وقتی نوشتن، نفس می‌شود؛ بازگشت به زنگ انشا

وقتی نوشتن، نفس می‌شود؛ بازگشت به زنگ انشا

دکتر طهماسب کاوسی

گاهی فقط کافی‌ست به ساعت نگاه کنی تا بفهمی روزها چطور بی‌صدا می‌گذرند. مثل برگ خشکی که در باد رها شده؛ نه خبر می‌دهد، نه صبر می‌کند. تو هستی و یک زندگی پر از کار و پیام و جلسه؛ و در دل این همه شلوغی، دنبال لحظه‌ای برای خودت می‌گردی. انگار همه‌چیز طوری چیده شده که فقط بدویم؛ بی‌آن‌که حتی فرصتی باشد تا بایستیم و از خودمان بپرسیم: «کجا هستم؟ دارم کجا می‌روم؟ اصلاً چی می‌خوام؟»

در همین روزهاست که دلت برای چیزهایی تنگ می‌شود که شاید آن‌موقع‌ها خودت هم قدرشان را نمی‌دانستی. مثلاً درس انشا. همان زنگی که توی مدرسه با بی‌حوصلگی برگزار می‌شد، همان لحظه‌هایی که معلم‌ها گاهی از سر اجبار برگه‌ی انشا را می‌دادند دست‌مان و می‌گفتند: «یه چیزی بنویسید.»

ما هم می‌نوشتیم. نه خیلی جدی، نه خیلی دقیق. چون هیچ‌کس به ما نگفته بود نوشتن فقط کنار هم گذاشتن کلمات نیست. هیچ‌کس نگفت که انشا تمرین دیدن است، تمرین فکر کردن، تمرین لمس‌کردن زندگی. هیچ‌کس نگفت می‌شود روزی برسد که کلمات، پناه تو شوند؛ راه نفس‌کشیدنت میان تمام خستگی‌ها و شلوغی‌ها.

سال‌ها گذشت و ما بزرگ شدیم. حالا تازه می‌فهمیم آن زنگ انشا چقدر می‌توانست مهم باشد. چقدر می‌شد در همان نیم‌ساعت‌ها، تخیل را ساخت، رؤیا را پرورش داد، نگاه را تیز کرد، فکر را به پرواز درآورد. اما انگار درست همان‌جایی که می‌شد انسان ساخت، نظام آموزشی ما سرسری از آن گذشت. ما را واداشتند حفظ کنیم، نمره بگیریم، بدون آنکه بیاموزیم چطور فکر کنیم، چطور حرف دلمان را بزنیم.

و این‌گونه بود که کلمات کم‌کم از ما فاصله گرفتند. نوشتن شد یک مهارت فراموش‌شده؛ چیزی شبیه هنر از مدافتاده‌ای که دیگر جایی در زندگی‌ پرشتاب ما نداشت.

اما شاید برای تو هم پیش آمده باشد که در میان خستگی‌های روزمره، نگاهت بیفتد به یک کاغذ، یک قلم. مدتی آنجا بوده‌اند، اما تو نه وقتش را داشته‌ای، نه جرأتش را. و یک روز، بی‌دلیل یا شاید از سر دل‌تنگی، با خودت بگویی: «چرا ننویسم؟» و شروع کنی. نه برای کسی، نه برای نمره، فقط برای خودت. شاید حتی ندانی چه می‌خواهی بگویی، ولی واژه‌ها آرام‌آرام راهشان را پیدا می‌کنند.

همان چند خط ساده، می‌تواند دریچه‌ای باشد به جهانی که سال‌ها خاموش مانده. می‌فهمی نوشتن فقط یک کار هنری نیست، یک راهِ نجات است؛ فرصتی برای ایستادن، گوش سپردن، و دیدنِ خود.

از همان لحظه نوشتن برایت تبدیل می‌شود به یک عادت نجات‌بخش. نه عادتی مثل مسواک زدن، بلکه عادتی شبیه نفس‌کشیدن. عادتی که کمک می‌کند در میان تمام فشارهای دنیا، هنوز بتوانی با خودت حرف بزنی.

اما هنوز هم هر بار که به مدرسه‌ها فکر می‌کنم، چیزی در دلم می‌لرزد. چقدر فرصت از دست رفت. چقدر نسل‌هایی که می‌توانستند بنویسند، بسازند، بیافرینند، اما فقط یاد گرفتند تکرار کنند و نمره بگیرند. اگر درس انشا جدی گرفته می‌شد، شاید امروز در جامعه‌ای زندگی می‌کردیم که آدم‌هایش بلد بودند با واژه‌هایشان دنیا را روشن کنند.

چون نوشتن فقط ابزار بیان نیست. نوشتن یعنی زیستن با آگاهی. یعنی زندگی‌کردن با چشم باز. و انشا، اولین گام در این مسیر بود. اولین جرقه برای روشن‌کردن چراغ اندیشه.

اما وقتی انشا را به چشم یک زنگ فرعی دیدیم، نسلی ساختیم که زیاد حرف می‌زند، اما کمتر فکر می‌کند.

و حالا، بیشتر از همیشه باور دارم که باید نوشت. نه فقط برای خود، که برای ساختن نسلی که بلد باشد با خودش حرف بزند، خودش را بشناسد، جهان را ببیند، نقد کند، خیال‌پردازی کند، بسازد.

و این مسیر، از همان نیم‌ساعتی آغاز می‌شود که روزی اسمش «زنگ انشا» بود؛ زنگی که قرار بود طنین اندیشه باشد، اما سال‌هاست در سکوت به صدا درمی‌آید.

هر واژه
پرنده‌ای‌ست
که از قفسِ عادت
پر می‌کشد
به سمتِ آسمانِ خیال.

نوشتن،
طلوعِ خاموشی‌ست
در دلِ شب‌های بلندِ فراموشی.