پرسه در ایران: سفرنامه ارس

پرسه در ایران: سفرنامه ارس

لنگ لنگان در کوره راه زندگی

دکتر غلامرضا خاکی

«و در آن کوه غریب فاتح
از عقابان جوان پرسیدیم
که چه باید کرد»
فروغ

درآمد

صدای عبور ناله ارس از میان انبوه همهمه جیرجیرک‌ها به گوش می‌رسد، چه ترکیب ناشناخته‌ای است این موسیقی! ماه لای شاخه‌های انبوه درختان آن سوی پنجره ی این اتاقک، گاهی سرکی می‌کشد، چشمکی و کرشمه‌ای و بعد پنهان شدن در رقص سایۀ برگ‌ها. شب به نیمه رسیده و من در انبوه حال‌های شگفتی که هجوم می‌آورند مانده‌ام با این خودکاری که به دشواری روی این کاغذ کشیده می‌شود ! گزش نیش زنبوری که وقت ناهار مرا گزیدهمچنان می‌آزاردم. شاید چهل سال باشد که زنبوری مرا نگزیده بود. چه شگفت است پس از چهل سال پدیده‌ای را دوباره تجربه کردن. چه دورانی بود که روز به روز در شکار زنبوران با کیسه‌های پلاستیکی آموخته‌تر می‌شدم ….

++++
چند دقیقه‌ای از ساعت هشت صبح گذشته شتابان با راننده‌ای خوشدل نام با ماشین شاسی‌بلندی که نه ضبطش کار می‌کرد و نه کولرش، با ناصر از تبریز راه افتادیم. در همان لحظه‌های اول فهمیدم که این راننده آیتی از مهمان‌نوازی و مهربانی است. از ناصر خواستم تا کنار دست او بنشینید من تنها در پشت مجالی برای سکوت و تماشا داشته باشم تمام طول راه را مشغول در تماشای کوه‌ها بودم. خدایا، این ایران چه زیبایی حزن‌انگیزی دارد برای چون منی که به توسعه می‌اندیشد …

نزدیکی‌های ظهر به کلیبر رسیدم، شهری بسیار زیبا با فراز و نشیب و بلندی‌های که نگاه در آن گم می‌شد، جوانکی چاقلو از سوی میزبانان محلی به استقبالمان آمده بود که بعد معلوم شد کارشناس رادیولوژی است و از فرط بیکاری آچار فرانسه‌ای است و به هر کاری می‌پردازد از جمله لیدری بیکارانی چون ما. جوان رادیولوژیست جلو نشست و با خوشدل سرگرم گفتگوی ترکی شد و شتابان به راه افتادیم.

رفته رفته ارس پیدا شد با روستاهای ویران آن سوی کناره‌اش. تا چشم کار می‌کرد فقط آفتابگردان بود. آفتابگردان‌های عاشق خورشید. شاید بشود گفت آفتابگردان نماد مولاناست که سرگشته شمس است. عاشقی از صبحگاهان تا عصرگاهان و انتظاری تا فردا. چه شورانگیز و غم‌انگیز. شورانگیز وصال و غم‌انگیز فراق.

نام ارس در نسل ما با نام صمد ثبت شد. گاهی فکر می‌کنم چگونه آدم‌ها در سیاه‌بازی تاریخ اسطوره می‌شوند. چگونه جوانی (زاده ۲ تیر ۱۳۱۸ در تبریز و درگذشته ۹ شهریور ۱۳۴۷ در ارسباران) که از فقر به دانشسرای مقدماتی معلمی پناه برده با امیدی واهی به بهشت شوروی در آن سوی این رودخانه، روزهای شادی نوجوانی ما را با داستان‌هایش تلخ می‌کرد و ما گمان می‌کردیم اگر به داستان‌هایش دل نسپاریم، گناهی بزرگ کرده‌ایم. (۱). عجبا آن که عده‌ای هم به ناحق اسطوره شدن صمد را هم زیر سر پروژه شهیدسازی آل‌احمد می‌دانند. (۲) وقتی به روبروی قره‌باغ رسیدیم، به وجد آمدم. براستی مرزهای وجودی این گربه ایران چه تاریخ رازانگیز و شگفتی دارد!

راه افتادیم خوشدل تند و تند حرف می‌زد و شتابان می‌راند و بی‌امان سر پیچ‌ها می‌پیچید، و به این سوی صندلی پرتاپ می‌شدم. هیچ تذکری هم بر او تأثیر نداشت. تابلویی پیدا نبود، چندین بار برآشفته شدم که ما را کجا می‌بری؟ چند بار از او خواستم تا برگردیم اما هر بار در برابر صفای کلام آکنده از عشقش تسلیم می‌شدم. او هر بار می‌گفت: تا اینجا آمده‌ای پشیمان می‌شوی. سرانجام سر از روستایی در آوردیم که معلوم شد روستای اوست. به سرعت وسایل کباب خرید. پروژه‌اش برایم روشن شد. از روستا که در آمدیم چند کیلومتر آن‌سوتر کنار استخر ماهی‌های پرورشی ایستاد. از استخر دور شدم و زیر سایه‌ای ایستادم تا جان دادن ماهی‌ها را نبینم تا بعد بتوانم بخورم. زن جوان روستایی بلند قامت و استواری با سبدی پر از ماهی بر سر، خرامان خرامان از کنارم گذشت بی آن‌که حتی به من نگاهی بیاندازد که کی‌ام و اینجا چه می‌کنم …

نیم ساعتی گذشت که خوشدل بانگ برآورد که هنگام رفتن است. گزارش داد که ۸ ماهی برای چهار نفر خریده است و رفتیم و رفتیم تا به روستایی دیگر رسیدیم، به سرعت پایین پرید و چند دقیقه بعد با بسته بزرگی نان و یک گونی زغال بازگشت. معلوم شد ۱۰ کیلو زغال خریده است.

دوباره راه افتادیم، راه پایانی نداشت، شروع کردم به غر زدن به او که بیچاره ۶ ساعت بود که رانندگی می‌کرد، سرانجام روبروی قهوه‌خانه‌ای ایستاد، جایی برای نشستن نبود، پتوهایی که از کلیبر آورده بودیم زیر سایه درختی انداختیم. مجبورش کردم از 4 ماهی بگذرد. او می‌خواست آنها را با خودش بیاورد که سرانجام در یخچال قهوه‌خانه گذاشت. خوشدل و رادیولوژیست مشغول تدارک کباب شدند و من که بسیار بی‌حوصله شده بودم، مجبور شدم که در فرآیند کباب کردن وارد شوم. در سال‌های اخیر احساس بدی دارم از اینکه در فرآیند غذا پختن جمعی، سهمی نداشته باشم.

ما گروه ناشیان پس از تلاش بسیار، ماهی را آماده کردیم، خوردیم. در این میان تک و پاتک‌های فراوان یکی از زنبورها مرا گزید که جای باد کرده‌اش هنوز درد می‌کند. پس از ناهار راه افتادیم در مسیر جلفا. دلم بی‌تاب دیدن مزار حکیم سید ابوالقاسم نباتی در روستای اشتبین بود. عارفی که بیتی از او را شنیده بودم بی آن‌که نامش را بدانم. (۳)

ابتدای روستای اشتبین خوشدل پیچید و گفت: این کوه زوندول (زنده دل) است که مزار نباتی بالای آن است. پس از کمی پیچ در پیچ، بنای یادمان حکیم پیدا شد. پیاده شدیم. نسیم آرامی می‌وزید و من با خویش شعر سنگ مزارش را شروع کردم به خواندن:

پر و بال بسته دارم هله لنگ لنگ لنگم
تن زار خسته دارم هله لنگ لنگ لنگم

نه ز باده سرخوشم من، نه ز غم مشوشم من
نه ز آب و آتشم من هله لنگ لنگ لنگم

نه جوانم و نه پیرم نه صغیر و نه کبیرم
نه کمانم و نه تیرم هله لنگ لنگ لنگم

نه مریدم و نه استاد نه بنده ام و نه آزاد
و نه وامقم نه فرهاد هله لنگ لنگ لنگم

نه ز کافم و نه از نون، نه از این دو حرف بیرون
نه «نباتی» ام نه مجنون هله لنگ لنگ لنگم

عجب حسی در این شعر جاری است! چقدر وصف حال من است؟! در رهسپاری در مسیر حقیقت، لنگ بودن

براستی که راست گفته‌اند که کسی با بیتی یا رباعی و غزلی ثابت می‌کند که شاعر است اما دیگری با دیوانی نیز نمی‌تواند. به قول بهار وی بسا ناظم که او در عمر خود شعری نگفت. برای شاعری نباتی همین چند بیت کافی است براستی.
اکنون که در دل این شب شگفت به اشعار نوشته بر مزار جناب نباتی فکر می‌کنم در ذهنم می‌گذرد آیا مفهوم لنگی در بیت‌های خاوندگار بلخ، او را در این سرودن جهت نداده است، بیت‌هایی چون:

لنگ و لوک و چفته شکل و بی‌ادب
سوی او می‌غیژ و او را می‌طلب

گه به گفت و گه به خاموشی و گه
بوی کردن گیر هر سو بوی شه

ای حریفان راه‌ها را بست یار
آهوی لنگیم و او شیر شکار

چه می‌گویم، مگر نمی‌دانم عاشقانش همه در یک سلسله، زنجیرند. این خودکار هم که در نوشتن دیگر یاری نمی‌کند، شاید نشانه‌ای است برای امر به ننوشتن، که حسابی ذهنم در سنگلاخ احوال لنگان لنگان می‌رود ، گویا وقت شنیدن موسیقی ارس است که ساز طبیعت می نوازد ….

 

یادداشت:
(۱) صمد بهرنگی گفته: «قارچ زاده نشدم بی‌پدر و مادر، اما مثل قارچ نمو کردم، ولی نه مثل قارچ زود از پا درآمدم. هر جا نمی‌بود، به خود کشیدم؛ کسی نشد مرا آبیاری کند. من نمو کردم… مثل درخت سنجد کج و معوج و قانع به آب کم، و شدم معلم روستاهای آذربایجان. پدرم می‌گوید: اگر ایران را میان ایرانیان تقسیم کنید، از همین بیشتر نصیب تو نمی‌شود.» پدرش کارگری فصلی بود که بیشتر به شغل زه‌تابی (آنکه شغلش تابیدن زه و تهیه کردن رشته تافته از روده گوسفند و حیوانات دیگر باشد. زندگی را می‌گذراند و خرجش همواره بر دخلش فزونی داشت. گاهی نیز مشک آب به دوش می‌گرفت و در ایستگاه «وازان» به روس‌ها و عثمانی‌ها آب می‌فروخت. بالاخره فشار زندگی وادارش ساخت تا با فوج بیکارانی که راهی قفقاز و باکو بودند به قفقاز برود. رفت و دیگر بازنگشت.

(۲) صمد و افسانه ی عوام. جلال آل احمد. آرش آذر ۱۳۴۷ ش ۱۸

(۳) حکیم سید ابوالقاسم نباتی فرزند سید یحیی اشتبینی قره داغی، متخلص به «نباتی»، «خان چوپان» و «مجنون شاه»، از عارفان و شاعران بنام سده سیزدهم هجری است. وی به سال ۱۱۵۶ ش در روستای اشتبین دیده به جهان گشود. دوران جوانی را در زادگاه خود سپری کرد و زیبایی‌های طبیعت، او را به سرودن شعر برانگیخت. رفته‌رفته به عرفان گرایید و ضمن تحصیل، به مطالعه آثار عمر خیام، مولوی و حافظ پرداخت. ایشان بعدها به اهر رفت و در بقعه شیخ شهاب‌الدین، گوشه ریاضت و عزلت گزید.

منبع: وب‌سایت دکتر غلامرضا خاکی – پرسه در ایران: سفرنامه ارس