اولین معلم و کتاب زندگی من

اولین معلم و کتاب زندگی من

طهماسب کاوسی

در امتداد نفس‌هایی که جز نامِ تو نمی‌شناختند،
ایستاده‌ام؛
بر لبه‌ی روشنِ خاطره‌هایی
که از تاریکی عبورم دادند.

تو رفته‌ای،
اما جهان هنوز
با لالاییِ قدم‌های تو می‌تپد.

هر ستاره
سطر تازه‌ای‌ست
از کتابی که تو نوشتی
و باد،
صدای تو را ورق می‌زند.

من
شاگردِ نور مانده‌ام
در کلاسی
که سقفش آسمان است.

و هر بار
که دلتنگی
چشم‌هایم را می‌گیرد،
از میان مهِ اشک
تو را می‌بینم
که آرام می‌گویی:
«بلند شو…
هنوز درس‌هایی هست
که باید زندگی کنی.»

 

فصل اول: تولد اولین کلمه

دنیای من با تاریکی و نور روشن شد. اولین چیزی که شناختم، ضربان قلبش بود؛ طبل آرام و اطمینان‌بخشی که ریتمش را حتی امروز در گوشم زمزمه می‌کند. او “مادر” نبود، او کل کیهان من بود. نفسش باد زندگی من، آغوشش امن‌ترین پناهگاه.

کم‌کم چشم‌هایم باز شد و یاد گرفتم که صورتش را از میان همه تشخیص دهم. در آن صورت، اولین درس زندگی ام را خواندم: عشق بی قید و شرط. او اولین کتابی بود که ورق زدم، کتابی بدون حرف، اما پر از معنا. هر نگاهش برایم داستانی از محبت می‌گفت، هر بوسه‌اش فصل جدیدی از امنیت را می‌گشود. او بهترین کتاب بود، نه به خاطر جملات پیچیده، بلکه به خاطر ساده‌ترین و عمیق‌ترین پیامی که داشت: “تو وجود داری، پس دوست داشتنی هستی.”

فصل دوم: مدرسه‌ای به نام خانه

قدم‌های اولم را که برداشتم، زمین خوردم. زانوهایم زخمی شد و اشک از چشمانم جاری. اما او مرا بلند کرد و نگفت “دیگر راه نرو”. گفت: “دوباره تلاش کن.” آنجا، در حیاط کوچک خانه، اولین و بهترین معلم زندگی‌ام، درس مقاومت را به من آموخت.

او بود که به من یاد داد چگونه قاشق را در دست بگیرم، چگونه “لطفاً” و “متشکرم” بگویم. الفبای انسان بودن را از او یاد گرفتم. درس‌هایش روی تخته سیاه نبود، در آشپزخانه، هنگام پختن غذا بود؛ صبر را یادم داد. در باغچه، هنگام رسیدگی به گلها؛ مسئولیت‌پذیری را آموختم. و در سکوت نیمه‌شب، وقتی که برایم لالایی می‌خواند؛ آرامش درون را به من هدیه داد. بهترین معلم کسی نیست که فقط فرمول یاد بدهد، کسی است که فرمول زندگی کردن را در عمق روح تو جاری کند.

فصل سوم: طوفان‌های نوجوانی

سال‌های نوجوانی، روزهای طوفانی بود. فکر می‌کردم همه چیز را می‌دانم و حرف‌هایش کهنه و تکراری است. کتاب‌های درسی جدید خوانده بودم و گمان می‌بردم کتاب وجودش را کامل فهمیده‌ام. با او جر و بحث می‌کردم، در را محکم می‌بستم و فکر می‌کردم آزاد شده‌ام.

اما یک شب، در حالی که از عصبانیت می‌لرزیدم، او را دیدم که در سکوت برایم دعا می‌کند. چشمانش پر از اشک بود، اما لب‌هایش پر از آرامش. در آن لحظه فهمیدم که کتاب وجودش را اشتباه خوانده‌ام. این کتاب، فصل‌های پنهان زیادی داشت؛ فصل نگرانی‌های بی‌پایان، فصل دعاهای شبانه، و فصل فداکاری‌هایی که هرگز نخواهم دانست. او دوباره بهترین معلم شد و بدون یک کلمه، درس بخشش و تحمل را به من یاد داد.

فصل چهارم: پرواز از آشیانه

روز رفتن به دانشگاه فرا رسید. چمدانم را بست و با چشمانی نمناک مرا بدرقه کرد. در آخرین بوسه‌اش، تمام درس‌هایی که در طول هجده سال آموخته بودم را احساس کردم: عشق، قدرت، صبر و ایثار.

اکنون که دور از او هستم، تازه عمق این حقیقت را درک می‌کنم. وقتی در زندگی مستقل خود با مشکلات دست و پنجه نرم می‌کنم، صدایش را در ذهنم می‌شنوم که می‌گوید: “تو می‌توانی.” وقتی در برهه‌های سخت تصمیم‌گیری گیر می‌کنم، واکنش‌هایش را به یاد می‌آورم و راه درست را پیدا می‌کنم.

فصل پنجم: کتابی که ورق‌هایش در آسمان ادامه دارد

سال‌ها گذشت. من بزرگ شدم، دنیا تغییر کرد، اما او… آه، روزی رسید که خانه بی‌صدا شد، حیاط کوچکمان نفس نکشید. همان روز فهمیدم کتاب زندگی‌ام، معلم مهربانش را به آسمان سپرده است.

پیکر نازنینش دیگر کنارم نبود، اما رد انگشتانش در همه جای خانه مانده بود؛ در صدای ظرف‌هایی که می‌شست، در چین‌های پرده‌ای که با دستان خودش دوخته بود، در عطر غذایی که دیگر هیچ‌گاه آن‌گونه تکرار نشد. انگار هر گوشه خانه فصلی نیمه‌تمام از او بود. نشستم و با دستان لرزان، آخرین فصلِ نانوشته را لمس کردم: فصلِ رفتن.

زمان زیادی گذشت تا بفهمم مرگ، پایان کتاب او نیست؛ آغاز جلدی دیگر است، در جایی فراتر از فهم من. هر وقت دلتنگ می‌شوم، چشم‌هایم را می‌بندم و لالایی آرامش را از میان لایه‌های هوا می‌شنوم. در تصمیم‌هایم هنوز نجواهایش را می‌شنوم: «درست انتخاب کن.» حتی در سکوت غروب‌ها، حس می‌کنم دستی از نور، آرام روی شانه‌ام می‌نشیند.

اکنون می‌دانم که او رفته، اما نه از زندگی‌ام؛ از جسم به نور، از خانه به آسمان. و من، هر بار که لغزشی دارم یا از دنیا خسته می‌شوم، سرم را بالا می‌گیرم و به ستاره‌ای نگاه می‌کنم که از همه روشن‌تر است. همان‌جاست که بهترین معلم زندگی‌ام، ادامه کتابش را می‌نویسد.