دیروز رفتم کتابفروشیهای جلوی دانشگاه، در پی شکار مرگ! سر و کارم با کتابفروشی …. افتاد. جز من، مشتریای آنجا نبود. انگار خاک مرده پاشیده بودند؛ مثل اکثر مواقع سوت و کور. آن دو فروشنده جوان هم سماق میمکیدند؛ یکی نشسته و دیگری ایستاده؛ هر دو موبایل به دست در حال سی کردن بودند. نگاهشان که به این پیرمرد افتاد حالت فروشنده به خود گرفتند. خطاب به ان جوانی که پشت پیشخوان نشسته بود:
درباره مرگ چی داری؟
خیلی زیاد، تا بخواهی!
بعد به آن همکارش که ایستاده بود گفت: عناوین مرگ را نشان آقا بده.
رفتم سراغ آن جوان که در ضلع جنوبی کتابفروشی با موبایلش ور میرفت. خطاب به من:
درباره مرگ عناوین زیاده، تا بخواهی کتاب؛ از هر رقم؛ فلسفی، روانشناسی، بالینی، اجتماعی، دینی، و …. بحمدالله چیزی که در این مملکت زیاد پیدا میشه همین مرگه. در این زمینه خدا را شکر سانسوری در کار نیست. مرگ را که سانسور نمیکنند اقا! همینطور مجوز چاپ داده میشه! میگی نه، بیا و ببین.
آن وقت رفت سراغ کامپیوتر، کلمه «مرگ» را سرچی کرد؛ ماشاالله همینطور عناوین پشت سر هم ردیف شده بود؛ رنگ و وارنگ؛ از همه رنگ! فهرستی آباد، تا بخواهی مرگ! فقط کافی بود انگشت بر نشانگر فرود آوری، آنوقت عناوین مرگ بود که در برابر چشمانت رژه میرفت! ده، بیست، سی، چهل، پنجاه، شصت، هفتاد، هشتاد، و همینطور برو جلو. پنداری در صفحه مانیتور تخم مرگ پاشیده بودند. یاد آن شعر افتادم، از مسعود مسیح کاشانی:
«در غربت مرگ بیم تنهایی نیست یاران عزیز آن طرف بیشترند.»
یکی را از میان آن انبوه مرگ در ردیف شصت و سوم برگزیدم؛ با عنوان: «لکان، مرگ، زندگی و زبان». هر دو جوان رفتند سراغش. بگرد تا بگرد، مگر پیدا میشد! هر چه میان عطف کتابها ورانداز کردند پیدا نشد که نشد! چیزی نمانده بود که بگویند: «یافت مینشود جستهایم ما»!
دقایقی از این ماجرا گذشت. یکیشان چند لحظه کمر راست کرد و انگار که یادش افتاده باشد یکهو پرید طبقه بالا که انباری محسوب میشد. یک دقیقه نکشید که با چهره خندان کتاب را در دستانم نشاند: «اینهم مرگ لکان!» اثری از برژانت جزنی!