نویسندگان بزرگ و مشهور گهگاه به دلایلی اقدام به نابودی و سوزاندن آثار و دستنوشتههای خود میکنند و دیگران را از دسترسی به آن محروم میدارند. در شرایطی مبادرت به این کار میورزند که دچار نوعی بحران روحی گردند و از هرچه نوشته است سرخورده شوند؛ یا از کتاب و نوشته خود پس از گذشت مدتی خوششان نیاید؛ یا آنچه که اقدام به نوشتناش کردهاند به هیچ وجه راضیشان نکند؛ چندان که، خشماگین، نه میخواهند خودشان بخوانند و نه دیگران زمانی برای خواندن آن مصروف دارند. کم نیستند این دسته از نویسندگان. یعنی میخواهم بگویم اینطور نیست که فقط دیگران از سر تعصب دینی یا از سر کینه و دشمنی اقدام به کتابسوزی آثار نویسندگان کنند. نویسندگان هم در شرایطی دست به این کار میزنند و آثار خود را به مسلخ میبرند. کاری هم ندارند که دیگران چه قضاوتی درباره آثار آنها دارند؛ اینکه آثارشان را میپسندند یا نه، برایشان فرقی نمیکند. در واقع، خودشان میشوند قاتل آثار خودشان!
برای نمونه از کتابسوزی محمود دولت آبادی نویسنده کتاب معروف «کلیدر» باید یاد کرد. وی آنچه که در طول پنج سال، یعنی از سال ۱۳۳۷ تا سال ۱۳۴۲ نوشته بود به استثنای یک داستان (ادبار) سوزاند، چون احساس میکرد خواندنشان برای دیگران بهرهای جز کشتن وقت نخواهد داشت.[۱] درست پس از این بود که رسماً وارد داستاننویسی شد و شهرتی بهم زد. یا صادق هدایت که به هنگام خودکشی چند دستنوشته را پیش از چاپ به آتش کشید. بس که از آنها نفرت داشت. هدایت در آن بحران روحی که در اواخر عمر پیدا کرده بود از مصطفی فرزانه، یار و دوست همیشگی خود خواسته بود كه داستانهایش را شاید به رسم كافكایی بسوزاند. حتی در اواخر عمر آنچنان در بحران روحی بسر میبرد که به شهید نورایی نوشته بود؛ عقم مینشیند از دست به قلم بردن. جالب است، کسی از دست به قلم بردن ابراز تنفر میکرد که بخش عمده عمرش صرف نوشتن شد! اصلاً نام او نوشتن را تداعی میکرد. کسی او را نمیشناخت مگر به واسطه آثارش. چنانكه خودِ وی در نامهای به دوست خود مجتبی مینوی به سوزاندن این دستنوشتهها اشاره دارد، سه سفرنامه آماده برای چاپ داشته است كه از این سه، فقط سفرنامه «اصفهان نصف جهان» در زمان حیاتش به چاپ رسید. سفرنامه «روی جاده نمناک» و آن دیگری، حتی پس از مرگ هدایت هیچگاه امكان چاپ و انتشار نیافت.[۲] مهدی اخوان ثالث در این زمینه مینویسد:
«مدتها پس از خودكشی صادق هدایت، همین چندی پیش در اخبار او خواندم كه در ایام نزدیك به آن فرجام تلخ، چند تایی آثار منتشر نشده خود را كه نزد این و آن بوده ازشان میگیرد و با آنچه از این دست آثار پیش خودش بوده، یكجا در یك لحظه بحرانی و خشماگین میسوزاند، و از آن جمله كتابی یا كتابچهای بوده است، یا نمیدانم چه، نامش «روی جاده نمناک» كه شاید بعضی از دوستان دمخور و نزدیك هدایت این كتاب را نزد او دیده باشند یا نام و نشانش را شنیده؛ اما جز آنچه گذشت دیگر خط و خبری از چند و چون این اثر منتشر نشده، و سوختهی او ظاهرا در دست نیست، یا ما انبوه و عامه مردم بیخبریم.»[۳]
نمونه دیگر را باید از شاعر معاصر احمد شاملو آورد. وی نوشتههای خام خود را به نام مجموعه آهنگهای فراموش شده، شامل قصه و شعر و یادداشت و ترجمه در سال ۱۳۲۶ به چاپ رساند. اشعار این مجموعه كه از تأثیرپذیری شاعرانی چون حمیدی شیرازی، شهریار و … سروده شد در ۱۷۶ صفحه روانه بازار نشر میگردد. دیری نمیپاید كه شاعر تحت تأثیر شخصیت نیما یوشیج و اشعار او، و در نتیجه تغییر جهت فكری، این مجموعه را دور ریختنی و درخور سوزاندن اعلام مینماید. شاملو در سرود مردی كه خودش را كشته است صراحتاً به این قتل اعتراف میدارد: «نه آبش دادم/ نه دعایی خواندم/ خنجر به گلویش نهادم/ و در احتضاری طولانی/ او را كشتم/ به او گفتم: به زبان دشمن سخن میگویی!/ و او را/ كشتم!».[۴]
ناصرالدین شاه که از نادر پادشاهانی بود دستی در قلم داشت طی اقدامی، بخشی از روزنگار خاطرات خود را پس از قتل امیرکبیر و در اوایل صدارت میرزا آقاخان نوری مشهور به اعتمادالدوله نابود کرد. زیرا در آن روزها از شدت نفرت و کینه نسبت به امیرکبیر نمیخواست نامی از این بزرگمرد در روزنامه خاطراتش آورده شود. آنها را در نهر باغ نگارستان انداخت. بدینسان به اصطلاحِ صوفیان کتابشویی کرد! اما ناگفته نماند بعدها که آب از آسیاب افتاد و آن موج تند نفرت و کینه نسبت به این شخصیت بزرگ فروکاست از این کتابشویی خود با اعتراف به اینکه «حقیقتاً خیلی بد کاری کردیم»، سخت ابراز پشیمانی نمود. وی همین ماجرا را در خاطرات روز ۲۸ شوال ۱۳۰۸ قمری با درد و دریغ چنین به نگارش آورده است:
«در چهل و دو سال قبل از این به همین دودهک (دهی نزدیک دلیجان) آمده بودیم با میرزا تقی خان امیرنظام به شکار، و روزنامه آن سفر را همه نوشته بودیم. بعد از میرزا تقی خان، در اوایل صدارت آقاخان، همه آن روزنامهها را در توی نهر باغ نگارستان شستیم و حقیقتاً خیلی بد کاری کردیم. اگر نشسته بودیم و حالا میخواندیم و میدانستیم در چهل و دو سال قبل از این، در آن سفر اینجا چه کرده بودیم، خیلی خوب بود.»[۵]
در میان نویسندگان خارجی نیز چنین نمونههایی زیاد دیده میشود. نویسندگانی که خود اقدام به از بین بردن آثار خود کردند و یا این مأموریت را به عهده دیگران سپردند. شمارشان البته کم نیست. این عده فهرست بلندی را به خود اختصاص میدهند که تنها به چند نمونه از آنها اشاره میشود. یکی از معروفترین نمونههایی که میتوان در اینجا از آن یاد کرد کتابسوزی نویسنده داستان معروف «مسخ» است، اثری ماندگار از «فرانتس کافکا». کافکا در لحظه مرگ چه دیوانهوار میل به سوزاندن آثارش داشت. به دوست نزدیک خود «ماکس برود»[۶] نویسنده و روزنامهنگار آلمانیزبان وصیت کرده بود که تمام آثار او را نخوانده بسوزاند. اما خوشبختانه ماکس برود گوش به وصیت دوست نویسنده خود نکرد و بیشتر آثار کافکا را خودِ او منتشر کرد و بدینسان دوست خود را که میرفت در تاریخ گم شود به شهرت جهانی رساند. به قول جلال آل احمد «خدا عالم است این ماکس برود چه چیزها را از خودش ساخته و چه چیزها را از او گذاشته»![۷] ماجرای آثار «ولادیمیر ناباکوف»[۸] نیز از وضعیتی مشابه حکایت دارد: وی میخواست آثار ناتمامش سوزانده شود، اما همسر و پسرش مانع شده و توجهای به این خواستهی آقای نویسنده نکردند. نه تنها نسوزاندند بلکه تمامش را به چاپ رساندند.
«جرارد مانلی هاپکینز»[۹] شاعر انگلیسی قرن نوزدهم، یکی دیگر از همین افرادی است که بخشی از دستنوشتههای خود را از بین برد. وی شمار زیادی از شعرهای اولیه خود را سوزاند. شاید میخواست به توصیه «اومبرتو اکو»[۱۰] منتقد ادبی و نویسنده ایتالیایی عمل کند، آنجا که گفت: شاعران بزرگ بهتر است آثار اولیه خود را بسوزانند تا اینکه تلاش کنند آنها را منتشر نمایند. نیز بورخس[۱۱] یکی از نویسندگان آمریکای لاتین همان کاری را با نخستین آثار خود کرد که هاپکینز با اشعار اولیه خود کرد. شاعر فرانسوی آرتور رمبو[۱۲] میخواست مجموعه شعر خود را به نام «فصلی در دوزخ» از بین ببرد اما موفق به این کار نشد. مجموعهای که تأثیر مهمی در رشد و گسترش سوررئالیسم بر جای گذارد. ویرژیل[۱۳] شاعر کلاسیک روم و نویسنده پیش از میلاد در بستر مرگ از اطرافیانش درخواست کرد که «انهاید» را بسوزانند. درخواستی که اجابت نشد. نهایتاً به چاپ رسید و به زبانهای مختلف هم ترجمه شد.
حیرتآور زمانی است که دیده شود در همین دهههای اخیر کمیتهای متشکل از جمعی از نویسندگان نابودی کتابها را در صدر فعالیتهای خود قرار دهند. این کمیته که توسط نویسنده و منتقدی فرانسوی به نام «فیلیپ سولرس»[۱۴] شکل گرفت کتاب را متهم میکرد که دانش را در حبس نگه میدارد. طرفه اینکه کسی راهبری این کمیته را بر عهده داشت که بیش از هشتاد رمان و جستار و هزاران صفحه نقد ادبی و هنری منتشر کرد! پیام این کمیته این بود که باید دانشی تازه به راه انداخت و کلمات را از قید کتاب رها ساخت. «اما رها شوند تا به کجا پناه برند؟ این را نگفته بودند. با این همه روی دیوارها مینوشتند: دیگر کتاب نمیخواهیم، دیگر هرگز کتاب نمیخواهیم. این شعارها را نویسندگان مینوشتند و با صدای بلند میگفتند!»[۱۵]
پانویس:
۱. محمود دولت آبادی، گفت و گزار سپنج، «قطره محال اندیش»، جلد اول، ص 194
۲. مجله آدينه، يگانه سفرنامه هدايت، ص 68، سال 1377، شماره 136
۳. مهدي اخوان ثالث، «از این اوستا»، ص 49
۴. احمد شاملو، «قطعنامه»، شعر «سرود مردي كه خودش را كشته است»
۵. «روزنامه خاطرات ناصرالدین شاه قاجار»، به کوشش مجید عبدامین و نسرین خلیلی، ص 178
۶. Max Brod
۷. روزنامه اطلاعات، پنجشنبه 12 بهمن 1402، «یادداشت¬های روزانه جلال آل احمد» بخش نودم
۸. Vladimir Nabokov
۹. Gerard Manley Hopkins
۱۰. Umberto Eco
۱۱. Borges
۱۲. Arthur Rimbaud
۱۳. Virgile
۱۴. Philippe Sollers
۱۵. اومبرتو اکو، ژان کلود کریر، «از کتاب رهایی نداریم»، ترجمه مهستی بحرینی، ص 242