصورت پذیرش چنین خدایی چقدر دشوار می‌بود.

این قبیل کتاب‌ها هر جا که هستند و با هر شکل و شمایلی، خودشان را به ما عرضه می‌کنند. فقط کافی است یکی کشف‌اش کند، خیلی سریع رسانه‌ای می‌شوند. لازم نیست پشت ویترین کتابفروشی‌ها بیایند یا در ستونِ تبلیغاتیِ نشریات بنشینند تا شناخته گردند. در لابلای کتاب‌ها هم که نهفته باشند از جایی خود را می‌کشند بالا و خیلی زود بر سر زبان‌ها می‌افتند. یاد زنده یاد جلال آل احمد می‌افتم که در عبارتی به طنز به خواهرزاده‌اش گفته بود: «تو اگر فقط یک کلمه حرف حساب داشته باشی و این یک کلمه حرف حساب را با زغال روی دیوارهای کاهگلی طویله‌ای در اورازان بنویسی باز هم از همه دنیا می‌آیند به اورازان و جلوی آن طویله صف می‌بندند تا آن یک کلمه حرف حساب تو را بخوانند. اما اگر حرف مزخرفی را با قلم طلا، روی پیشانی خورشید هم بنویسی، هیچ کس حتی سرش را بلند نمی‌کند.»

زمانی که سفره میهمانیِ اینجور کتاب‌های جذاب جمع می‌شود احساس دوگانه‌ای به من دست می‌دهد؛ از یک سو افسوس می‌خورم چه زود این سفره جمع شد و زمان این میهمانی به سر آمد. به خودم می‌گویم چه گرم بود این میهمانی و چه پر بار بود این ضیافت کتابی. کاش شمار صفحاتش بیشتر از اینها بود و حالا حالاها تمام نمی‌شد تا می‌توانستم هفته‌ها و ماه‌ها میهمانش باشم و از چشمه جوشانش حسابی سیراب شوم. حیف نیست آن موج بلند دانش در این اوراق کم حجم بریزد؟! به همین خاطر گهگاه چند صفحه به عقب برمی‌گردم و دوباره خطوطی را مرور می‌کنم تا دیرتر تمام شود. آلبرتو مانگوئل نویسنده آرژانتینی هم در این زمینه تجربه مشابهی را شرح می‌دهد: «کتابی را که در دست دارم … می‌خواستم دیرتر تمام شود و در نتیجه چند صفحه‌ای به عقب می‌رفتم یا تکه‌ای از آن را که خوشم آمده بود، دوباره می‌خواندم یا جزئیاتی را که احتمال می‌دادم فراموش کرده باشم بار دیگر مرور می‌کردم.»

از سوی دیگر، احساس می‌کنم با خواندن این کتاب چقدر اوج گرفتم و چقدر مطلب راهی جهان ذهنم شد. مطالبی که پیش از آن نمی‌دانستم، یا می‌دانستم اما نه در این حد و وسعت. این چیزی نیست جز یک رضایت خاطر که تا چند روز تمام وجودم را فرا می‌گیرد. خشنود از اینکه لایق این میهمانی بزرگ بوده‌ام. حال آنکه مثل خیلی‌ها می‌توانستم نباشم و از این خوان گسترده بهره‌ها برنگیرم.

هر قدر اینجور کتاب‌ها چاق و فربه‌ا‌م می‌کنند، برخی کتاب‌ها لاغر و پژمرده‌ا‌م می‌سازند. پریشان‌حال و افسرده‌‌دلم می‌دارند. تا مدت‌ها بیزار می‌شوم از هر چه خواندنی است! از هر چه کلمه و عبارت و پاراگراف است! متأسفانه چند روزی باید خودم را از کتاب و کتابخوانی دور نمایم تا شوق به کتاب و کتابخوانی دوباره در من زنده شود.

این نوع کتاب‌ها که متأسفانه این روزها در بازار نشر کم هم نیستند به جای آنکه چیزی بر من بیفزایند، چیزی از من می‌کاهند. از وقتم، از شور و شوقم، و از مراتب علاقه‌مندیم به خواندن می‌دزدند‌. دزد واقعی همین‌ نوع کتاب‌هایند که با عملِ خود شوق خواندن را از خواننده می‌گیرند و مچاله‌اش می‌کنند! تا کنون از این قبیل کتاب‌ها کم هم نصیب من نشده، تک و توک در ذهنم مانده. برای نمونه: چندی پیش گذرم به یکی از کتابفروشی‌های راسته انقلاب افتاد. چند کتاب چشمم را گرفت. فروشنده جوان کتابی را به من توصیه کرد. منِ پیرمرد کتاب را به توصیه آن جوان خریدم؛ در قطع پالتویی و کم حجم و خوش آب و رنگ. از آن کتاب‌هایی که اگر توصیه‌ای هم پشتش باشد جای درنگ نمی‌ماند، هوس می‌کنی خریداری کنی و در فصل زمستان در جیب پالتو داشته باشی تا در فراغت‌های بیرونی به پایش بنشینی.

عجب توصیه‌ای! خدا نصیب هیچ خواننده‌ خام و بی‌تجربه‌ای نکند، از آغاز تا اینجای کار چیزی نبود جز پرت و پلا! حالا نمی‌خواهم رهایش کنم. همینطور سطرها را یکی پس از دیگری با مرارت طی می‌کنم به امید آنکه آن جلوترها شاید چیزی از لابلای کلمات بزند بیرون. همان چیزی که می‌خواهم. اما هر چه جلوتر می‌روم دریغ از یک پاپاسی حرف حساب! از من نخواهید نام این کتاب را ذکر کنم. منحصر به این کتاب نیست. اگر بخواهم از همه آنها نامی ببرم فهرست بلندبالایی می‌شود. اخلاقی هم نمی‌دانم در این مسیر خودم را قرار دهم.

تعجبم از این است که همین کتاب هفت هشت چاپ خورده! افسار پیر را به دست جوان دادن بهتر از این نمی‌شود! احساس می‌کنم مدت زمانی که شوربختانه پای سفره‌اش ریختم اوقاتی تلف شده است. کاش این وقت گرانمایه را به پایش نمی‌ریختم. به جایش عرض ادب به ساحت کتاب دیگری می‌کردم. کتابی که ارزش خواندن داشته باشد. می‌بینم با خواندنش چیزی که به من دست نداد هیچ، ذوق و حال را هم از من گرفت! امیدم را سراسر ربود! کاش توصیه آن جوان کتابفروش را به گوش نمی‌گرفتم و دستم به طرفش کشیده نمی‌شد. در خلوت خود بانگ برمی‌آورم این چی بود که نصیبم شد؛ تهی، بی‌ثمر، بی‌مغز و فاقد کمترین نکته و آموزه‌ای حتی! به خودم نهیب می‌زنم اگر در افکار پریشان خود غوطه‌ور می‌شدم بهتر از این وقتی بود که به پای خواندن این کتاب ریختم! اینجاست که یاد آن گفته جاحظ، آن ادیب معتزلی عرب، عضو دارالحکمه از اهالی بصره، می‌افتم که چقدر این کتاب ناپخته و خام بود؛ حاصل «اندیشه ناپخته»، کال و غیر قابل هضم! پس چه بهتر که نویسندگان چنین کتاب‌هایی پیش از نوشتن، کمی کتاب بخوانند. چراکه خواندن مقدم بر نوشتن است.