کتاب‌های قدیمی

کتاب‌های قدیمی

احمد راسخی لنگرودی
گاهی اوقات هوس می‌کنم کتاب‌های قدیمی‌ام را یک بار دیگر مرور کنم. همان کتاب‌هایی که همنشین دوران جوانی‌ام بودند. تمام جوانی‌ام با آنها سپری شد. هنوز برخی‌شان را در کتابخانه خود دارم و البته برخی‌شان را هم نه. هر وقت چشمم به یکی از آنها می‌افتد من بی‌جان و قدیمی‌ام پررنگ می‌شود. حیث تاریخی‌ام عجیب به کار می‌افتد. از شما چه پنهان گاهی هم وقتی می‌بینم‌شان آرزوی رویدادهای گذشته را می‌کنم. دلتنگ آن زمان‌ها می‌شوم. مثل خیلی‌ها مغزم تمایل دارد همه آن روزها را با تمام تلخی‌هایش رمانتیک کند و بنشاند در ویترین تماشا. راستش با یادآوری خاطرات گذشته احساس گرما می‌کنم. هویتم را از این طریق به دست می‌آورم. دیدن تصاویر گذشته حالم را خوب می‌کند؛ احساسی غم‌انگیز همراه با شادی. حتما می‌گویید جای یوهانس هوفر آن پزشک سویسی خالی که در چنین مواقعی یک انگ نوستالژی بر تو بچسباند! همینطوره. هیچ بعید نیست داروی خوراکی هم برایم تجویز کند! چه کنم شاید این خصوصیت پیری است که می‌خواهد همه چیز گذشته را با چشم رمانتیک نظر کند و از گذشته عصر طلایی بسازد.

هنوز یکی از این کتاب‌های قدیمی را باز نکرده مشتی خاطرات قدیمی به طور سایه روشن می‌ریزد توی ذهنم. خاطراتی که مرا با خود می‌برد به چند دهه گذشته. به آن دورانی که همه اعضای خانواده در خانه حضور داشتند. خانه پر از سر و صدا و رفت و آمد بود. آن خاطرات شب‌های بمباران‌های هوایی تهران و قطعی برق و شنیده شدن صدای آژیر ممتد در رادیو. حضرت مستطاب برق که پس از چند دقیقه خاموشی سر و کله‌اش پیدا می‌شد انگار برای ما یک دنیا شور و هیجان می‌آورد. اعضای خانواده در صحن خانه به جنب و جوش می‌افتادند. زندگی از سر گرفته می‌شد. پنداری سال‌های سال در خاموشی بودیم و حالا چشممان به نور برق روشن می‌شد. خوشحال می‌شدم وقتی سطرهای کتاب در زیر پرتو نور برق خودش را شفاف به چشمانم نمایان می‌کرد. در اینجور مواقع آنقدر تند سطرها را مرور می‌کردم که نکند دوباره با آمدن هواپیماهای دشمن، خاموشی از سر گرفته شود و همه جا بشود تیره و تار.

امشب دستم کشیده می‌شود به یکی از همان کتاب‌های دوره جنگ! یعنی کتاب‌های دهه شصت به نام «روح فلسفه قرون وسطی»، اثر اتین ژیلسون. شکل و شمایلش انگار با من حرف می‌زند. هیچ جایش با من بیگانه نیست. با این کتاب حال و هوای آن روزها را پیدا می‌کنم. صدای بمب و خاموشی و خرابی. دلم نمی‌آید از جایی بازش نکنم. همین که چشمم به عنوان کتاب می‌افتد تازه یادم می‌آید کجا خریدمش؛ کتابفروشی علمی و فرهنگی، مقابل دانشگاه تهران. کتاب یک طرف، بویی که از آن به مشام می‌رسد یک طرف. برای من عجیب بوی آن روزها را می‌دهد. بوی روزهای خوش آشنایی. این کتاب به تنهایی برایم تداعی‌گر یک دنیا خاطره است. اگرچه کتابی است فلسفی، اما به چشم من فقط کتاب فلسفی نیست، کتاب خاطرات هم هست. خاطراتی تکرارنشدنی که بخشی از آن فقط به من تعلق دارد. در حاشیه یکی از صفحاتش نوشته بودم: «لعنت بر این هواپیماهای عراقی، باز هم همه چیز در تاریکی فرو رفت. ساعت ده شب در خانه پدری». همین دست‌نوشته در حاشیه آن کتاب کافی است که همه خاطرات آن شب به یادم بیاید.

چه شب سختی بود آن شب تهران! در طول شب چند بار قطعی برق پیش آمد. به گمانم سه چهار بار. هر بار هواپیماهای دشمن نقطه‌ای از تهران را ویران می‌کردند. در آن سال‌ها چه شهر ویرانه‌ای این میهمانان ناخوانده تحویلمان دادند، کشته پشت کشته، خرابی پشت خرابی. آن شب اصلاً نفهمیدم چی خواندم، بس که آژیر خطر کشیده شد و در پی‌اش خاموشی و صدای فرود آمدن بمبی در جایی. یکی از بمب‌های ریخته شده در نزدیکی‌ خانه ما بود. آنقدر نزدیک بود که با صدایش یک آن دستم تکان شدیدی خورد. فنجان چای که در دستم بود ریخت روی فرش. بخشی از صفحه کتاب را نیز رنگی کرد. هنوز نشانی از آثارالباقیه در گوشه‌ای از آن دیده می‌شود؛ یک لکه زرد کم رنگ. آن شب دلم خوش بود کتاب می‌خوانم! عجب خواندنی کردم در آن شب! آنهم فلسفه در زیر بمباران هوایی! به یاد دارم خواندن پاره‌ای فصل‌ها را چند روز بعد دوباره تکرار کردم. بس که در آن حال و هوا نفهمیده رفته بودم جلو!

یا مثلاً از آن کتاب دیکشنری بگویم که در طبقه پایین کتابخانه‌‌ام چشمک می‌زند. در تبریز خریده بودم، زمانی که یک ترم در آنجا دانشجو بودم. یعنی سال ۱۳۶۳. در شبی بارانی که از سقف خانه قدیمی آب می‌چکید نصف پیکرش خیس شد، آنهم به رنگ کاهگل. با وصف اینکه بیش از سه دهه از آن روزگار می‌گذرد هنوز آلوده به زردی است. بخشی از آن کاملاً پیداست. یادگار آن شب به یادماندنی. چه شبی بود آن شب. شلاقی باران می‌بارید. قطراتش چون تارک پیکان ضربی بر پشت بام خانه اجاره‌ای فرود می‌آمد. در وصف این اتاق کافی است بگویم: سقفش کاهگلی بود. تابستان‌ها سرپناه بود و زمستان‌ها به مثابه دوش آب حمام‌ها. چه عرض کنم اتاق که نبود خزینه بود. تنها در و پنجره زیادی داشت. گویا معمارش کج بوده، نیت خزینه کرده اتاق هویدا گشته! فقط همین اندازه که توانستم در آن شب کتاب‌هایم را از جمله این دیکشنری، از مهلکه نجات دهم و به اتاق مجاور که در اجاره دانشجوی دیگری بود انتقال دهم غنیمت می‌آمد. خود نیز تا صبح در آنجا پناه گرفتم. چه بلایی بر سر اسباب و ثاثیه آمد بماند.

حکایت کتاب دیگری را نقل کنم که از نخستین چاپش چهار دهه آزگار می‌گذرد، به نام ،«تاریخ و فلسفه علم» نوشته لویس ویلیام هلزی هال، از انتشارات سروش. به یاد می‌آورم آن سال‌ها عادت داشتم در تابستان هر هفته عصرهای پنجشنبه‌ با اتوبوس شرکت واحد می‌رفتم لواسان، در روستایی موسوم به «نارون»، در بستر رودخانه آنقدر راه می‌رفتم تا به صخره‌ای بزرگ می‌رسیدم. بر روی آن نشسته و در خنکای هوا و صدای ترنم آب مطالعه می‌کردم. یکی از روزها در حال خواندن این کتاب بودم که باران رفته رفته باریدن گرفت. چند قطره‌ای از آن نشست بر روی صفحه‌ای که می‌خواندم. هنوز اثرش باقی است. باران که شدت گرفت ناگزیر بلند شده با طی کلی مسافت از زیر درختان، پناه آوردم به مسجد محله و در آنجا خواندن را پی ‌گرفتم. حالا که با دیدن این کتاب قدیمی آن صحنه‌ها را به یاد می‌آورم حسرت آن روزها را می‌خورم. حسرت جوانی و غرق شدن در دل طبیعت و صدای شرشر آب و خواندن و خواندن.

همینطور که به کتابخانه‌ام می‌نگرم مجموعه آثار شریعتی چشمانم را خیره خود می‌کند. آنقدر حجیم و انبوه است که در یک نظر نمی‌توان ندیدش. تقریباً یک قفسه یک متری را به خودش اختصاص داده است. باید بگویم قدیمی‌ترین مجموعه‌ای است که در کتابخانه‌ام سراغ دارم. دلم نمی‌آید بی‌اعتناء از کنارش عبور کنم. همه به رنگ سیاه و متحدالشکل. با هر یک از آنها کم خاطره ندارم. هر جلدش حکایتگر خاطره‌ای است از آن روزهای به یادماندنی. جلدی نیست که تا پایان نخوانده باشم. برخی را حتی چند بار خوانده‌ام. برخی جلدها دیگر اوراق شده و بهم ریخته؛ بس که خوانده‌ام. هنوز هم مراجعاتی به برخی‌شان دارم. فیش‌هایی که از این مجموعه بیرون کشیدم سر به فلک می‌کشد. آنهم برای نوشتن مقالات به مناسبت سالمرگ شریعتی.

راستی از کتاب «خوابگردها» اثر آرتور کوستلر بگویم که آن گوشه غریبی می‌کند. چیزی نمانده بود که از یادم برود. آنهم برای خود حکایتی دارد که به سهم خود گفتنی است. در دوران تحصیل یکی از منابع درسی‌ام بود. به همین رو سطری از آن نیست که نخوانده باشم. آن روزها همیشه برایم جای سوال بود که چرا نویسنده این کتاب پس از طی آنهمه زندگی پرفراز و نشیب به همراه همسرش سرانجام خودکشی کرد. بعدها متوجه شدم مبتلا به سرطان خون شده و بیماری پارکینسون زمینگیرش کرده بود. یعنی این روزنامه‌نگار و نویسنده مجاری تن به اوتانازی داده بود؟

اما دیدن پاره‌ای کتاب‌های قدیمی‌تر حس نوستالژی‌ام را بیشتر برمی‌انگیزد. مثل: «یکی بود یکی نبود» محمدعلی جمالزاده و «زن و بازیچه او» شاهکار پیر لوئیس، از نشر کانون معرفت. هر دو مربوط است به سال‌های خیلی دور، یعنی سال‌های پیش از انقلاب. یادم می‌آید دوستی که سال‌ها از من بزرگتر بود به مناسبتی آنرا به من هدیه کرد. نوع چاپ این دو کتاب هم دیدنی است. زمانی دیدنی‌تر می‌آید که در تاریخ خوانده باشیم شادروان حسن معرفت، مدیر انتشارات کانون معرفت در لاله‌زار کارگاه آب لیموگیری داشت و عرضه محصول این کارگاه در کتابفروشی معرفت با اقبال مشتریان روبرو شده بود.

فکر می‌کنم همین‌قدر سیر و سیاحت در قلمرو کتاب‌های قدیمی کافی باشد، و الا یوهانس هوفر ممکن است راستی راستی مرا بیمار فرض کند و به زور دارو به خوردم دهد!