شرح‌ حال مولانا

شرح‌ حال مولانا

برگرفته از کتاب کلیات شمس تبریزی به تصحیح و اعراب‌گذاری استاد مرحوم کاظم برگ نیسی؛ نشر فکر روز

دورنِمایِ روزگار
بَرجسته‌ترین شخصیت‌ها، همواره از دلِ پُرآشوب‌ترین دوران‌ها بیرون آمده‌اند. مولانا جَلالُ الدین مُحمَّد نیز زادۀ روزگاری بُحران زده بود. سَدۀ هفتم هجری، خونبارترین سَده در تاریخ سرزمین‌هایِ اسلامی است. جنگ‌های صلیبی، که از واپسین سال‌های سَدۀ پنجم آغاز شده بود، تا پایانِ سدۀ هفتم همچنان ادامه داشت، و در همین دوران بود که مُغول‌ها تاخت و تازِ سیل آسایِ خود را آغاز کردند. اِبْنِ اَثیر، تاریخ نگارِنامدارِ درگذشته به سالِ ۶۳۰ قَمَری، که تنها نخستین پرده از فجایع مُغول را شاهد بود، به هنگام نوشتنِ تاریخِ این دوره، با قَلَمی گریانْ آرزو کرده است که ای کاش از مادر نَزاده بود. و جُوینی از زبانِ شاهدانِ عینی، این گزارشِ بسیار کوتاه و گویا و سخت تکان دهنده را باز گفته است: «آمدند و کَندند و سوختند و کُشتند و بُردند و رفتند». امّا آتشِ غارت و ویرانگری و کُشتار، پیش از هجومِ مغول در ایران شُعله ور شده بود. از حدودِ ۵۸۰ قَمری به بعد، خوارزمیان و غوریان و حتّی برخی از ایرانیان، طَبل تُرکتازی و قَتل و خرابی را به صدا درآورده بودند. در حقیقت، همان گونه که خودِ مولانا گفته است، سِتمگریِ خوارزمشاهیان و کُشتارِ بازرگانانِ مُغولی، راه را برایِ حملۀ چنگیز به ایران هموار ساخت. بدین سان، لشکرِ مُغول، همچون تازیانۀ عذاب الهی بر سَرِ هَمگان فرود آمد.

چنگیز گفته بود: « من عذاب خدایَم. اگر شما گناه هایِ بزرگ نَکَردَتی، خدایْ چون من عذاب را به سَرِ شما نَفْرستادی». او بالاترین لَذَّتِ زندگی را در آن می دانست که « دشمن را بِشْکَنی و دنبالَش کُنی و مالَش را به یَغما بِبَری و عزیزانش را گریان بِبینی و بر اسبش بِنْشینی و زنان و دخترانش را در آغوش بگیری».

شهرِ بَلْخ، زادگاه مولانا، در شُمارِ نخستین شهرهایی بود که در برابرِ مُغولان به زانو دَرآمد. امّا پیش از این واقعه، پدر مولانا همراه با خانواده و یارانِ نزدیکِ خود از آن دیار بارِ سفر بسته بود.

برای تَرسیمِ دورنمایی بسیار کلّی از حیاتِ فرهنگیِ جامعه اسلامی، به ویژه از قرنِ چهارم به بعد، می توان گفت که در آن روزگار سه گروهِ عُمده با یکدیگر در جِدال به سَر می بُردند: فَقیهان و عالِمان دین، صوفیان و مَشایخِ طَریقت، فیلسوفان و حکیمان. این جدال، گاه پوشیده بود و گاه آشکار؛ و گَهْ گاه نیز با سیاست دَرمی آمیخت.

تصوّف از قرنِ پنجم به بعد، نُفوذِ گُسترده یی در میانِ مردم یافت. مَشایخِ طَریقت برایِ آن که از چنگِ سَرنوشتی همچون عاقِبَتِ کارِ منصورِ حلّاج بِگُریزند، و نیز برایِ آن که دَهانِ مُخالفان، به خصوص عالِمان دین را بِبَندند، به تدریجْ تعالیمِ خود را به ظاهرِ شرع نزدیک کرده بودند و در مَجالسِ خود بیش از پیش به ذکرِ خدا و رسول و آیاتِ قرآن و احادیث می پَرداختند. آنان به دورانی که دنیاطلبی و تَجمُّل پرستی به اوج رسیده بود، سخن از زُهد و تَرکِ دنیا می گفتند. حال آن که غالبِ فقیهان و عالِمان دین، از خوردنِ مالِ وَقْف پرهیز نمی جُستند و اگر بَخت یارشان می شُد، با دادنِ رِشوه بر مَسْنَدِ قَضا تکیه می زدند و برایِ خُشنودیِ خاطِرِ حاکمان و قدرتمندان، حُدودِ شرعِ مُقدَّس را نادیده می گرفتند و فَتواهایِ عجیب و غریب صادر می کردند. شمس تبریزی در مقالات به طعنه اشاره کرده است:

معنیِ ظاهرِ قرآن را هم راست نمی گویند این ائمه [= فَقیهان]…ایشان را اگر نورِ ایمان بودی، کِی چندین هزار دادَندی، قَضا و مَنْصَب بِسْتَندی؟ کسی دامَنِ زَر بدَهَد، از مارگیر ماری بِخَرَد؟

عجیب نیست که سِپَهسالار در ستایش از بَهاءُالدّین وَلَد -پدرِ مولانا- نوشته است: «هرگز از وَقْف چیزی تَصرّف نکردی». باری، در چُنین روزگاری، بازارِ تَصوّف سخت گرم بود. فُتوح (=پول یا هدیه یی که به خانقاه یا درویشان می دانند) نَذْرِ خانقاه ها می شُد و مَشایخِ طَریقت، در ناز و نِعْمَت به سَر می بُردند و سلاطین و امیران و وزیران به مَجالسِ آنان می رفتند و وِساطَتِ آنان را با کمالِ مِنَّت می پذیرفتند. در این میان، هرچند فیلسوفانِ مسلمان از دیرباز کوشیده بودند تا فلسفه را با اصولِ دین سازگار سازند و شریعت را با عقلْ جمع کنند، اما همواره به بی دینی، دَهْری بودن، نَفیِ حُدوثِ عالَم، انکارِ مَعادِ جسمانی و مسایلی از این قبیل، مُتَّهم می شدند و سرانجامْ مُهرِ تکفیر می خوردند. راست است که گاه دوقُطبِ تَصوّف و عِلْمِ دین در وجودِ کسانی همچون حُجةُ الاسلام مُحمَّدِ غَزالی به هم نزدیک می شد، اما او نیز از دشمنیِ فقیهان و عالِمانِ دین دراَمان نَمانْد و کار به جایی رَسید که کتاب هایش را به کامِ آتش ریختند. با این همه، خودِ غزّالی از تکفیرِ ابوعلی سینا و ابونَصْرِ فارابی و فیلسوفانِ دیگر پَروایی نداشت. پیداست که فیلسوفان و حکیمان، بَرخلافِ عالِمانِ دین و اهلِ طَریقت، از قبولِ عامْ بی نَصیب بودند. طبیعتِ فلسفه و شیوۀ استدلال و زبانِ پیچیدۀ آن، چیزی نبود که بتواند پایگاهی مردمی فراهم آوَرَد. چُنین بود که غالبِ فیلسوفانْ به ناگُزیر به سَلاطین روی می آوردند و آثارِ خود را به نامِ ایشان می آراستند. ماجرایی که وَصّاف در تاریخِ وَصّافُ الْحَضْرة نَقل کرده است، به روشنی از رقابَتِ تَصوّف و فلسفه در قرنِ ششم حِکایَت دارد، آن هم در دَربارِ سُلطانِ مُقتَدری مانندِ مُحمَّدِ خوارزمشاه که حکیمِ بزرگی مانند فَخْرِرازی را درخود جای داده بود. فخررازی که در حکمت و فلسفه و علومِ دیگر سَرآمدِ روزگار خود بود، با پدرِ مولانا مُعاصر بود. به نوشتۀ وَصّاف، سلطان محمّدِ خوارزمشاه در بحث با فخررازی همواره جانبِ صوفیان و زاهدان را می گرفت و آنان را از عالِمان دین و دانشمندان برتر می شِمُرد و می گفت اینان به لُقمه نانی و خرقه یی قَناعَت می وَرْزند و از هرچه رنگِ تعلُّق می پذیرد آزادند، به همین دلیل در اندک زمانی صاحبِ کَرامات و مَقامات می شوند و در میان مردم منزلت و قبول عام پیدا می کنند، امّا طالبانِ علوم به رَغْمِ سال ها سعی و دودِچراغ خوردن به جایی نمی رسند. هرچه فخررازی در اثبات فضیلت علم و عالمان به آیات و احادیث اِسْتشهاد می جُست و دلیل می آورد، سلطان همچنان بر انکار خود پای می فشرد. سرانجام، فخررازی تدبیری اندیشید و به شاگردانش گفت که دوتن از خربَندگان اِصْطَبلِ سلطنتی را بیاورند و پس از استحمام و پوشاندن خرقۀ اهل تصوّف، برسَرِ سجّاده بِنِشانند و خودگِردِ آن دو حلقه بِزَنند. آنگاه از پادشاه دعوت کرد تا به دیدار دو بزرگوارِ مُسْتجابُ الدَّعوه بیاید. پادشاه فریب خورد. به زیارتِ مَشایخِ قُلّابی آمد و با تواضعِ بسیار به زانویِ خدمت نشست و از اَنْفاسِ آن ها مدد طلبید و سَخاوتمندانه بَذْل و بَخشش کرد و بازگشت. وقتی فخررازی پرده از حقیقت ماجرا برداشت، سلطان به اشتباه خود اعتراف کرد و دست از مُجادله برداشت.

مسئله تاریخِ تولّدِ مولانا
بنابر روایت مشهور، مولانا جلال الدّین محمّد در ششم ربیعُ الاَوّلِ سالِ ۶۰۴ هجری قمری، چشم به جهان گُشود. این تاریخ، البته بدونِ تعیینِ ماه و روز، در رسالۀ سِپَهْسالار، کهن ترین شرح حالِ مولانا آمده است، و سپس در مَناقِبُ الْعارفین اَفْلاکی و کتاب هایِ دیگر نقل شده است. نویسندۀ این رساله، مَجْدُالدّین فریدونِ بْنِ اَحمَد، که به دلیلِ شُغل سپاهیگری به سِپَهْسالار معروف بود- چُنان که خود نوشته است- چهل سال از عُمرِ خود را خدمت مولانا سپری کرده بود. او در سال ۷۱۲ قمری درگذشت و در جوارِ تُربَتِ پدر مولانا به خاک سِپُرده شد. این تاریخ اگرچه با رویدادهایِ زندگی مولانا سازگارتر می نماید، اما دشواری هایی را نیز پیش آورده است که نخستین بار شادروان عَبدالْباقی گولْپینارْلی، مُحقّقِ تُرک بر آن ها انگشت گُذارده است. مولانا در فیه ما فیه خاطره یی را نقل کرده است:

در سَمَرقَند بودیم و خوارزمشاه سمرقند را در حِصار گرفته بود و لشکر کَشیده، جنگ می کرد. در آن مَحلّه دختری بود عَظیمْ صاحِبْ جَمال، چُنان که در آن شهر، او را نَظیر نبود. هر لحظه می شنیدم که می گفت «خداوندا کِی رَوا داری که مرا به دستِ ظالمان دَهی، و می دانم که هرگز رَوا نداری و برتو اعتماد دارم». چون شهر را غارت کردند و همۀ خَلقْ را اسیر می بُردند و کَنیزکانِ آن زن را اسیر می بُردند، و اورا هیچ اَلَمی نرسید و با غایَتِ صاحِبْ جَمالی، کَس اورا نَظَر نمی کرد؛ تا بدانی که هرکِه خود را به حَقْ سِپُرد، از آفَت ها ایمِن گشت و به سَلامَت مانْد، و حاجَتِ هیچ کَس در حَضرتِ او ضایع نشُد.

اِبْنِ اَثیر مُحاصرۀ سَمَرقند را در رویدادهایِ سالِ ۶۰۴ قمری گزارش کرده است، و جُوینی در سالِ ۶۰۹ قمری. حتّی اگر تاریخ دوم را بپذیریم، براساسِ روایَتِ سِپَهسالار باید بگوییم که شاهدِ عینیِ این واقعه کودکی پنج ساله ست. پذیرفتنِ چُنین چیزی دشواراست، هرچند مُحال نمی نِمایَد. اما موضوع به همین جا خاتمه پیدا نمی کُند. مولانا در غزلی گفته است:

به اندیشه فُرو بُرد مرا عقلْ چِهِل سال
به شصت و دو شُدم صید و زِ تَدبیر بِجَستم

گولْپینارْلی از این بیت نتیجه گرفته است که مولانا در شصت و دو سالگی با شَمْسِ تبریزی دیدار کرده است و از آن جا که تاریخ این دیدار- چُنان که در نُسخه هایِ مَقالاتِ شَمْس آمده است، سالِ ۶۴۲ قمری بود، بنابراین مولانا می بایست در سالِ ۵۸۰ قمری به دنیا آمده باشد. علاوه بر این، مولانا در جایِ دیگر نیز به شصت سالگیِ خود اشاره کرده است:

شَمسِ تبریزی جوانم کرد باز
تا ببینم بعدِ سِتّین شیوه ها

تاریخی که گولْپینارْلی برایِ تولّدِ مولانا پیشنهاد کرده است، یعنی سالِ ۵۸۰ قمری، با بیت هایِ بالا و نیز با خاطره یی که در فیهِ مافیه آمده، سازگار است، اما ما را با دشواری هایِ بزرگ تری روبه رو می کُند، زیرا دراین صورت باید بِپَذیریم که – بَرخِلافِ روایت هایِ دیگر- مولانا وقتی همراه با پدر بَلْخ را ترک کرد، سی و شش ساله بود(نه دوازده ساله)، در سِنِّ چهل و دوسالگی ازدواج کرد(نه در هجده سالگی)، پنجاه و چند ساله بود که برای تحصیل به حَلَب رفت، هنگامی که راه و رسم زندگیِ خود را پس از دیدار با شمس تبریزی به گونه یی بُنیادین تغییر داد، پیرمردی شصت و دوساله بود (نه مردی سی و هشت ساله)، رقص و سماع و سُرودنِ غزل هایِ شورانگیز به دهه هایِ هفتم و هشتم و نهم عُمرِ او مربوط می شود، مثنوی را پس هشتاد سالگی سُروده است. چُنین چیزی هرچند مُحال نمی نِمایَد، اما پذیرفتن آن به راستی دشوار است. وان گَهی، تکلیفِ تاریخ تولّدی که سِپَهسالار به دست داده است، چه می شود؟ با روایت هایِ گوناگونی که دربارۀ زندگیِ مولانا نَقل کرده اند، مانندِ دیدارِ او درکودکی با شیخ فریدُالدّین عطّارِنیشابوری به هنگام مهاجرت (در اوایل سالِ ۶۱۷ قمری) برایِ ارشاد و تشویقِ او به تکمیلِ علومِ ظاهری و تحصیلِ کمالاتِ باطنی، چه کنیم؟ چگونه ممکن است مولانا با آن همه هوش و نبوغی که به روشنی در آثارش می درخشد، درسِنِّ چهل و نُه سالگی به چُنین ارشاد و تشویقی نیازمند باشد و در پنجاه سالگی برای تحصیل به شام سفر کُند؟

این همه باعث شُده است که مُحَقِّقانی همچون شادروان زرین کوب، و به پیروی از او محمد عیسی ویلی، از مُحَقِّقان انگلیسی، معنایِ دیگری را برای «شصت و دو» در بیتِ یاد شُده پیشنهاد کنند و آن را ناظر به سالِ «ششصد و شصت و دو» بدانند، زیرا در این غزل به نامِ «شمس» تَصریح نشده است، و به این ترتیب «شصت و دو» را با تاریخ شروع دفترِ دوّمِ مثنوی ارتباط داده اند. زرین کوب دربارۀ بیتِ «بَعدِ سِتّین» نوشته است: «این بیت به خودیِ خود ناظر به وقوعِ مُلاقاتِ وِیْ باشَمس در سِنین سِتّین عُمرنیست، فقط مُتَضمِّن اشارت به این معنی است که گوینده از تأثیرِ مُلاقات با شمس تبریزی چُنان نَشاط و جوانی یافته است که حتّی سال ها بعد از عُمرِ شصت سالگی نیز شیوه هایِ روزگار را می بیند و از دگرگونی هایی که در جهان روی می دهد، غافل و فارغ نیست…».

راست است که مولانا – همان گونه که استاد محمد علی موحِّد یادآور شده است – در جایِ دیگری از غزلیّات نیز به سِنِّ خود اشاره کرده، و بارها از تَعبیرهایِ «شکار» و «صیّاد» برایِ بیان موقعیّت خود در برابر شمس استفاده کرده است، با این همه هنوز نمی توان پذیرفت که « شصت و دو» در بیتِ یاد شده ناظر به سِنِّ مولانا باشد، و بابِ بَحث و تحقیق در این زمینه هم چُنان باز است.

دوران کودکی و جوانی و تحصیل
شهرِ بَلخ که خاندان مولانا نِسْبَتِ «بلخی» خود را از آن گرفته اند، از شهرهای بزرگِ خراسانِ آن روزگار بود که امروزه در کشور افغانستان است. شمس در مقالات، آن گاه که از ابراهیم اَدْهَم یاد می کند، او را «پادشاه شهرِ مولانا» می خوانَد. اما در واقع، خاندانِ مولانا نه دقیقاً در خودِ بلخ، بلکه در شهرکی به نام وَخْش، در شمالِ آمودریا (جَیحون) می زیستند که از نظر فرهنگی تابع بَلخ بود و بخشی از مملکتِ رو به زَوالِ سلاطینِ غوری به شُمار می رفت. پدرمولانا، مُحمّدِ بْنِ حُسینِ بْنِ اَحمَد خَطیبی، معروف به بهاءُالدّین وَلَد، و مُلقّب به سلطان العُلما، فقیه و خَطیبی عارف مَسْلک بود. از زندگی و مقام و موقعیتِ بَهاءُ الّدین ولد آگاهی چندانی در دست نیست. از لابه لایِ کتابِ ارزشمندِ مَعارف، تنها اثری که از بهاءُ الدّین وَلَد بر جای مانده است، اطلاعاتی اندک و جَسته گُریخته از زندگیِ او به دست می آید. همچنین سُلطان ولد، نوۀ او و فرزندمولانا، درابتدانامه(=ولدنامه) و سِپَهْسالار در رساله افلاکی در مَناقِبُ الْعارفین مطالبی دربارۀ او آورده اند که بر رویِ هم تصویرِ روشنی به دست نمی دهد و طبیعتاً خالی از گِزافه گویی نیست. اودرکتاب مَعارف اشاره کرده است که در آغازِ رمضانِ سالِ ۶۰۰ قمری به پنجاه و پنج سالگی نزدیک شده است. بنابراین، باید در سال ۵۴۶ قمری به دنیا آمده باشد.

شادروان فروزانفر نوشته است که بَهاءُ الدّین ولد ظاهراً با سلسلۀ کُبراویّه بستگی داشت و از خُلفایِ نَجْمُ الدّین کُبری بود [نکته یی که صِحَّتِ آن مُسلَّم نیست] و از آن جا که سلطان مُحمَّد خوارزمشاه با این سلسله روابط خوبی نداشت و حتّی مَجْدُالدّینِ بغدادی را که از بزرگان این طریقت بود به جَیحون انداخته بود، می توان دریافت که چرا بَهاءُ الدّین ولد با خوارزمشاه و فَخْرِ رازی مخالفت می وَرزید و آن ها را بِدْعَت گُذار می خواند، چنان که در کتابِ مَعارف به صِراحت نوشته است:

فَخررازی و زَیْن کیشی و خوارزمشاه را و چندین مُبْتَدع دیگر بودند، گفتم که شما صد هزار دل هایِ باراحت را و شکوفه و دولت ها را رَها کرده اید و در این دو سه تاریکی گُریخته اید و چندین معجزات و بَراهین را مانده اید و به نزد دو سه خیال رفته اید، این چندین روشنایی آن مَدَد نگیرد که این دو سه تاریکی عالَم را برشما تاریک دارد و این غلبه از بَهر آن است که نَفْسْ غالب است و شما را بیکار می دارد و سعی می کُند به بَدی.

سپهسالار نوشته است که خوارزمشاه از نُفوذِ گُستردۀ بهاءُالدّین ولد در میان مردم و جمعیّت بی شُمارِ پیروان و مُریدانِ او احساسِ خَطَر کرد و زمینۀ مُهاجرت او از بَلخ را فراهم آوَرد. امّا روشن است که پادشاهِ قدرتمندی مانندِ خوارزمشاه، که حتّی نامِ خلیفۀ عباسی را از خُطْبه انداخته بود و مَجْدُالدّین بغدادی را با همۀ شهرت در جَیحون غرق کرده بود، از مخالفت کسانی مانندِ بهاءالدّین ولد بیمی به دل راه نمی داد. همچنین، بر خلاف برخی روایات، فَخررازی نیز در این ماجرا نقشی نداشت، زیرا او در ۶۰۵ قمری در گُذشته بود و مهاجرت ِ بهاءُالدّین ولد از بلخ قاعدتاً می بایست اندکی پیش از حملۀ مغول به بلخ و یا در آستانۀ آن صورت گرفته باشد. بنا به نوشتۀ سلطان ولد، بهاءالدّین ولد به دلیل رَنْجِش از بلخیان، عزم حجاز کرد و در میانۀ راه بود که خبر حملۀ تاتارها و سقوط بلخ را شنید. بنابراین، دلیل اصلی مهاجرت بهاءالدّین ولد از بلخ را باید وحشت از سپاهِ خون خوارِ مغول دانست، وحشتی که کسانِ بسیاری را به جَلایِ وَطن واداشت.

نوشته اند هنگامی که بهاءالدّین ولد در طِیّ راه از نیشابور گُذشت، با شیخ فریدالدّین عطّار دیدار کرد و عطّار کتاب اسرارنامۀ خود را به مولانایِ خُردسال هدیه کرد و برایِ او آینده یی درخشانْ پیش بینی کرد. داستانِ این دیدار هرچند از نظرِ تاریخی ناممکن نیست، امّا نه سلطان ولد، نه سپهسالار و نه افلاکی به آن اشاره یی نکرده اند. بهاءالدّین ولد چندروزی در بغداد توقُّف کرد، آن گاه به قصدِ حج به حِجاز رهسپار شد و در بازگشت، پس از اقامت هایِ کوتاه و بلند در شهرهایِ مختلف، سرانجام در روم در شهرلارَنْده ( قَرامانِ امروز، واقع در کشور ترکیه) سکونت گُزید. در همین شهر بود که مولانا با «گوهرخاتون» دخترِ خواجه شَرَفُ الدّین لالایِ سمرقندی ازدواج کرد(سال ۶۲۲ یا ۶۲۳ هجری قمری)، و دو فرزند نخستِ او بهاءالدّین معروف به سلطان ولد و علاءالدّین محمّد از همین مادر به دنیا آمدند. از آن جا که مومنه خاتون، مادرمولانا، در همین شهر دفن شده است، می توان گفت که بهاء الدّین ولد مدّتی نسبتا طولانی در لارَنْده اقامت داشت. گفته اند چون آوازۀ تقوی و فضل بهاءالدّین ولد به گوش علاءُالدّین کیقُباد، پادشاه سلجوقی روم، رسید از او دعوت کرد تا به قونیه بیاید. شهرت بهاءالدّین ولد پس از مدّت کوتاهی در قونیه، پایتخت سَلاجقۀ روم، پیچید وامیر بَدرُالدّین گوهرتاش، لالایِ سلطانْ علاءُالدّین کیقُباد به جمع مُریدانِ او پیوست و برایِ او مدسه یی ساخت که بعدها محل تدریس مولانا شُد.به نوشته سلطان ولد، بهاءالدّین ولد پس از دوسال اقامت در قونیه درگُذشت. تاریخ درگُذشت او را روز جمعه ۱۸ رَبیعُ الآخرِ ۶۲۸ قمری نوشته اند. سِپَهْسالار و اَفلاکی، بهاءُالدّین ولد را از فرزندان ابوبکر دانسته اند، اما نه در کتاب مَعارف، نه در آثارِ مولانا و سلطان وَلد، به چنین نکته یی اشاره نشده است، بنابراین باید نتیجه گرفت که این تَبارنامۀ مَجْعول، بعدها، پس از دَرگُذشتِ سلطان ولد (۷۱۲ قمری) ساخته و پرداخته شده است.

آنچه از دورانِ کودکی و جوانیِ مولانا تا زمان درگذشت پدرش می دانیم، ناچیز است. پیداست که می بایست مانند کودکان دیگر به مکتب رفته باشد، و طبیعی است که بعدها، برای دوران کودکی او قصّه هایی ساخته باشند که از نبوغ و تفاوت او با دیگر کودکان حکایت دارد. چُنین قِصّه هایی را در کتاب مَناقِبُ الْعارفینِ افلاکی می توان خوانْد. لالا یا مُرّبی او در این دوره سیّدبُرهان الدّین مُحقِّقِ تِرمِذی بود که از شاگردان و مُریدان نزدیک پدرش به شُمار می آمد. سیّد بُرهان الدّین، معروف به سیّدسِردان، مردی بود اهل مُکاشفه و مشاهده که از «حال» و «قال» بهره یی تمام داشت و از شیفتگان سَنایی شاعر بود. سیّد بعدها نیز نقش مؤثری در شکل گیری شخصیت مولانا ایفا کرد.

مولانایِ جوان، به شیوۀ مرسوم روزگار، در مَحضرِ استادانِ مختلفی به شاگردی پرداخت، و دیری نگُذشت که راه و رسمِ پدر را به عنوان واعظ و خطیب در پیش گرفت.

در مجالس سَبْعۀ مولانا، مَجلسی هست که در آن مولانا در حقِّ پدر و مادر خود دُعا می کند و از خدا می خواهد تا آن ها را در پناه خود آسوده دارد. پس از این مجلس متِعَلِّق به زمانی است که خانوادۀ او هنوز در لارَنْده اقامت داشت( پیش از سال ۶۲۶ قمری)، همچنین نشان می دهد که مولانا در زمانِ حیاتِ پدر، به وَعظ گفتن آغاز کرده بود. بنابراین تعجّبی ندارد که بلافاصله پس از درگُذشت بهاءُالدّین ولد، مُریدان از مولانا درخواست کنند که برجایِ پدر بنشیند. چنین بود که مولانا به وعظ گفتن و تدریسِ فقه و حدیث و دیگر علومِ سُنَّتی روی آورد. کثرت اشاره به آیاتِ قرآنی و احادیث ِ نبوی و قِصَص انبیا در آثارِ مولانا، به خصوص در شعر، به حدّی است که در این زمینه برایِ او رقیبی نمی توان یافت. پیداست که چنین تسلّطی حاصلِ مطالعۀ طولانی و مُداومی است که بی گُمان از دورانِ جوانی آغاز شده بود، و رفته رفته به صورتِ ملکه درآمده بود.

گام‌های نَخست در طریقِ عرفان
یک سال بعد، در ۶۲۹ قمری، سیّد بُرهان الدّین به جست و جویِ شیخ خود، بَهاءُالدّین ولد، به قونیه آمد و به ارشاد مولانا هِمَّت گُماشت. به نوشتۀ افلاکی، سیّد به مولانا گفت: پدر بزرگوارت را هم عِلْمِ قال به کمال بود و هم عِلْم حالْ به تمام داشت. می خواهم که در علم حال سُلوک ها کُنی و آن معنی از حضرت شیخم به من رسیده است و آن را نیز هم از من حاصل کُن، تا در همه حال ظاهراً و باطناً وارث پدر باشی و عینِ او گردی.

در این سخن نکته یی عجیب هست، زیرا نشان می دهد که مولانا به رغم داشتن پدری عارف مَسْلک، تا پیش از آمدنِ سیّد گویی هیچ بویی از عوالِم عرفانی و باطنی نَبُرده بود. به راستی روشن نیست که رابطۀ مولانا با پدرش چگونه بوده است. مولانا هرگز از پدرش به بدی یاد نکرده است، برعکس، روایات افلاکی حاکی از نهایت احترام او به پدراست، و حتّی در مقام سوگند می گفت: «به روانِ مقدّسِ پدرم» و باز به نوشتۀ افلاکی، لقب «خداوندگار» را بهاءولد در مورد مولانا به کار برده بود. با این همه شمس تبریزی نظر دیگری دارد، زیرا در مقالات، پس از آن که دُشنامی رکیک نثار بهاءولد می کُند، به مولانا می گوید:

او تو را نمی شناخت، از همۀ فرزندانْ تو را دُشمن تر می داشت. فردا بِرَوَم گورش را سُجود کنم، آخر سبب تو او بود، لکُلٍ سبب. سُنَّتِ خدا قدیم است.

به هر تقدیر، مولانا خود را مُریدوار به سیّد بُرهانُ الدّین سِپُرد و به رضایت و سیر و سُلوک پرداخت. یک سال بعد، در ۶۳۰ قمری، مولانا – قاعدتاً به تشویش سَیِّد- برایِ تحصیل به شهرحلب رهسپار شُد و در مدرسۀ حَلاویّه، که از مراکز مهم حَنَفیان بود، اقامت گُزید. از استادانِ برجستۀ او در این دوره کمالُ الدّین اِبْنِ الْعَدیم است که علّامه یی بزرگ و پُرآوازه بود و آثارِ مهمّی از خود به یادگار گذاشته است. مُدّتِ اقامت مولانا در حلب مشخص نیست، اما از قَراین برمی آید که می بایست سه سالی طول کشیده باشد. سپس به دمشق رفت و چهارسالی نیز در دمشق، در مدرسۀ مُقدسیّه، به دانش اندوزی پرداخت. از برخی غزل های مولانا به روشنی پیداست که او شهرِ دمشق را به خوبی میشناخت، زیرا از جاهایِ مختلفِ این شهر یاد کرده است و با اشتیاقِ خاصی از آن سُخن گفته است.آیا مولانا نخستین بار در این شهر با شمس تبریزی دیدار کرده بود؟ شمس در مقالات به روشنی گفته است که از پانزده، شانزده سالِ پیش مولانا را می شناخته است. بنابراین، می بایست نخستین بار او را در قونیه دیده باشد. امّا بعید نیست که نخستین دیدار آنها در دمشق اتّفاق افتاده باشد، زیرا بعدها دمشق برای مولانا یادآورِ خاطرۀ شمس شد. سپهسالار نوشته است که مولانا در دمشق با بزرگانی همچون مُحْیی الدّین اِبْن عربی، عارفِ نامدارِ جهانِ اسلام، و عُثمانِ رومی و اوحَدُالدّین کرمانی و صدرالدّین قونوی آشنا شده بود و این سخن ممکن است حقیقت داشته باشد. قَدْرِ مُسلّم این است که مولانایِ آینده، مولانایِ عاشقِ شمس، آثارِ اِبْنِ عربی را نمی پسندید و افلاکی در این باره روایتی آورده است خواندنی:

منقول است که بعضی عُلَمایِ اصحاب، دربابِ کتابِ فتوحاتِ مکّی چیزی می گفتند که: «عجب کتابی ست که اصلاً مقصودش نامعلوم است و سِرِّ حکمتِ قایلْ نامفهوم». از ناگاه زکی قَوّال [مُطرب، خواننده در مجالسِ سماع] از در درآمد و سرآغازِ اسرار کرد. حضرت مولانا فرمود که: «حالیا فتوحاتِ زکی، بِهْ از فتوحاتِ مکّی است.» و به سَماع شروع کرد.

مولانا پس از پایان تحصیل و «کسب اجازاتِ عالی» به قونیه بازگشت. نوشته اند که دراین هنگام سیّد برهان الدّین او را با ریاضت و چلّه نشینی آزمود و چون نَقدِ وجودِ او را بی غِش یافت:

سر به سجده شُکر نهاد و… گفت: « در جَمیع علوم عقلی و نَقْلی و کَشفی و کَسْبی بی نَظیرِ عالَمیان بودی و اَلْحالَةُ هذه در اسرار باطِن و سِرِّ سیرِ اهلِ حَقایق و مُکاشفاتِ روحانیون و دیدارِ مُغَیَّباتْ انگشت نِمایِ اَنْبیا و اولیا شُدی.»

و به او اجازه داد تا به راهنماییِ گُم گشتگان بِپَردازد. به گفتۀ سُلطان ولد و سپهسالار، مولانا نُه سال در خدمت سیّد بُرهانُ الدّین بود و سپس سیّد دَرگُذشت. بنابراین، وَفات سیّد باید در ۶۳۸ قمری اتّفاق افتاده باشد. سُلطان ولد از تحصیلِ مولانا در حلب و دمشق سُخنی نگفته است و افلاکی دورانِ تحصیل مولانا را جُزو همین نُه سال به شُمار آورده است. به هر تقدیر، سیّد بُرهان الدّین پیش از وفات به شهرِ قیصریّه نَقْلِ مکان کرد و در همان شهر دَرگُذشت. به نوشتۀ سپهسالار، مولانا از سیّد پرسید: « چرا از ما اختیارِ دوری می کُنی؟» و سیّد در پاسخ گفت: «تعجیل من از آن است که شیری تُند، رویْ بِدین ولایت نهاده است، او شیر و من شیر، با هم سازگاری نَتَوانیم کردن».

از رفتن سیّد بُرهان الدّین، که مولانا هرگز او را فراموش نکرد و بارها از او در فیهِ مافیه و نیز مثنوی یاد کرده است، تا آمدنِ شمس تبریزی، پنج سالی گُذشت. چندی بعد مولانا با بیوه زنی به نام کِراخاتون ازدواج کرد و از او صاحبِ دو فرزند دیگر، یک پسر و یک دختر شد. در این دوره، مولانا در مدرسه به تدریس فقه و علومِ دین می پرداخت و بی گُمان کَسانِ بسیاری در مجالس وَعظِ او حاضر می شدند. دَستارِ خود را دانشمندانه (= به شیوۀ فقیهان) می پیچید و ارسال می کرد و رَدایِ فراخْ آستین می پوشید. از برخی غزل هایِ ریشخندآمیزی که بعدها در هَجوِ شخصیّتِ این دوره از زندگی خویش -شخصیّتِ مولانایِ مُفتی و فَقیهِ شهر- سُروده است، به روشنی پیداست که کَبْکَبه و دبدبه یی داشته و با ناز و غرورِ تمام در میانِ مُریدان می خُرامیده و لابُد کم نبودند مردمی که ارادتمندانه و مُتواضعانه بر دستِ او بوسه می زدند. امّا در زیرِ این شخصیّتِ ظاهریِ آراسته و مَغرور، مولانایِ دیگری پنهان بود که در لحظه هایی خاص، گَریبانِ این فَقیه و زاهِدِ مَغرورِ شهر را می گرفت و چَشم هایِ او را به زندگیِ عَبَث خویش باز می کرد. رَدِّ این کشمکَش درونی را در برخی از غزلیّات میتوان دید.

بی گُمان مولانا بخشی از غزلیّاتِ دیوانِ کبیر را پیش از دیدار با شمس سُروده است. خود او گفته است که پیش از دیدار با شمس «دفترباره» و عاشقِ کتاب بوده و زَبَردستِ ادیبان می نِشَسته است. دامنۀ مُطالعات او در شعر فارسی تنها به سَنایی و اَنْوری و خاقانی و نظامی و عطّار و حتّی جَمالُ الدّین عَبْدُالرَّزّاق و پسرش کمالُ الدّین اسماعیلِ اصفهانی محدود نبود. دیوان کبیر به روشنی نشان می دهد که او دیوان هایِ شاعرانی مانند سیّد حسن غزنوی، مُلقَّب به «اشرف» و اَثیرُالدّینِ آخْسیکَتی و مُجیرُالدّین بیلَقانی و سَیْفِ اِسْفَرَنگی را نیز خوانده است و بنابراین می توان نتیجه گرفت که مولانا تقریباً همۀ دیوان ها و منظومه هایِ فارسیِ پیش از خود را مطالعه کرده است. راست است که هم در غزلیّات و هم در فیهِ ما فیه از شعر و شاعری اِظْهارِ بیزاری کرده است:

آخِر من تا این حَدّ دِلْدارم که این یاران که به نزدِ من می آیند از بیمِ آن که مَلول نشوند، شعری می گویم تا به آن مشغول شوند، وَگَرنه من از کجا شعر از کجا؟ وَالله که من از شعر بیزارم و پیشِ من از این بَتَر چیزی نیست…من تحصیل ها کردم در علوم و رنج ها بُردم که نزدِ من فُضلا و مُحَقِّقان و زیرکان و نُغول اَندیشان[=ژرف اندشان] آیند تا بر ایشان چیزهایِ نَفیس و غَریب و دقیق عَرض کنم؛ حق تعالی خود چُنین خواست، آن همه عِلْم ها را این جا جمع کرد و آن رنج ها را این جا آوَرْد، که من بدین کار مشغول شَوَم، چه توانم کردن؟ در وَلایت و قومِ ما از شاعری نَنگ تَر کاری نبود، ما اگر در آن وَلایت می ماندیم موافقِ طَبعِ ایشان می زیستیم و آن می وَرزیدیم که ایشان خواستَنْدی، مثلِ درس گفتن و تَصْنیفِ کُتُب و تَذْکیر و وَعْظ گفتن و زُهْد و عمِلِ ظاهر وَرْزیدن.

امّا معنایِ این سُخنان چه می تواند، جُز این که مولانا حتّی تصوّرِ آن را نمی کرد که روزی شعرو شاعری به بزرگ ترین مَشغلۀ زندگیِ او تبدیل شود، وَگرنه کدام عالِم و حکیم و عارف است که گَه گاه شعری نَسُروده باشد و در این عرصه تَفَنُّنی نکرده باشد؟

طلوع شمس
تنها کسی که نامِ شمس و پدر و نیایِ او را ثبت کرده است، افلاکی است: «مُحمَّد اِبْنِ عَلیّ اِبْنِ مَلِک دادِ تبریزی». کتابِ مَقالاتِ شَمس مهم ترین مَنْبعی است که اطلاعاتِ روشن و دقیقی را از زندگی و اَحْوال و اندیشه هایِ او به دست داده است.

شمس فرزند یکدانه و نازپرورده پدر و مادر بود. گفته اند شغل پدرش بَزّازی بود. رفتارِشمس – به روایت خودش – از دوران کودکی غریب بود. شاید نتوان در وَصف شخصیّتِ شمس واژه یی مناسب تر از «غریب» پیدا کرد. او به تمامِ معنایِ کلمه «غریب» بود و تا واپسین دَمِ عُمرِ خویش «غریب» مانْد. مولانا در غزلیّات بارها این صفت را در موردِ او به کار بُرده است. سیرو سُلوکِ او از دورانِ کودکی آغاز شد. او حتّی با پدرش احساسِ بیگانگی می کرد. خود را مُرغابی یی می دید که زیرِ مرغِ خانگی از تخم بیرون آمده است، و با این تَمثیلْ اشکِ پدر را می آوَرْد.

شمس، چُنان که از مقالات بَرمی آید، فِقْه خوانده بود و در مذهبِ شافعی فَقیه بود. امّا او کسی نبود که در علومِ رسمی روزگار بِماند، زیرا – از نظرِ او – این علومْ ربْطی به راهِ خدا ندارد و به تعبیرِ او:

خَلَل از این است که خدا را به نَظَرِ مَحَبَّت نمی نِگَرند، به نَظَرِ عِلْم می نِگَرند، و به نَظَرِ مَعرِفَت، و نَظَرِ مَحَبَّت کارِ دیگر است.

شمس در جوانی مُرید شیخ ابوبکرِ سَلّه بافِ (زَنْبیل باف) تبریزی بود و چندبار از او در مقالات یاد کرده است. از احوال و مَشربِ این شیخ اطلاعی در دست نیست. شمس در خدمتِ شیخ ابوبکرِ سَلّه باف به جایی رَسید که دیگر به او قانع نبود و برایِ یافتنِ شیخی کامل، راهِ سفر در پیش گرفت. سال ها به جست و جو پرداخت. روم و شام و عراق را زیر پا گُذاشت. در شهرهایِ مختلف اقامت کرد. گاه به مَشّاقی (= فَعْلِگی و عَمَلِگی) و بندبافی می پَرداخت گاه معلّمِ مکتب خانه می شد. حتّی روشِ تازه یی برایِ آموزش قرآن ابداع کرده بود که به کودکان امکان می داد تا در مُدتّی کوتاه، قرآن را دُرُست بِخوانند. در گُذَرِ این سال ها با بزرگانِ بسیاری هم نِشین شده بود و بی گُمان کتاب هایِ بسیاری خوانده بود. پیش از این گفتیم که جِدالِ فرهنگی در جامعۀ اسلامی سه قُطبِ عُمده داشت: فَقیهان، صوفیان، و فیلسوفان. ببینیم برخورد شمس با سه گروه چگونه بود. با فلسفه و حِکمت میانۀ خوشی نداشت:

فَلْسَفیان انبیا را نُقصان نَهَند که به خلق مشغول شدند، و دوستیِ جاه و پیغامبری، ایشان را راه زد [=گمراه کرد]، الّا گُمراه نشدند به کُلّی، و راهِ مَلَکوت بر ایشان بَسته نشد به کُلّی، لیکِن از درجات تَجرید و خلوت ماندند. و نیز زن خواستنِ انبیا را هم نُقصان و آلودگی گویند.

سخنِ سقراط و بُقراط و اِخْوانُدالصَّفا و یونانیان، در حُضورِ آل مُحمَّد و فرزندانِ جان و دلِ محمَّد، نه فرزندانِ آب و گِل، کِه گوید؟ و خدا هم حاضر!

دربارۀ ابن سینا گفته است: «بوعلی نیم فلسفی است، فلسفیِ کامل افلاطون است». اما گاه در برابرِ مُتِعَصّبان از برخی فیلسوفان مانندِ شِهابُ الدّینِ سُهْروَردی مَقتول – که البته خود را ندیده بود – جانِبْداری می کرد:
آن شِهاب را آشکارا کافر می گفتند آن سگان. گفتم «حاشا! شِهابْ کافِر چون باشد؟ چون نورانی است. آری، پیشِ شمس، شِهابْ کافر باشد. چون دَرآید به خدمتِ شمس، بَدر شود، کامل گردد.»

فلسفه، متّکی به عقل است و برای عارفی مانندِ او تکلیفِ عقلْ اصولاً روشن است:
عقلْ سُست پای است. از او چیزی نیاید، امّا او را هم بی نَصیب نَگُذارند. حادث است و حادث تا به دَرِ خانه راه بَرَد. امّا زَهره ندارد که در حَرَم رَوَد.

عقل تا دَرگاهْ رَهْ می بَرَد، امّا اَنْدَرونِ خانه رَهْ نمی بَرَد. آن جا عقلْ حِجاب است و دلْ حِجاب و سَرْ حِجاب.

تَخْطَئۀ فلسفه در آن روزگار، تقریباً فراگیر شده بود و بازتابِ آن را در آثارِ شاعرانِ بزرگی مانندِ سَنایی و نظامی و خاقانی به روشنی می توان دید. شمس با دوگروهِ دیگر، یعنی فَقیهان و صوفیان، سَر و کارِ بیشتری داشت و گاه از فسادِ یک گروه به سُتوه می آمد، با گروهِ دیگر هم نِشین می شد:

اَوَّل با فقیهان نمی نِشَستم، با درویشان می نِشستم. می گفتم آن ها [=فقیهان] از درویشی بیگانه اند. چون دانستم که درویشی چیست و ایشان [=درویشان] کجایند، اکنون رَغْبَت مُجالَسَتِ فَقیهان بیش دارم ازین درویشان. زیرا فَقیهان، باری، رنج بُرده اند. این ها می لافَند که درویشیم. آخِر درویشی کو؟

حتّی عارفِ نامداری مانندِ اِبْنِ عَرَبی، که شمس بزرگانِ دوران را ناخُن کوچک او نمی شِمُرد، نتوانسته بود او را به خود جلب کند. دلیل آن در مقالات آمده است:
شیخ مُحمَّدبْن عَرَبی در دِمَشق می گفت که:« مُحمَّد پَرده دارِ ماست!» می گفتم« آنچه در خود می بینی، در مُحمَّد چرا نمی بینی؟ هرکسی پَرده دارِ خود است.» گفت:« آن جا که حقیقتِ معرفت است، دَعْوت کجاست؟ و کُن و مَکُن کجاست؟» گفتم: «آخِر آن معنی او را بود و این فَضیلتِ دِگَر مَزید، و او انکار که تو می کُنی براو، و این تَصرُّف، نه که عینِ دَعْوَت است؟ مرا که برادر می خوانی و فرزند، نه که دَعْوت است؟ پس دعوت می کُنی و می گویی دعوت نباید کردن!» نیکو هم دَرد بود، نیکو مونِس بود، شِگَرف مردی بود شیخ محمَّد، اما در مُتابَعَت نبود. یکی گفت: «عینِ متابعت خود آن بود.» گفتم: «نی مُتابَعَت نمی کرد».

در عرفانِ شمس «مُتابَعَت» اساسی ترین مسئله و مِعْیارِ نهایی است. به این نکته باز خواهم گشت.

در تمامِ سال هایی که شمس در جست و جو بود، چهرۀ واقعیِ خود را به هیچ کَس نشان نداد. خِرقۀ صوفیان به تن نمی کرد. در لباسِ بازرگانان به کاروان سَراها می رفت. وقتی او را به خانقاه دعوت می کردند، می گفت:« من خود را مُسْتَحِّقِ خانقاه نمی دانم.» و وقتی او را به مدرسه می خواندند می گفت: «من اهلِ بحث نیستم، اگر به زبانِ خود بحث کنم، میخندند و تکفیرم می کنند. من غریبم، و غریب را کاروان سَرا لایق است». همین که احساس می کرد کسی یا کسانی به گوهرِ وجودِ او پی بُرده اند از آن جا می گُریخت. او رفته رفته دریافته بود کمالی که آن را در بیرون از خود می جُست، در خودِ او نَهُفته است.

گوهری بود در صَدَفی. گِردِ عالَم می گشت. صدف ها می دید بی گوهر؛ حِکایَتِ صَدَف و گوهر می کردند، او نیز با ایشان حکایت صدف می کرد. می گفتند آن صدف ها با او که: « ما می شِنَویم حکایت گوهر، پیشِ تو هست؟»

گفت: «وَالله هم چُنان که تو می شِنَوی، من نیز می شِنَوَم.»

-ای طَرّارِ مکّار! تو داری مرا مَغْلَطه می زنی.

گفت: «نی، وَالله ندارم.»

همچُنین می رفت این صَدَف در عالَمْ بَرین قَرار؛ تا روزی جوهریِ یگانه یی بیافت.

دیدار
شمس در روزِ شنبه بیست وششمِ جَمادی الآخرِ سالِ ۶۴۲ قمری به قونیه پای نَهاد. صیّادْ شکارِ خود را از پیش شناسایی کرده بود. شانزده سال بود که انتظارِ چُنین روزی را می کَشید. نخستین بار مولانا را در قونیه دیده بود، و لابُد در مجلسِ وَعْظ. از مقالات بَر می آید که بَهاءُالدّین وَلَد و سَیِّد بُرهانُ الدّین را هم می شناخت. مِهْرِ مولانا از همان زمان به دِلَش نِشَسته بود، اما درآن هنگامْ او را دَرخورِ شنیدنِ اسرار و رُموز نیافته بود:

مَیلَم از اوَّل با تو قَوی بود، اِلّا می دیدم در مَطْلَعِ سُخَنَت که، آن وَقتْ قابل نبودی این رُموز را.

شاید در حَلَب و دِمَشق نیز مولانا را دنبال کرده بود. امّا هیچگاه از حَدِّ سلام علیک فراتَر نرفته بود. خود او به روشنی گفته است:
با کسی کم اختلاط کُنم. با چُنین صَدری [منظور مولاناست] که اگر همه عالَم را غَلْبیر کُنی، شانزده سال بود که سلام علیک بیش نمی کردم و رفت.

امّا به راستی چه شُد که شمس در پِیِ صیدِ مولانا بَرآمَد. مگر نه اینکه او گفته است:
تا این غایَت این نوع خَلْق که مَنَم، با خَلْق اِخْتِلاط نکرده است و نه آمیخته است. خود نبوده است سُنَّت، و اگر بگوید بعدِ من، برادرِ من باشد.

براساسِ مقالاتِ شمس می توان برایِ این سوآل دو پاسخ یافت. شمس از تنهاییِ خود به تَنگ آمده بود:
آبی بودم بر خود می جوشیدم، و می پیچیدم و بویْ می گرفتم، تا وجودِ مولانا بر من زَد، رَوان شُد، اکنون می رَوَد: خوش و تازه و خُرَّم.

و به همین دلیل به درگاهِ خدا می نالید که:
مرا به اولیاءِ خود اِخْتِلاط دِه و هم صُحبَت کُن! به خواب دیدم که مرا گفتند: « تو را با یک وَلی هم صُحبت کنیم»، گفتم: «کجاست آن وَلی؟» شبِ دیگر دیدم که گفتند: «در روم است». چون بعدِ چندین مُدّت بِدیدم، گفتند: «وقت نیست هنوز».

شمس گوهری داشت و صاحِبْ نظری گوهرشِناس می جُست. (به بیان عارفی) معشوقی بود که عاشق می خواست تا شِکُفته شود و خوش و تازه و خُرَّم. بنابراین، آن جا که می گوید: «کسی می خواستم از جِنْسِ خود که او را قبله سازم، و روی بِدو آرَم، که ازخود مَلول شُده بودم- تا تو چه فَهْم کُنی ازین سُخَن که می گویم از خود ملول شُده بودم؟- اکنون چون قبله ساختم، آنچه من می گویم فَهْم کُند ودَریابَد.» احساسِ مَلال و دِلْتنگیِ او را باید در چُنین حال و هوایی دریافت. این، احساسِ معشوقی است که دوست دارد شناخته شود. عارفانْ آفرینشِ جهان و انسان را بر همین اساس تفسیر کرده اند، زیرا از زبانِ معشوقِ اَزَلی (حَقْ تَعالی) نَقل کرده اند که: «کُنْتُ کَنْزًا مَخْفیًّا فَاَحْبَبْتُ اَنْ اَعْرَفَ فَخَلَقْتُ الْخَلْقَ لِکَیْ اُعْرَفَ، گنجی پنهان بودم که دوست داشتم شناخته شَوَم، از این رو خلق را آفریدم تا مرا بِشْناسَند». واژۀ «معشوق» را به خاطر بِسْپارید، زیرا یکی از کلیدهایِ فَهْمِ شخصیّتِ شمس است.

پاسخِ دیگر که با پاسخِ پیشین ناسازگار نیست، از این قرار است که شمس نجات مولانا را رسالت خود می دانست:
مرا فرستاده اند که آن بندۀ نازنینِ ما میانِ قومِ ناهَموار گرفتار است، دریغ است که او را به زیان بَرَند[=ضایع کنند]

به خاطِرِ مولانا بود که با مردم درآمیخت:
این خُمی بود از شرابِ رَبّانی، سَر به گِل گرفته، هیچ کَس را بر این وقوفی نه. در عالَم گوش نهاده بودم، می شنیدم. این خُنبْ به سَبَب مولانا سَر باز شد. هرکِه را از این فایده رَسَد، سَبَبْ مولانا بوده باشد.

وَگَر نه:
مرا در این عالَم با این عَوامْ هیچ کاری نیست. برایِ ایشان نیامده ام. این کسانی که رَهْنمایِ عالَم اند به حَق، انگشت بر رَگِ ایشان می نَهَم.

آن
اکنون ببینیم صَیّاد شکار خود را چگونه می‌دید و او را در چه حَدّی ارزیابی می کرد.

به نوشتۀ سپهسالار، شمس شب هنگام -و لابُد به شیوۀ خود در جامعۀ بازرگانان-به قونیه رَسید و در خانِ برنج فروشان فرود آمد.صبحِ روزِ بعد، از کاروان سَرا بیرون آمد و در دکّۀ کنارِ دَرِ کاروان سَرا که پاتوقِ بُزرگان و اَعْیانِ شهر بود، نِشَست.

مولانا نیز از خانه بیرون آمد و راهیِ آنجا شُد. از جُزییّات این دیدار اطلاعی در دست نیست.بر اساسِ آنچه گفته شد، این دو در حَدِّ سلام و علیک با یکدیگر آشناییِ قبلی داشتند.اما این بار شمس با طرحی از پیش اندیشیده، شده به سُراغِ مولانا آمده بود.پس طبیعی بود که او سر صحبت را باز کُند.

از مولانا پرسید:«مولانا رَحِمَکَ الله! از بایَزید دو حال مختلف نقل کرده اند،از یک سو گفته اند که در مُتابَعَت از پیغمبر چُنان سخت گیر بود که در تمام عمر خربزه نخورد، زیرا روایت موثَّقی مبنی بر خربزه خوردن پیغمبر نشنیده بود، واز سوی دیگر سُبحانی ما اَعْظَمَ شَأنی می گفت و دَعْویِ خدایی می کرد، در حالی که پیغمبر با آن همه عَظمَت می گفت اِنَّهُ لَیُغانُ عَلی قَلْبی وَ اِنّی لا سْتَغْفِرُ اللهَ فی کُلِّ یَوْمٍ سَبْعینَ مَرَّةً (گاه غُباری-از تیرگی- بر دلم می نِشینید و برای زُدودنِ آن روزی هفتاد بار استغفار می کُنم). چگونه ممکن است که این دَعوی با آن مُتابَعَت سازگار باشد؟»

مولانا پاسخ داد: «مقام بایزید در کمالْ حَدّی مُعیَّن و ثابت داشت.او در برابرِ عَظمتِ این مقام از خود بی خود شُد و چنان سخنی گفت، امّا پیغمبرهرروز از هفتاد مقامی می گُذشت که هر یک از دیگری بالاتر بود.او از بیم تَوقُّف در این مقامات اِسْتِغفار می کرد، زیرا پیوسته مقامی بلند تر می جُست و کمالِ او حَدّی نداشت.»

پس از این گفتگو هر دو از جایْ برخاستند و یکدیگر را در آغوش کشیدند و شش ماه در حُجْرۀ شیخ صَلاحُ الدّینِ زَرکوب باهم خلوت کردند.در روایَت افلاکی نیز همین سوآل مطرح شده است،اما صَحنه پردازی او متفاوت است.شمس در مقالات(در قطعه یی به عربی) به این گفتگو اشاره کرده است:

نخستین سُخنی که با او[=مولانا] گفتم، این بود:«چگونه بایَزید جانِبِ مُتابَعَت را نِگَه نداشت و [مانندِ پیغمبر] نگفت: سُبحانَکَ ما عَبَدْناکَ…(خدایا، تورا چنان که باید و شاید بندگی نکردیم). مولانا معنایِ این سخن را تمام و کمال دریافت پِی بُرد که جانِ کلام چیست و به کجاها می اَنجامد. و از آن جا که دلی پاک و باطِنی بی آلایش داشت، از شنیدنِ این سخن مست شُد، به حدّی که اثرِ مستی را در چهره اش می شُد دید. من متوجه شیرینیِ این نکته نبودم، امّا با دیدنِ مستیِ او پِی بُردم که چند نکتۀ شیرینی است.

شمس نگفته است که پاسخِ مولانا چه بود.

طوفان شمس از راه رسیده بود و کَشتیِ زندگی مولانا که تا آن روز در دریایی آرام حرکت می کرد،دستخوشِ امواج سهمگین شُد.مولانا که زاهِدِ کشوری و صاحب مَنْبَری بود،عاشقِ کَف زنان و ترانه گویِ مردی شد که هنوز او را چنان که باید و شاید نمی شناخت. تَقدیر چُنان می خواست که درون فقیه و مُفتی سی و هشت سالۀ شهرقونیه، مولانایِ تازه یی متولد شود که به جای ذکر و تسبیح و وعظ و تدریس و جواب دادن به مسایلِ شَرعی مردم، بیت وغزل بگوید و رَباب بِنَوازد ودرمیان کوچه و بازاربِرَقصد. چه رُسوایی عظیمی. این زایمانْ حتی با وجود قابلۀ دلسوز و دانایی مانند شمس، دَردی توان فَرسا داشت. مولانا نصیحت دوستان و آشنایان و طَعْنۀ رقیبان اهل مدرسه و نا خشنودی مریدان را می شنید و می دید و این همه به صورت شک و تردید های کَلافه کُننده در جانش چنگ می زد. به خود نِهیب می زد تا شکّ و تردید را از دل بیرون کُند. نشانه های این کشمکش درونی را در برخی از غزل های او می توان دید. برخَلافِ آنچه در بسیاری از روایت هایی که دربارۀ مولانا نقل کرده اند آمده است، مسئله به تضاد «عِلْم حال» و «علم قال» منحصر نمی شد. شمس نیامده بود تا برتری «حال)» را بر«قال» به او نشان دهد. مولانا خود پَروَرده بَهاءُالدّین ولد و سَیِّد بُرهانُ الدّین بود و تحصیل ها کرده بود و کتاب ها خوانده بود. اگرهنوزاین قدر نمی دانست که با قیل و قال مدرسه نمی توان به خدا رسید، پس دیگر چه می دانست؟راست است که شمس نیز بارها این نکته را خاطرنشان کرده است:

مثلاً این ذوفُنونِ عالَم [منظور مولاناست] که در فِقه و اصول و فُروع مُتَبَحِّر است، این ها هیچ تَعَلُّق ندارد به راهِ خدا و راهِ انبیا، بَل پوشاننده است اورا.

مولانا این نکته را به خوبی می دانست و حتّی به روایت افلاکی، برخی از فَقیهانِ اهل دل آن روزگار نیز خود از «عِلَّتِ دانشمندی» (=بیماری فِقاهَت) می نالیدند. آنچه شمس به مولانا آموخت، این بود که چگونه خود را از چَنگِ عِلمِ اهل مدرسه بِرَهانَد و دَسْتار و رَدایِ تَفَرعُن را از تَن بیرون کند، زیرا خدا را «سر افزون»- به عنوان چیزی تَفَنُّنی و اضافی در کنار چیزهای دیگر- نمی توان جُست، و در این راه حتّی علم حال و تَصوّفِ اهل خانقاه نیز بَدَل به حجاب می شود.

تولّدِ دیگر مولانا، در سایۀ عشق او به شمس، از همان آغاز با شعر گِرِه خورْد و بزرگ ترین دیوانِ شعر عرفانِ عا شقانه را در زبان فارسی پدید آوَرْد. بی گُمان روی آوردن مولانا به شعر نیز جلوۀ دیگری از تأثیر شمس بود، زیرا مقالات به روشنی نشان می دهد که خود شمس مُطالعۀ وسیعی در دیوان های شعر فارسی و عربی داشت. یکی از نُسخه های خَطّی کُهَن دیوان کبیر نَخُستین غزلی را که مولانا برای شمس سُرود، مشخص کرده است:

پیشِ شمعِ نورِجان، دلْ هست چون پَروانه یی
در شُعاعِ شمع جانان، دلْ گرفته خانه یی

به نوشته سپهسالار، هنگامی که مولانا و شمس از خلوت خود بیرون آمدند، به سماع پرداختند. گفته اند مولانا تا آن زمان سماع نکرده بود، امّا ازاین پس سماع، به صورت بخش جدایی ناپذیری اززندگی او درآمد. بنابراین، تعجبی ندارد که«سماع» و مترادف های ان،از واژه های پر کاربرد دیوان کبیر است و حتی دو غزل نیز با ردیف «سماع» به آن اختصاص یافته است. افلاکی روایت کرده است که مولانا :

روزی فرمود که ما ازین عالم سه چیز اختیار کردیم: یکی سماع و یکی فُقاع [شرابی گازدار که جو و مَویز و غیره می گرفتند و در مذاهبِ اهل سُنَّت حرام نبود] و یکی حَمّام.

از آن پس دلبستگی عمیقی به موسیقی پیدا کرد و علم موسیقی را برای خود به همان اندازه ضروری می شمرد که شهادت و ایمان برای مؤمن.

مولانا نه تنها در حلقه مریدان، بلکه در میان مردم شهر نیز شیخی محبوب بود. با آمدن شمس دست مریدان از دامن شیخ کوتاه شُد. مجالس وعظ و درس تعطیل شد و به جای آن مجلس سماع برپاشد که بسیاری کسان آن را به چشم بدعت می نگریستند.و در میان، رفتار شمس نیز به ناخشنودی ها دامن می زد. شمس، البته پروایی نداشت. رفتار او با مولانا و مریدانش کاملاً آگاهانه و حساب شده بود. وقتش را با مریدان مولانا تلف نمی کرد، واساساً برای آن ها نیامده بود، بی پرده گفته بود که:

مرا در این عالم با این عَوام هیچ کاری نیست، برایِ ایشان نیامده ام. این کسانی که رَهْنمای عالم اند به حق، انگشت بر رگ ایشان می نَهَم.

امّا رابطۀ او با مولانا رابطه یی است پُر فَراز و نشیب. نَخُست نگاهی به شخصیّتِ درونیِ شمس بِیَندازیم.

شمس شخصیّتی پیچیده و در عین حالْ ساده دارد. پیچیدگیِ او از سادگی و یک رنگی او آب می خورد. صِراحَتِ لهجۀ او بی نظیر است. سخت مُتِکبِّر و خشن جلوه می کند. حاضر نیست نازِ کسی را بِکَشَد و چنان مغرور است که جواب سلام خدا را هم به زور می دَهَد:
من از آن ها نیستم که چیزی را پیشباز رَوَم، اگر خشم گیرد و بِگُریزد، من نیز دَه چندان بِگُریزم. خدا بر من دَهْ بار سلام می کُند، جواب نمی گویم، بعدِ دَهْ بار بگویم علیک، و خود را کَرسازم.

معیار های او با معیار های رایج و مَرسوم در میان سازگار نیست، زیرا همه چیز را پاک و بی آلایش خالص می خواهد:

آن که مرا دشنام دهد، خوشم می آید و آن که ثَنایَم می گوید، می رَنجَم. زیرا که ثنا می باید چنان باشد که بعد ازآن آنکار درنیاید، وگرنه آن ثَنا نفاق باشد. آخر آن که منافق است، بَتَراست از کافِر.

به همین دلیل است که می گوید:
کافِران را دوست می دارم، از این وجه که دعوی دوستی نمی کنند.می گویند:«آری کافریم، دُشمنیم». اکنون دوستی اش تعلیم دهیم، یگانگی اَش بیاموزیم. اما این کِه دَعوی می کند که من دوست و نیست، پُرخطر است.

تجربه به اوآموخته است که:
این مردمان به نِفاقْ خوش دل می شوند، و به راستی غمگین می شوند. اورا گفتم:«تو مرد بزرگی، و در عصرْ یگانه یی». خوش دل شُد و دست من گرفت و گفت«مُشتاق بودم و مُقَصِّر بودم». و پارسال به او راستی گفتم، خَصْمِ من شُد و دشمن شُد. عجب نیست این؟ با مردمانْ به نفاق می باید زیست، تا در میان ایشان با خوشی باشی، همین که راستی آغاز کردی، به کوه و بیابان برون می باید رفت، که میان خَلْق راه نیست.

او اگر می توانست نِفاق کند، به اِصطلاحْ مُجسمه اش را از طلا می گرفتند:

من اگر نِفاق تَوانِسْتَمی کردن، مرا در زَر گرفتَنْدی.

اما پادشاهِ بی تاج و تختی مانندِ او، چه نیازی به نفاق دارد؟ نفسِ گرم و زبان گَزَنده و نگاه تیز و اعتماد به نفس عظیم و صِراحَت و قاطعیّتِ او حتّی پس از گذشت نزدیک به هشت قرن، هنوز از دل کلمات مقالات می جوشد و خواننده را اَفْسون می کُند. لحن شمس به راستی پیامبر گونه است.خودش گفته است: «سخنِ عاشقانْ هیبتی دارد». شمس خشن و گاه بی رَحْم جلوه می کُند. این ویژگی رفتاریِ او، چُنان که از جایْ جای مقالات می توان دریافت، کارکِردِ دوگانه یی دارد. از یک سو پوشش یا سپری است که دل نازک و حَسّاس و زودرنج خود را در پس آن نهان می کرد. شمس بسیار مهربان بود. در دوران معلّمی شاگردانی داشت که چند سالی با او انس گرفته بودند و دلبستۀ او شده بودند و او هیچ گاه در یک جا ماندگار نشده بود، نگران بود که مبادا شاگردان با رفتن او لطمۀ روحی ببینند. بنابراین می بایست به گونه یی رفتار می کرد که مهر و علاقه شاگردان را به خود سَرد کند:

جماعتی شاگردان داشتم، از روی مِهْر و نصیحت[=خیر خواهی] ایشان را جَفایی می گفتم. می گفتند که : «آن وقت که کودک بودیم پیش او، ازین دشنام ها نمی داد. مگر سودایی[=دیوانه] شده است!» مِهرها را می شِکَستم.

از سوی دیگر از نظرگاهِ شمس، خشونت یا به تَعبیرِ او«جَفا» و «بی مهری» معیار شناختن آدم ها بود.تنها جفا می توانست جوهرۀ مُدّعیان را بَرمَلا کُند. اگر جفای او دیگران را می رَماند و گُریزان می کرد، چه بهتر،آخِر او گوهر داشت و نمی خواست دست هیچ نالایقی به آن برسد، صاحب نظری می جُست وان گَهی او جفای خود را خرج هر کسی نمی کرد، جفای او خاصِ دوستان بود:
هر که را دوست دارم، جفا پیش آرم، اگرآن را قبول کرد، من خودْ همچنین گلوله از آن او باشم. وفا[=مهر و مَحَبَّت] خود چیزی است که آن را با بچه پنج ساله بِکُنی معتقد شود و دوستدار شود، اِلّا کارْ جفا دارد[=اصل جفاست].

اگر کسی از آزمونِ تَحمُّل جفا سر بلند بیرون می آمد، آن گاه شمس خود را با تمامِ وجود تسلیمِ او می کرد:
مرا قاعده این است که هرکِه را دوست دارم از آغاز با او قهر کُنم، تا به هَمگی از آن او باشم. پوست و گوشت و قَهر و لُطف.

به اعتراض می کردند که:
«با بیگانگان لطف و با آشنایان قهر؟» و او پاسخ می داد: «آن جفا از بَهرِ آن است تا دوستْ مَحْرَمِ راستی شود، و از نفاق خو وا کُند[=عادت نفاق را ترک کند]،زیرا در نَهادِ بنده خدا نفاق نیست».

سخن شمس روشن بود، تنها کسی می توانست از او بهرمند شود که از خود خالی شده باشد. پیداست که مریدان از این رفتار سر در نمی آوردند. می گفتند که مولانا سراپا لطف است و مولانا شَمسُ الدّین قهر و لطف را باهم دارد. و اگر کسی در دفاع از شمس می گفت: «همه همین طورند»، شمس به او پرخاش می کرد: «ای ابله!…او مرا موصوف می کرد به اوصافِ خدا که هم قهر دارد و هم لطف …تورا چون رسد که گویی همه را هست؟»

مُبالغه می کنند که فُلان کَس همه لطف است، لطف محض است. پندارند که کمال در آن است. آن که همه لطف باشد ناقص است.

انسان باید خود را با خدا مانند کُند. اگر الله اکبر می گوید، خود او هم باید بزرگ شود:
الله اکبر! اصغر کدام است؟ یعنی کسی تصویری کرده باشد با خویشتن -چیزی که خالق آسمان ها و عرش و کُرسی و اَنْوار و بهشت- یعنی از آن بزرگ تر که تو تصویر کرده یی. یعنی برآن مَایست. پیش ترآ تابزرگی بینی، بِجویْ تا بیابی.

او [=خدا] یکی است، تو کیستی؟ تو شش هزار بیشی! تو یکتا شو، وگرنه از یکیِ او تو را چه؟ تو صد هزار ذَرّه، هر ذَرّه به هوایی بُرده، هر ذَرّه به خیالی بُرده!

یکی از شِگردهایِ شمس در امتحان دیگران، درخواست پول بود. بردَرِ حُجرۀ مولانا در مدرسه می نشست و به هرکس که برای دیدن مولانا می آمد می گفت: «چه آورده یی؟ و چه شُکرانه می دَهَی تا او را به شما بِنِمایَم؟» و شاید با این کار خود مولانا را نیز امتحان می کرد، زیرا گفته است که بسیاری از بزرگان و مشایخ را با این ترفند از سر خود باز کرده است:

بسیار بزرگان از این سُست شدند از من،که او خود در بَندِ سیم بوده است. در بَندِ پول نبوده ام، در بند آن بوده ام که خر از پول[=پُل] بُگْذرد. ایشان بزرگان بوده اند، شیخان بودند، من ایشان را چه کنم؟ من تورا خواهم که چنینی! نیازمندی خواهم، گرسنه یی خواهم، تشنه یی خواهم.

می گفت مالْ معشوقه و قبلۀ همه است، تنها کسی نیاز و دَردِ راستین دارد که حاظر باشد از آن بُگْذرد.

نتیجۀ امتحان مریدان البته روشن بود. وقتی مریدان چهرۀ واقعی خود را در آیینۀ امتحان شمس می دیدند، می رمیدند و هیاهو می کردند. مولانا از رنجاندنِ مُریدان اکراه داشت. شمس می گفت اگر امتحان شان نکنم، خود را نخواهم شناخت:

دیدی جَماعتی که اعتقادها می نمودند و جان بازی ها، چون امتحان اندک آغازکردم، اعتقادشان را دیدی؟ چگونه برهنه کَردَمشان پیش تو، تا توشان برهنه دیدی! آن که دَعوی محبت می کند از میانِ جان یکی دِرَمَش بخواهی عقلش بِرَوَد جانش بِرَوَد، سروپایْ گُم کُند! امتحان کردم تا خود را اندکی دیدند، تَشنیع برآوردند که: «این شخص همه معتقدان را سر کرد».

پیداست که غالب مریدان مولانا از سخنان شمس چندان سر در نمی آوردند:
این مردمان را حق است که با سخن من اِلْفْ[=انس،اشنایی]ندارند. همه سُخَنم به وجه کبریا می آید،همه دعوی می نماید. قرآن و سخنِ مُحمَّد همه به وجه نیاز آمده است،لاجَرَم همه معنی می نِمایدَ. سُخنی می شنوند نه در طریق طلب و نه در نیاز،از بلندی به مَثابه یی که بر می نگری کُلاه می افتد.

و وقتی شمس برای تَفهیمِ مطلب سخن خود را تکرار می کرد، او را به بی مایگی مُتَّهم می کردند:
طَعْن زدند که: «از بی مایگی سخن مکَرَّر می کُند».گفتم: «بی مایگی شماست. این سخن من نیک است و مشکل. اگر صدبار بگویم، هر باری معنی دیگر فهم شود و آن معنی اصل همچنان بِکْر باشد».

برخورد شمس با مفاسد اجتماعی جدّی و فعال بود. درآن روزگار مواد مخدری مانند حَشیش در میان صوفیان و دَراویش و قَلَنْدران رواج یافته بود. حتّی سلطان وَلَد، پسر مولانا نیز آلوده شده بود. شمس آرام نمی گرفت:
یارانِ ما به سَبْزک [=حشیش] گرم شوند. آن خیالِ دیو است. خیالِ فریشته این جا خود چیزی نیست، خاصه [=چه رَسَد به] خیالِ دیو. عینِ فریشته را خود راضی نباشیم، خاصه خیالِ فریشته. دیوْ خود چه باشد تا خیالِ دیو بُوَد! چرا خودْ یارانِ ما را ذوق نباشد از عالم پاکِ بی نِهایتِ ما؟ آن [سَبزک یا حشیش] مَردم را چنان کُند که هیچ فَهم نکُند، دَنگ باشد.

و در پاسخ این اشکال که قران شراب را حرام کرده است امّا نگفته است حشیش حرام است، می گفت در زمانِ پیغمبر کسی حشیش نمی خورد: «هر آیتی را سَبَبی می شد، آن گَهْ وارد می شد. این سَبْزک را عَهدِ پیغمبر عَلیه السَّلام نمی خوردند صَحابه وَگَرنه کُشتن فرمودی».

شمس با مولانا چه می‌کرد؟ نخست باید به او نشان می داد که«این عِلْم ها را به اندرون هیچ تَعلُّقی[=ربطی]نیست». این نکته چیزی نبود که مولانا نداند. اما میانِ دانستن و بر پایه دانسته های خویش زیستن، پرتگاهی هراس انگیز دهان باز کرده است که گذشتن از رویِ آن شهامتی عظیم می طَلَبد. مولانا به شمس عشق می ورزید، و شمس از این عشق پُلی برای عبور مولانا کشید. از همان آغاز مولانا را از کارهای مورد علاقه اش منع کرد. به عنوان نمونه مولانا سخت دلبسته کتابِ معارف پدرش بود. گفته اند که این کتاب را هزار بار نزد سَیّد بُرهانُ الدّینِ مُحَقِّق خوانده بود. که رَقَمی است بسیار مبالغه امیز. کِرّا خاتون، همسرِ دوم مولانا روایت کرده است:

در خانۀ ما چراغْ پایه یی بود که به طولِ قد آدمی ساخته بودند. همانا که حضرت مولانا از اوَّل شب تا طلوع فجر بر سر پای ایستاده معارف حضرت بَهاءوَلَد را مطالعه می کرد.

شمس، مولانا را از مطالعه این کتاب، و همین طور دیوان مُتَنَبّی و کتاب های دیگر باز می داشت. نفس گرم شمس رفته رفته اثر خود را گذاشت، و مولانا به او اعتراف کرد که: «از وقتی با تو آشنا شدم این کتاب ها در نظرم بی ذوق شده است».

رفته رفته غوغایِ مریدان اوج گرفت. می گفتند این شمس که معلوم نیست کیست و از کجا آمده است،چگونه شیخ مارا از ما جدا کرد؟ شاید سِحْر و اَفْسون به کار می بَرَد؟ نه تنها مارا از مَجالِسِ وَعْظِ شیخ محروم کرده است بلکه حتّی اجازه نمی دهد با او دیدار کنیم. «این فتنۀ عظیم در اسلام شُد چرا؟».همۀ این بدبختی ها از روزی شروع شد که او به شهر آمد به این ترتیب همه تشنه به خونِ شَمس شدند. وقتی او را می دیدند، دشنام می دادند و بی صبرانه منتظر بودند که از قونیه بِرَوَد یا بِمیرد.

شمس ماندن در قونیه را بیش از این صلاح ندانست و یک روز ناگهان نا پدید شُد. تاریخ دقیق غیبت او را مولانا به حُسامُ الدّین چَلبی املا کرده است:«روز پنج شنبه بیست و یکم ماه شَوّال ششصد و چهل و سه». بنابراین، شمس در نخستین اقامت خود در قونیه درست پانزده ماه و بیست و پنج روز یا چهارصد و شصت و هشت روز را در کنار مولانا گُذراند.

به سرعت معلوم شد که همۀ حساب هایِ مُریدان غلط از اب درآمده است.مولانا نه تنها مجالس درس و وعظ را از سرنگرفت، بلکه با همه کسانی که به نحوی در رنجاندن شمس سهیم بودند، قطع رابطه کرد. حتّی حاضر نبود به روی آن ها نگاه کند. وضع از آنچه بود بدتر شده بود. ناچار پشیمان شدند و توبه کردند و مولانا از خطای آن ها گذشت. کسی نمی دانست شمس به کدام سو رهسپار شده است.

جست و جوهای مولانا نیز راه به جایی نَبُرد. سرانجام نامه ای از شمس به مولانا رسید که از اقامت او در شام حکایت داشت. مولانا چهار نامۀ مَنْظوم «و شاید هم بیش از این» به شمس نوشت که همۀ آن ها در دیوان کبیر آمده است.در یکی از این نامه ها مولانا می گوید:

یک غزل بی تو هیچ گفته نَشُد تا رَسید آن مُشَرَّفه‌یْ مفهوم

پس به ذوقِ سَماعِ نامۀ تو غزلی پنج شش بِشُد مَنْظوم

بنابراین -همان گونه که گولْپینارْلی یادآور شده است- غزل هایی که مولانا در آن ها از فِراق و هِجْرانِ شمس شِکوه ساز کرده است، پس از غیبِ دوّمِ شمس سُروده شده اند.

نامه هایِ مولانا دل شمس را نرم کرد، و مولانا نَقْدینه یی به سلطان ولد داد تا آن را نِثار قدم شمس کُند و او را -به قول افلاکی همراه با بیست تن- به شام فرستاد تا «آن صنم گریز پا را» به قونیه باز آورد. شمس در مقالات خطاب به سلطان ولد گفته است: «مرا تو آوردی از حلب، به هزار ناز و پیاده آمدی».

با بازگشت شمس به قونیه، مولانا جانی تازه گرفت، و مُریدانْ پوزش ها خواستند و به شُکرانۀ مَقْدَمِ شمس مهمانی ها دادند و مجالس سماع برپا کردند.مولانا به راستی امیدوار شده بود که این بار مریدان قدر شمس را بدانند:

این بار شما از سخن شمس الدّین ذوقِ بیش تر خواهید یافتن، زیرا که بادبانِ کَشتیِ وجود مرا اعتقاد است، چون بادبان باشد بادْ وِیْ را به جای عظیم بَرَد و چون بادبان نباشد، سخن بادْ باشد.

مولانا برای آن که شمس را در قونیه ماندگار کُند دختری از مَنْسوبینِ خود -به نام کیمیا- را به ازدواجِ او دَرآوَرْد. شمس به کیمیا دلبستگی شدیدی پیدا کرد، اما این ازدواج به جدایی انجامید. شمس در چند جای مقالات به طلاق کیمیا اشاره کرده است و حتی گفته است که کیمیا او را چهار بار به قاضی بُرده و مهریۀ خود را مطالبه کرده است. از مقالات و رسالۀ سِپَهْسالار و مَناقِبُ الْعارفینِ افلاکی به روشنی بر می آید که عَلاءُالدّین پسر مولانا، با شمس دشمنی داشت. افلاکی نوشته است که وقتی عَلاءُالدّین -در زمان حیات پدر-دَرگُذشت مولانا از شرکت در مَراسمِ دفن او خودداری کرد. گویا دلبستگی شمس به کیمیا و بَدگُمانی او به عَلاءُالدّین، که جوان زیبایی بود، زمینۀ این دشمنی را فراهم آورده باشد. شاید عَلاءُالدّین پیش از آمدن شمس تصمیم به ازدواج با کیمیا داشت. به هر تقدیر، شمس پس از ازدواج با کیمیا در خانه مولانا اقامت داشت و از آمد و رفت سر زده عَلاءُالدّین سخت ناراحت می شد و حتی یک بار او را تهدید کرد و-به روایت سپهسالار- به او گفت: «باید که بعد ازین در این خانه تَردُّد به حساب فرمایی. این کلمه ایشان را دشوار نِمود و مُنفَعل[=عصبانی]گشت»، و دیگران گفتند: «عَجَب کاری است، آفاقی[=غریبه، ولگرد] آمده است و در خانۀ خداوندگار[=مولانا] دَرآمده و نورِ دیدۀ صاحب خانه را در خانۀ خود نمی گُذارد».

آرامشِ موقّتی که در آغازِ بازگشت شمس به قونیه پدید آمده بود، دیری نپایید و به گفته سلطان ولد:

باز گُستاخان اَدَب بُگْذاشتند
تُخمِ کُفران و حَسَدها کاشتند

و این بار دشمنی ها اوج تازه یی گرفت و دامنۀ آن به فَقیهان و عَوامِ قونیه نیز کشید. مُریدان گفتند: ما تلاش کردیم که شمس بیاید تا مولانا را به گفتن وعظ وادارد و شمس پاسخ می داد:

این که کسی بگوید ما سعی کردیم که شمس فلان بیاید، بدان اومید کردیم که مولانا را بر آن دارد که وعظ گوید، آن نَشُد دَوایِ این چه باشد؟ جواب: چون دَهْ بار شنیدند که دیگران یک بار می خواهند وعظ مولانا را، من صدبار می خواهم! این کارک ها از آن به زیان می رَوَد که آن درویش می گوید، تأویل می کنند و می گویند و صد مَصلَحَت در آن هست.

به روایت سلطان ولد، وقتی شمس وضع را از این قرار دید، تصمیم گرفت که برای همیشه از قونیه برود، چنان که دیگر هیچ کس نتواند نشانی از او پیدا کند و «ناگهان گُم شد از میانِ همه».

غیبت شمس
به روایت سپهسالار، مولانا در بامداد یک روز پنج شنبه از سال ۶۴۵ قمری به دیدار شمس رفت و او را نیافت، این تاریخ را افلاکی نیز آورده است، اما ماه آن معلوم نیست. در کهن ترین مآخذ شرح حال مولانا ولدنامه سلطان ولد و رساله سپهسالار کوچک ترین اشاره یی به کشتن شمس دیده نمی شود. ظاهراً مُحْیی الدّین عَبْدُالقادر(۶۹۶-۷۷۵) مؤلّفِ الجواهِرُ المُضیئه که در اوایل عُمر خود با سلطان ولد معاصر بود، نخستین کسی است که شایعۀ قتل شمس را با لحنی تردید امیز نقل کرده است: «شمس تبریزی نا پدید شد و معلوم نشد که کجا رفت. می گویند اطرافیان مولانا جلال الدین قصد جانش کردند و او را غافلگیرانه کشتند، وَاللهُ اَعْلَم».

مهم ترین منبع روایت های مربوط به سوءِ قصد به شمس و قتل او افلاکی است. روایت سوءِ قصد که از قول سلطان ولد نقل شده است از این قرار است: شمس و مولانا در خلوت نشسته بودند. شخص نا معلومی آهسته از بیرون به شمس اشاره کرد که بیرون بیاید. شمس برخاست و به مولانا گفت:مرا می خوانند تا بِکُشند. مولانا پس از مکثی طولانی گفت: مصلحت است. وقتی شمس بیرون آمد، هفت تن از دشمنان با کارد به او حمله کردند. شمس چنان نَعْره یی زد که جَماعَت بیهوش شدند و چون به خود آمدند غیر از چند قطره خون چیزی ندیدند، و از آن روز به بعد نشانی از شمس دیده نشد. این روایت سُست تَر از آن است که نیاز به نقد داشته باشد. مولانا چگونه به قتل شمس رضایت داد؟ چرا دوسال به جست و جو شمس پرداخت و دوبار به شام سفر کرد؟

دومین روایت افلاکی از زبان فاطمه خاتون، زن سُلطان وَلد و دخترِ صَلاحُ الدّین زرکوب نقل شده است. بنابراین روایت، شمس به قتل می رَسَد و جَسَدش را در چاهی می اندازند. شبی شمس به خوابِ سُلطان وَلَد می آید و به او می گوید که من در فلان جایْ خُفته ام. سُلطان وَلد نیمه شب یاران مَحْرم را جمع می کند و جسد شمس را بیرون می آورند و آن را با گُلاب و مَشک می شویند و در مدرسۀ مولانا در جوارِ امیر بَدْرالدّین گُهَرتاش -بانی مدرسه – به خاک می سپارند. گولپینارلی این روایت را پذیرفته است، و از آن جا که میانِ کُشته شدنِ بَدْرُالدّین گُهَرتاش به دست مغولان در سال ۶۶۰ یا اندکی پس از آن، و تاریخ شهادت شمس -البته به اعتقاد گولپینارلی- دست کم پانزده سالی فاصله هست، او چنین نتیجه گرفته است که: «شمس الدّین را در کنار گُهَرتاش دفن نکرده اند، بلکه گُهَرتاش را در کنار شمس الدین به خاک سِپُرده اند. اَفلاکی در این مورد نیز چونان اکثر روایاتش خطا کرده است». اما خَلْطِ تاریخ در روایت افلاکی آن را از اساس بی اعتبار می کُند. چرا باید روایت ماجرای قتل را از زبان فاطمه خاتون بپذیریم. در حالی که سلطان ولد کوچک ترین اشاره ای به این موضوع نکرده است؟ گولپینارلی نوشته است: «سلطان ولد واقع قضیه را شنیده جسد را از چاه درآورده و به خاک سپرده است و مدتی طولانی واقعه را از مولانا مخفی نگه داشته و به همین دلیل او را از مسافرت به شام هم بازنداشته است.» پس بالاخره مولانا از این ماجرا آگاه شده است، چگونه است که سلطان ولد که همۀ آثار خود را پس از درگذشت مولانا پدید آورده است، همچُنان به پنهان کاری ادامه داده است؟ گولپینارلی نوشته است که به هنگام مَرمَّتِ زاویه معروف به «مقام شمس» همراه با مدیر موزه مولانا به درون این آرامگاه رفته و در آن جا یک گور بیشتر ندیده است: «اتاقکی دیدیم. درون اتاقک صندوق اصلی گچ اندود، چسبیده به دیوار سمت چپ قرار دارد.اما از صندوق دیگری که باید متعلق به بَدْرُالدّین گُهَرتاش باشد، خبری نیست».اما همانگونه که محمد علی موحِّد گفته است: «گلپینارلی چرا قبول نمی کُند که همین صندوق مُتعَلِّق به بَدرالدّین گُهَرتاش است و سراغ تربت شمس را باید در جایی دیگر جست؟»

بنابراین می توان گفت که -دست کم تا به امروز- هیچ دلیل قابل قبولی در دست نداریم که شایعۀ قتل شمس را تأیید کند. می دانیم که براساس روایات سینه به سینۀ مولویۀ، شمس به هنگام ورود به قونیه مردی شصت ساله بود. شمس خود را در مقالات پیرمرد خوانده است و در دیوان کبیر نیز همین وصف در مورد او به کار رفته است. استاد ارجمند محمد علی موحِّد براساس برخی از روایت ها استنباط کرده که:«شمس پس از تَرک قونیه به آذربایجان رفته و در سر راه تبریز در شهر خوی درگذشته و این امر به احتمال زیاد در فاصله یکی دوماه پیش از پایان سال ۶۴۵ اتفاق افتاده است». فَصیحِ خوافی مؤلّفِ مُجْمل نوشته است که شمس تبریزی در سال ۶۷۲ در خوی درگذشت، و موحِّد یادآور شده است که: «امکان زنده ماندن شمس تا مدّت (بیست و)هفت سال پس از ترک قونیه بسیار بعید به نظر می آید». و به همین دلیل روایت شاهدِ صادق را پذیرفته است که سال دَرگُذشت شمس را ۶۴۵ دانسته است. شاهد صادق به هرحال کتابی است متأخِّر که در حدود ۱۰۵۶ در هندوستان تألیف شده است و شاید سال ۶۴۵ را به اعتبار شایعه قتل شمس ذکر کرده باشد. آنچه می تواند اِستنباطِ موحِّد را -در مورد سال درگُذشتِ شمس – تقویت کُند خود کتاب مقالات شمس است. از دو جای این کتاب به روشنی برمی آید که شمس احساس می کرد که دیگر به پایان زندگی خویش نزدیک شده است. در یک جا خطاب به مولانا می گوید «وصل تو بس عزیز آمد. افسوس که عُمر وفا نمی کند»، و در جای دیگر:«خواب دیدم که با مولانا می گفتم: «کُلُّ شیءٍ هالِکٌ اِلّا وَجْهَه، باقی دیدارِ دوستان است». موحِّد همچنین به وجود مقبره یی در خارج از شهر خوی، معروف به مَنارِ شمس تبریز، اشاره کرده است که به نوشتۀ مُحقّقِ ارجمند محمد امین ریاحی «باید از آثار قبل از حمله مغول باشد». سپس از کتاب تاریخ خوی نوشتۀ محمد امین ریاحی مطلبی نقل کرده است که وی آن را از هامِرِ اتریشی آورده است. نوشتۀ هامر که آن را از روزنامه سَفَرسُلیمان قانونی مُندرج در ذیلِ تاریخ عثمانی گرفته، حاکی است از این که «سلطان عثمانی، در روزهای اوَّل و دوّمِ ربیعُ الاوَّل سال ۹۴۲ در خوی بود به همراه وزیر اعظم خود بر اسب نشسته و به زیارت تربت شمس رفته است». موحِّد نتیجه گیری کرده است که «این سند تاریخی به وضوح نشان می دهد که حتی سیصد سال پس از غیبت شمس از نظر دستگاه خلاف عثمانی -که البته مُطَّلع ترین علما را در اختیار خود داشتند، مَحلّ صَحیح تُربَتِ شمس در خوی بود و نه در قونیه». شاید به راستی حق با آقای موحد باشد و شمس واقعاً در خوی دفن شده باشد. نمی دانم. همچُنین نمی دانم که هامِر پور گشتال مطلب خود را از کدام روزنامۀ سفر سلیمان قانونی گرفته است، اما در کتاب مِرآت الْمَمالِکِ سَیِّدی علی کاتبی، دریاسالارِ تُرک، که آن را در سال ۹۶۴ به زبان تُرکی نوشته است و خود در سال ۹۶۰ در مَعیَّتِ سُلیمان قانونی «به صوبِ دیارِ شرق»عزیمت کرده بود، آمده است که:«موکبِ هُمایون مُلوکانه…به شهر قونیه رفتند. پس از زیارتِ مَرقَدِ مُلّای روم و سُلطان العُلما و شمس تبریزی و شیخ صَدرالدّین قونوی، به سمت قیصری حرکت فرمودند…»هامر قسمت های منتخبی از همین کتاب را در سال های ۱۸۳۴ تا ۱۸۳۸ میلادی در مجلّۀ انجُمنِ آسیایی بَنگال به زبانِ انگلیسی ترجمه کرده بود.

چهرۀ سَرکشِ عشق
کتاب مقالات شمس به رغم آشفتگی ها و گُسیختگی ها و ابهام هایش، ارزش هایِ مُتِعدّد دارد. نثر جاندار و پر خون و گاه شاعرانۀ آن، یکی از زیباترین و استوارترین نمونه های نثر فارسی است. اطلاعات گرانبهایی از زندگی و اندیشه های شمس را در دسترس خواننده می گذارد؛ و علاوه بر این ها، به ما امکان می دهد تا گَهْ گاه به پُشتِ پَردۀ روابط شمس و مولانا، و حتّی به خلوت تنهاییِ آن ها را پیدا کنیم. به همین دلیل، نمیتوانم بِپَذیرم که همۀ بخش هایِ این کتاب روایَتِ -گیرم بازنِگریسته و مُنَقَّح- سخنانی است که شمس در مجالس می گفت و دیگران می نوشتند؛ و می دانیم که یکی از این نویسندگان خود مولانا بود. در این کتاب قطعه هایی هست با لحنی کاملاً متفاوت؛ لَحْنِ کسی که در گوشۀ تنهایی، قلم به دست گرفته است و برایِ دلِ خود می نویسد، یا برای آن که همین نوشته را به دستِ مُخاطب آن بِسْپارد مانند:

برای آن که تا یک چَشمِ دوست بینم، صد چَشمِ دُشمن می باید دید. لاجَرَم می بینم. دی خیالِ تورا پیش نِشانْدم، مُناظره می کردم که: «چرا جواب این هارا نمی گویی آشکارا و معیَّن؟». خیالت گفت که: «شَرم می دارم از ایشان، و نیز نمی خواهم که بِرَنجَند». من جواب می گفتم …مُناظره دراز شُد. چه مانْد که نگفتیم؟ نی، خودْ چه بود که گفتیم؟ خود هیچ نگفتیم. یعنی نسبت به گفته هایِ ناقصانْ همه گفتیم، و نسبت به گفت خویش هیچ نگفتیم.

در این جا شمس با خیال مولانا به گِلِه گُزاری پرداخته است و لَحنِ آن، به گمان من، لحن نوشتاراست نه گفتار.راست است که شمس در مقالات گفته است که عادت به نوشتن ندارد،اما در همین کتاب از یک گله گزاری دیگر به روشنی پیدا است که گه گاه دست به نوشتن می زد، زیرا مولانا گِلِه می کُند که چرا نوشته های او[=شمس]را با نوشته های دیگران در می آمیزد:

چون من تُرُش می باشم، تو تُرُش می باشی. چون من می خَندم، تو می خَندی. من سلام نمی کُنم، توهم سلام نمی کُنی.هم چُنین می آید که تورا خود عالَمی هست جُدا، فارغ از عالَم ما، و نیزوقتی نِبِشته های مارا با نِبِشته های دیگران می آمیزی. من نبشتۀ تورا با قرآن نیامیزم! با آن که تو رُجْحانْ دَعوی کرده یی، من آن دعوی نکرده ام. و وقتی چیزی گویم بِنِویس، کاهِلی کُنی.

همچُنین در این کتاب مطابی بسیار خصوصی آمده است که ممکن نیست شمس آن ها را در مجلس گفته باشد. این گونه مطالب را نیز خود شمس نوشته است و یا مولانا از زبان او. به هر تقدیر این موضوع نیاز به بررسی جُداگانه یی دارد.

همان گونه که مُصَحِّحِ ارجمندِ مَقالات شمس تبریزی یادآور شُده است: «متنی که اکنون دست ماست، از تِکّه پاره هایِ پَریشان و از گُسَستۀ یادداشت هایِ اصلی رو نویس گردیده است، بی آن که ترتیب تَقّدم و تأخُّر یا ارتباط آن ها با همدیگر مورد نظر باشد». این وضع، بررسی سیر تَحوّلِ رابطه شمس و مولانا را ناممکن یا دست کم بسیار دشوار می کُند، و در هر حال، حاصل چُنین کاری مُبتنی بر حَدس و گُمان خواهد بود.

بازیافتن گمشده
تنها شمس نبود که در انتظار پیوستن به مولانا به سر می بُرد. مولانا نیز آمدن کسی را به دعا از خدا می خواست و بی تابانه انتظار می کشید. نشانه های این بی تابی را در شمار اندکی از غزل ها می توان دید. در این غزل ها سخنی از شمس به میان نیامده است، و از سَبْک و سیاقِ آن ها برمی آید که مُتِعلِّق به دورانِ پیش از تَحوّلِ روحیِ مولانا هستند. شمس و مولانا گُمشدۀ خویش را در یکدیگر بازیافتند.

شمس از وقتی زادگاه خود -تبریز- را به جست و جویِ شیخی کامل تَرک کرده بود، ناکام مانده بود. یقین داشت که چُنین کسی هست، هرچند خودِ او ندیده بود. رَفته رَفته کمال را در وجودِ خویش بازیافت. بنابراین، تَوقُّعِ خود را پایین آوَرْد. حاضر شُد با کسی هم صُحبَت شود که اگر می شنید پشت سَرَش بد گفته اند، نمی رَنجید. و یا اگر هم رَنْجشی به دل می گرفت، از نقل کنندۀ این بَدگویی بود نه گویندۀ آن.از نظر شمس این مایه از وارستگی و انکار خویشتن، پایین ترین مرتبۀ شایستگی برای گام نهادن در راه خداست؛ و تازه، چنین کسی هنوز صد هزار سال راه با مقام شیخی فاصله دارد. با این همه چنین صفتی را تنها در مولانا یافته بود، و به همین دلیل از حلب به قونیه آمده بود. مولانا به آسانی شیفتۀ شمس شد، اما تسلیم شدن او در برابر شمس، به معنایِ واقعی کلمه، نیاز به زمان داشت. آیا شمس مولانا را نیز در بوتۀ امتحان قرار داد؟ مقالات در این باره به صراحت چیزی نمی گوید. امّا شمس به آسانی کسی را نمی پذیرفت. خود او روایت کرده است که وقتی شیخ اوحَدالدّین کرمانی خواهان هم صحبتی او شده بود، چه شرط دشواری را پیش پای او گذاشته بود، شراب نوشیدن در مجلس سماع در حضور مریدان:

مرا اوحَدالدّین گفت:«چه گردد اگر بَرِ من آیی، به هم باشیم؟» گفتم:«پیاله بیاوریم، یکی من، یکی تو، می گردانیم آن جا که گِرد می شوند به سَماع!» گفت: «نتوانم.» گفتم: «پس صُحبَتِ من کار تو نیست. باید که مُریدان و همه دنیا را به پیاله یی بفروشی».

همین ماجرا را در جای دیگر چُنین بازگفته است:
مرا آن شیخ اوحَد به سَماع بُردی و تعلیم ها کردی، و باز به خلوت خود دَرآوردی. روزی گفت: «چه باشد اگر به ما باشی؟» گفتم: «به شرط آن که آشکارا بِنِشینی و شُرب کُنی پیش مُریدان و من نخورم.» گفت: «تو چرا نخوری؟» گفتم: «تا تو فاسقی باشی نیک بَخت، و من فاسقی باشم بَدبَخت.» بعد از آن کلمه هایی گفتم، سه بار دست بر پریشانی زد.

تنها افلاکی در مناقب العارفین روایتی از قول سلطان ولد آورده است که در آن شمس با درخواست شاهد و شراب به امتحان مولانا پرداخت:
روزی مولانا شَمسُ الدّین به طریق اِمتحان و ناز عظیمْ از حضرت والدم شاهدی التماس کرد. پدرم حرم خود کِرّا خاتون را که در جمال و کمال جمیلۀ زمان و سارۀ ثانی بود و در عفت و عصمت مریمِ عَهد خود، دست بگرفته در میان آوَرْد. [شمس] فرمود: «او خواهر جانِ من است،نمی باید؛ بلکه نازِ نازنین شاهِدْ پسری می خواهم که به من خدمتی کُند.» [مولانا] فِی الحال فرزندِ خود سلطان وَلَد را که یوسفِ یوسفان بود، پیش آورد و گفت: «امید است که به خدمت و کفش گردانی شما لایِق باشد.» [شمس] فرمود که: «او فرزند دلبند من است. حالیا قدری اگر صَهبا[=شراب]دست دادی، اوقاتْ به جایِ آب اِسْتِعمال می کردم که مرا از آن ناگُریز است.» همانا که حضرت پدرم به نفسه بیرون آمده، دیدم که سَبویی از محلّۀ جُهودان پُر کرده و بیاوَرْد و در نظر او بِنَهاد. دیدم که مولانا شَمسُ الدّین فریادی بَرآورد و جامه ها را بر خود چاک زده، سر در قدم پدرم نهاد و از آن قوَّت و مُطاوَعَتِ اَمرِ پیر حیرت نمود.

از سبک بیان اغراق آمیز و صحنه پردازی افلاکی -که کارش بی جامه دَرانی و فریاد زنی پیش نمی رَوَد-بگذریم، امّا در مقالات مطلبی هست که می تواند به چُنین امتحانی اشاره داشته باشد. شمس در آن جا که به تسلیم مولانا اشاره می کند، خطاب به مریدان مولانا می گوید:
نمی اَندیشی که این راه یافتن من دَرین خانه و زنِ خود را -که از جِبرئیلَش غیرت آید که در او نِگَرَد- مَحْرم کرده، و پیش من همچُنین نِشَسته که پسر پیشِ پدر نِشیند تا پاره ایش نان دهد، این قوَّت را هیچ نمی بینی؟

داوَری های شمس دربارۀ مولانا به هیچ روی یک دست نیست. مقالات از سَرزنش و سِتایش مولانا آکنده است. شمس گاه از رفتار مولانا سخت دل آزرده و حتی خشمگین است و گاه احساس رضایت خود را به زیباترین شکل بیان کرده است. میوۀ وجود مولانا در افتاب شمس به تدریج پُخته تر می شُد. شمس لحظه های دودلی و حتّی ترس مولانا را تصویر کرده است:

یک ساعت بیزارمی شود، یک ساعت می گوید:«تو خدایی.» ساعتی دور می رَوَد در من می نِگَرد که:«پادشاهی.»ساعتی می گوید:«اَنبیا چه بودند.» ساعتی می گوید:«بر مولانا غَرامَت است که تورا نشناخته»…جنسیَّت نمی دید باما. ساعتی سُخَن می شنید، خوش می شُد و باز ساعتی چون بیگانه می نِمود هنوز.

مولانا می دانست که برای او فُرصتی مُنحصر به فرد پیش آمده است.به خود نِهیب می زد:

هزاران قرن می‌باید که این دولت به پیش آید
کجا یابَم دِگَر بارش، اگر این بار بُگْریزم

در آغاز، رفتار مولانا دو گانه بود. وقتی با شمس تنها می شد، به گونه یی رفتار می کرد و در حضور دیگران به گونه یی دیگر:
او را یک صفت[در این جا یعنی «عیب» ] هست. وقتی که خلوت باشد، مرا تواضُع کند و سر فرود آرد، و چون پیش مردمان باشد، ازمن ننگ دارد. بیاید همچُنان به دستْ مرا مُصافَحه کُند، چُنان که دو شیخ، دو برادر. به عکس است؛ بایستی که تواضُع پیشِ مَردمان کردی.

شمس می رنجید. آخِر عاشق با رَدّ و قبولِ مَردم چه کار دارد؟ از مولانا می خواست که تکلیِف رابطۀ خود را با او روشن کند:
مرا می باید که ظاهر شود که زندگانیِ ما باهم به چه طریق است؟ برادری است یا یاری؟ یا شیخی و مریدی؟ -این خوشم نمی آید- اُستادی و شاگردی؟

برای شمس هیچ چیز مُهم تر از راستی و یک رنگی نبود:«اوَّل شرط من و مولانا آن بود که زندگانی بی نفاق باشد». وقتی می رنجید، پنهان نمی کرد:«هرچه بیاید در خاطِر نباید داشتن، زود با یار بِبایَد گفتن». آخِر:
دلی را کَز آسمان و دایره افلاک بزرگ تر است و فَراخ تَر و لطیف تر و روشن تر، بِدان اندیشه و وسوسه چرا باید تنگ داشتن؟ وعالم خوش را بر خود چو زندان تنگ کردن؟ چگونه روا باشد عالم چو بوستان را بر خود چو زندان کردن؟ همچو کِرمِ پیله، لَعابِ اندیشه و وَسوَسه و خیالات مَذْموم بر گِردِ نهادِ خود تنیدن و در میانْ زندانی شدن و خَفه شدن! ما آنیم که زندان را برخودْ بوستان گردانیم.

می گفت میان دو دوستْ دعوا و بگو مگو نشانۀ صداقت است، وَگَرنه دوستیِ آن ها به نِفاق آلوده است و برای مولانا و دیگران داستان نَقل می کرد:
آورده اند که دو دوست مدت ها باهم بودند. روزی به خِدمَت شیخی رسیدند. شیخ گفت:«چند سال است که شما هر دو هم صُحبتید؟» گفتند:«چندین سال.» گفت:«هیچ میان شما دَرین مدت مُنازَعَتی بود؟» گفتند:نی، اِلّا موافَقَت.» گفت:«بدانید که شما در نِفاق زیستید؛ لابُد حرکتی دیده باشید که در دل شما رنجی و اِنکاری آمده باشد به ناچار.» گفتند:«بلی.» گفت:«آن اِنْکار را به زبان نیاوردید از خوف.» گفتند:«آری.»

بسیاری از مریدانِ مولانا کینۀ شمس را به دل گرفته بودند، زیرا از وقتی سَروکَلّۀ اوپیدا شده بود، از شیخ و مُرادِ خود دور افتاده بودند، امّا شمس در مجالس خود، در حضور مولانا و مریدانش می گفت:«من لااُبالی ام. نه از فِراقِ مولانا مرا رنج، نه از وصال او مرا خوشی»، و نیز:«صحبت مولانا با[همۀ] شَرفَش [همچو باری] بر کَتِفِ من است. خَلاص یابم، شُکرها کُنم». آیا از چُنین سخنانی بود که مولانا آزُرده خاطِر می شُد؟ شمس از بیان این نکته هم پَروایی نداشت:

آن روز نمی دانستم که از آن سُخن که من آغاز کردم اَنانیَّتِ[=خودخواهی] و بَرآشوبَد.

آنچه بیش از هرچیز شَمس را رنج می داد، سکوتِ مولانا در برابرِ بَدگویی هایی بود که از شمس پیش او می کردند:

چنان دلم بد می شود که وَقتِ جواب، خامُش می کنی. همه خَلَل از آن شد که چیزی گفتند و جواب نگفتی، خاموش کردی. آخِر تو در خانه اَمانَتِ من دیدی، حالتِ من دیدی. اگر یکی از بُرون سُخَنی گوید، نگویی: «من آنچه می بینم به مُعاینه اَظْهَرُ مِنَ الشَّمس [است]، به گفتِ تو چون غَلَط کنم و بِگَردم[=راهم را عَوَض کنم]؟»

حتّی با خیالِ مولانا گِلِه گُزاری می کرد:
دی خیالِ تو را پیش نشاندم، مُناظره می کردم که:«چرا جوابِ این ها را نمی گویی آشکارا و مُعیَّن؟» خیالَت گفت که: «شَرم می دارم از ایشان، و نیز نمی خواهم که بِرَنجَند.» من جواب می گفتم… مناظره دراز شُد.

این مولانا هنوز آن مولانایی نیست که در غزلیّات سروده است:«عشق از کجا، شَرم از کجا، ای خاکْ بر شَرم و حَیا».

شمس بی پرده به مولانا می گفت که همۀ علومی که اندوخته است، نه تنها رَبطی به راهِ خدا و پیامبران ندارد، بلکه آن را می پوشاند، باید از نو انگشت بُلند کنی و بگویی: «اَشْهَدُ اَن لا اِلهَ الّا الله»، و مسلمان شَوی. چُنین سُخنانی بر مریدانِ مولانا سخت ناگوار می آمد، و هیاهو می کردند. شمس می گفت: «محمّد اگر دعوت نمی کرد، هیچ کس را با او کار بود؟ هیچ معجزه یی می خواستند؟ اگر ما این را نمی گفتیم مسلمان شو، هیچ دشمن شُدی؟» امّا آن مسلمانی شمس می خواست، یک باره حاصل نمی شد:

پیشِ ما کسی یک بار[=یک باره] مسلمان نَتَوان شُدن: مسلمان می شود و کافِر می شود و باز مسلمان می شود، و هرباری از او چیزی بیرون می آید، تا آن وقت که کامل شود.

با بالاگرفتنِ غوغایِ مُریدانْ شمس ناچار قونیه را ترک کرد و به حلب رفت. شمس البته از رفتارِمولانا رنجیده بود، امّا بی گمان دلیل اصلیِ جداییِ او از مولانا، گُریز از دشمنی ها و آزارها و بدگویی هایِ دیگران نبود، برایِ آن بود تا مولانا را در آتشِ جدایی و فِراق پخته کُند و او را به خود بیاوَرَد. این نکته را در مقالات به روشنی گفته است:

اگر چُنان توانی کردن که ما را سفر نباید کردن، جِهَتِ کارِ تو و جِهَتِ مَصلَحَتِ تو، و کار هم بِدین سفر که کردیم بَرآید، نیکو باشد. زیرا که من در آن معرض نیستم که تو را سَفَر فرمایم. من بر خود نَهَم سفر را، جِهَتِ صَلاحِ کارِ شما، زیرا فِراقْ پَزَنده است. در فِراق گفته می شود که آن قَدر امر و نهی چه بود، چرا نکردم؟ آن سهل چیزی بود در مقابلۀ این مَشِقَّت فراق. آنچه نمی گفتم و نِفاق می کردم و هردو طرف خاطِرها نِگَه می داشتم و مُعمّا می گفتم، صَریح می بایست کردن. چه قدر بود آن کار؟ من جِهَتِ مَصلَحَتِ تو پنجاه سفر بِکُنَم. سفرِمن برای بَرآمدِ کارِ توست. اگرنه مرا چه تفاوت از روم به شام، در کعبه باشم و یا در اِسْتَنبول، تفاوت نکُند. الّا آن است که البته فِراق پُخته می کُند و مُهَذَّب می کُند. اکنون مُهَذَّب و پختۀ وِصالْ اولی تَر یا پختۀ فِراق؟ این که در وصالْ پُخته شود و چَشم باز کُند کجا، و آن کجا که بیرون ایستاده بُوَد تا کِی در پَرده راه یابَد؟

سخن از این بی پرده تَر نمی شود گفت. به مولانا می گوید: تو دودوزه بازی می کردی، هم می خواستی مرا نِگَه داری و هم دیگران ( و درحقیقتْ مَقام و موقعیّتِ اجتماعی ات) را. به جایِ آن که رُک و پوست کَنده به آن ها بگویی: من به خاطِرِ شمس از شما بُریدم، مُعمّاوار و دوپهلو حرف می زدی و مُنافِقانه رَفتار می کردی. هم خدا را می خواستی و هم خُرما را. در حالی که من به خاطِرِ تو آزارهایِ دیگران را به جان خریدم و از این که دیگران از حرف و عَمَلِ من چه برداشتی خواهند کرد و چه تُهْمتی به من خواهند بست و چه خَطَری در اِنْتظارم خواهد بود، بیمی به دل راه ندادم:

پایْ در دوستی تو نَهادم گستاخ و دلیر، هیچ از این ها بِنَیَندیشیدم که ازین سُخَن این ظَنّ آید تا [= بهتر است، باید] به احتیاط بگویم، یا ازین مُعامله [=عمل] این به خاطِر آید تا احتیاط کُنم. پایْ دَرنَهادم، دلیر و گُستاخ. یا هیچ نمی باید یاری که آن عذاب بِشَود، یا دانا می باید به یک بارگی، یا به کُلّی روستاییِ نادان. وَاِلّا [یاری که] چون هُیزمِ تَر دود کُند، می گوییم بِکُش [= خاموش کُن]، نخواهیم، یا تمام دَرگیرد [= شُعله وَر شود] و یا تمامْ بِمیرد.

پس جداییِ شمس از مولانا برایِ آن بود تا او را به خود آوَرَد و از نفاق بِپالایَد، تا قدرِ دستورهایِ او را بِداند و آن ها را به کار بِبَندند، زیرا این دستورها هرقدر هم که برایِ مولانا سخت بود، در مقایسه با دردِجدایی از مُراد و مَعشوقِ خویش بسیار آسان بود. او می خواست که مولانا کاملاً تسلیمِ او باشد، چَموشی نکُند و نتیجۀ تلاش و زَحْمَتِ او را به باد ندهد:

آخِر آنچه من می کُنم و می سازم در بیست روز، تو در یک لحظه لَگَد می زنی، ویران می کُنی!… آن روزِ اوَّل دیدی که چه روشنایی یافتی؟ اگر بر آن مُسْتَمِر می بود[ی]، تا اکنون قیاس کُن که چه می بود[ی].

او می خواست مولانا را از مَنِ مُتکبِّر و فرعونی و بی نیاز و بیگانه یی که به عِلْم و دانشِ خود می نازید بِرَهانَد، تا مَنِ راستینِ انسانی، منِ نیازمند، جایِ آن را بگیرد. برای رَسیدن به خدا، یک راه بیش تَر وجود ندارد و آن نیاز است، زیرا «بی نیاز»، نیاز دوست دارد. بنابراین، اگر شمس مولانا را می رَنجانْد چاره یی جُز این نداشت:

تو اینی که نیاز می نِمایی، آن تو نبودی که بی نیازی و بیگانگی می نِمودی. آن دُشمن تو بود، از بَهرِ آنش می رَنجانیدم که تو نبودی. آخِر من تو را چگونه رَنجانَم، که اگر بر پایِ تو بوسه دَهَم، تَرسَم که مژۀ من در خَلَد[= فرو بِرَوَد] پایِ تو را خَسته[= زخمی کُند]

شمس می خواست که مولانا به هیچ حدّی قانع نشود، همیشه در طَلَبِ مَرحله یی بالاتَر باشد:
به فَقیهی راضی مَشو، گو: زیادت می خواهم، از صوفی یی زیادَت، از عارفی زیادَت، هرچه پیشت آید از آن زیادَت. از آسْمان زیادَت… می گویند: هرچه در همه عالَم هست، در آدمی هست. این هفت فَلَک در آدمی کدام است؟ این سِتاره ها، آفتاب، ماهتاب؟…

به کسانی که عُمرِخود را صَرفِ الهیّات و مَباحثِ آن می کردند و شناختِ خدا را مطلبی عمیق می خواندند می گفت:
شناختِ خدا عمیق است؟ ای احمق! عمیق تویی. اگر عمیقی هست، تویی. تو چگونه یاری باشی که اَنْدرونِ رَگ و پِی و سَرِیار را چون کَفِ دست ندانی؟ چگونه بندۀ خدا باشی که جُمله سِرّ و اَندرون را ندانی؟

جالب است بدانید که شمس همیشه تشنۀ آموختن بود، چرا تنها او به مولانا بیاموزد، چرا مولانا به او نمی آموزد؟ یکی از دلایلِ جداییِ او از مولانا همین بود:
سَبب فِراق اگر این بود، و آن که مرا نمی آموزی. من چون این جا آموختن بیابم، رفتن به شامْ رَعنایی و ناز باشد.

پیداست که شمس نیز دلبستۀ مولانا بود: «آنچه با تو کردم، با شیخِ خود نکردم. او را رَها کردم به قَهر، و رفتم»، و دیگر هرگز نزدِ شیخ بازنگشت. در موردِ مولانا چه؟ یکجا گفته است: «اگر نیز خواهم نَتَوانَم رفتن»، امّا بلافاصله سخنِ خود را پس گرفته است: « نی، به این غِرِّه نباید شُد، هرگاه بخواهم می رَوَم».

دلبستگیِ شمس به مولانا، دلبستگیِ معشوق به عاشق بود. در عرفانْ مقامِ مَعشوقی بالاترین مقام است؛ و شمس- چُنان که از مقالات بر می آید- همچون معشوق رفتار کرده است. به خاطر بیاوریم تا چه مایه بر «جفا» تکیه می کرد: «هرکه را دوست دارم، جفا پیش آرم…» عاشق اگر به راستی عاشق باشد، از تحمُّلِ جَفایِ معشوق گُریزی ندارد. مولانا بارها با خود جنگیده بود تا از چنگِ این عَشق بِگُریزد، امّا:

هرگَهْ زِ تو بُگْریزم، با عشقِ تو بِسْتیزم
اَنْدَر سَرَم از شش سو، سودایِ تو می آید

و سرانجام تسلیم شُد. وَصفِ تسلیمِ او از زبانِ شیوایِ شمس بخوانیم:
مولانا [که] این ساعت در رُبعِ مَسکون مِثلِ او نباشد، در همۀ فُنون، خواه اصول، خواه فِقه، خواه نَحو، و در مَنطِق با اَربابِ آن به قوَّتِ معنی سخن گوید، بِهْ ازیشان و با ذوق تَر ازیشان و خوب تَر ازیشان، اگرش بِباید [=لازم بِداند] و دلش بخواهد، و مَلالَتَش مانع نیاید. و بی مَزگی آن که اگر من از سَر خُرد شَوَم [=دوباره کودک شَوَم] و صد سال بکوشم، دَه یکِ عِلْم و هنر او حاصل نَتَوانم کردن، آن را نادانسته انگاشته است و چُنان می پِنْدارد خود را پیشِ من، وقتِ اِسْتِماع-که شرم است نمی توان گفتن-که بچۀ دوساله پیشِ پدر، یا همچو نومسلمانی که هیچ از مسلمانی نشنیده باشد. زهی تسلیم.

شمس در ستایش این مولانا گفته است:
وَالله که من در شناختِ مولانا قاصِرم. در این سُخن هیچ نِفاق و تَکلُّف نیست و تأویل، که من از شناخت او قاصِرم. مرا هر روز از حال و اَفعالِ او چیزی معلوم می شود، که دی نبوده است.

رویِ تو دیدن وَالله مبارک است. کسی را آرزوست که نَبیِّ مُرْسَل را بِبینَد، مولانا را بِبینَد… خُنُک[=خوشا به حالِ] آن که مولانا را یافت. من کیستم؟ من باری یافتم، خُنُکْ من.

دورۀ کوتاهِ صحبتِ شمس و مولانا با همۀ ناآرامی و تلاطُمِ آن، لحظه هایِ خوش و شیرینی هم داشت. در چُنین لحظه هایی، شمس از آشناییِ خود با مولانا اِظْهارِ شگفتی کرده است: «ما دوکَس عَجَب افتاده ایم. دیر و دورْتا چو ما دو کَس به هم اُفْتَد»، و:«وصلِ تو بَسْ عزیز آمد، اَفْسوس که عُمر وَفا نمی کُند». مولانا گذشته از اسرار یا تعالیمِ شمس، بسیاری چیزهای دیگر را هم از شمس گرفت، مانند سَر و وَضعِ ظاهر، طَرز لباس، و حتّی عادتِ سَر زدن به جاهایی که معمولاً مسلمانان مایل نیستند پای شان را در آن جا بِگُذارند، خواه مَعابِدِ ادیانِ دیگر، و خواه خَرابات[=محلۀ بَدنامِ شهر]. شمس به او می گفت:

لحظه یی بِرَویم تا به خَرابات، آن بیچارگان را بِبینیم، آن را عورَتَکان[زن ها، به صیغۀ تَرحُّم] را خدا آفریده است، اگر بَدند یا نیک اند، در ایشان بِنْگریم، در کلیسا هم بِرَویم، ایشان را بِنْگریم.

رَوِش شمس
شادروان گولْپینارْلی بر اساسِ شواهدِ «قَلَنْدَر» و «قَلَنْدَری» در غزلیّاتِ مولانا، و نیز برخی قَراینِ دیگر- که این دوّمی به گُمانِ من اِعْتباری ندارد- مایل بود شمسِ تبریزی را از قَلَنْدران به شُمار آورد، امّا-به دُرُستی-دراین زمینه احتیاط به خرج داده است. نتیجه گیریِ او چنین است: «شمس خواه مُریدِ شیخی از قَلَنْدریّه باشد، و خواه از سَرآمَدانِ اهلِ فُتوَّت و یا واصلانِ مقامِ اُخوَّت، بی گُمان از شُطار است و بیش از آن که مَلامَتی باشد، یک مَلامَتی نِماست، و در طولِ حیاتِ خود به هیچ طَریقتی وابسته نمانده».

حقیقت این است که در روشِ شمس هیچ نشانی از وابستگی و یا تَعلُّق خاطِر به هیچ یک از این فرقه ها دیده نمی شود. زبانِ او، به طورِکلّی، از اِصطلاحاتِ رایج در تَصوّف مَرسوم دور مانده است. او حتّی حال و هوایِ مَلامَتی هم ندارد. گفتار و رفتار و انگیزه هایِ او کاملاً متفاوت است. راست است که مولانا «قَلَنْدَر» و «قَلَنْدَری» را درغزلیّات همواره با بارِ مثبت به کار برده است، امّا این یکی از مواردی است که اختلافِ نِگَرِش او را با شمس نشان می دَهَد، شمس در مَقالات سخنی دارد از نظرِ گولْپینارْلی پنهان مانده است:

رویِ تو می دیدم، کَراهَتم می آمد، اکنون خدا سبب کرد تا تو را دوست گرفتم. آن کَراهَت از عداوت نبود، الّا از اِخْتِلاطِ این قَلَنْدَر و مَلَنْدَر.

معلوم نیست که در این جا رویِ سخنِ شمس با کیست، اما پُر پیداست که تا چه مایه از «قَلَنْدَر و مَلَنْدَر» بیزار بود، حتّی از کسی که با قَلَنْدَران نِشَست و بَرخاست و آمیزش داشت، خوشش نمی آمد.

از مقالات به هیچ روی بَرنمی آید که شمس از پیروِ طَریقتِ شناخته شُده یی بوده باشد، نه خِرقه می پوشید، نه خِرقه می داد و نه به آداب و رُسومِ اهلِ خانقاه پایْ بند بود. خودِ او گفته است که نَخستین شیخ او، ابوبکرِ سَلّه باف، که به احتمالِ قَوی تنها شیخِ او نیز بود، به خِرقه اعتقادی نداشت: «آن شیخ ابوبکر را خود این رسمِ خِرقه دادن نیست». به دیگران، که لابُد به خِرقه گرفتن از این یا آن شیخ می نازیدند و سندِ خِرقۀ خود را پُشت در پُشت باز می گفتند و – بِنا به عُرفِ اهلِ تَصوّف- به پیغمبر می رَساندند، می گفت:

ما را رسولْ عَلیه السَّلام در خواب خِرقه داد. نه آن خِرقه که بعد از دو روز بِدَرَد و ژنده شود و در تون ها[= مَزبَله ها] اُفْتَد و بِدان اِسْتِنجا کنند، بلکه خِرقۀ صُحبَت، صُحبَتی نه که در فَهم گُنجَد.

و این پاسخی ریشخندآمیز و گَزَنده بود. چِلّه نشینی را نیز رَد می کرد و می گفت: سُنَّتِ مُحمَّد (ص) نیست. آری، موسی چهل شب به میقات رفت، اما موسی خود از خدا می خواست که او را در شُمارِ اُمَّتِ مُحمَّد جای دَهَد؛ با وجودِ خاتُم الَّنَّبییّن دیگر چه جایِ موسی و عیسی. بنابراین، چِلّه نشینان از موسی پیروی می کنند، نه از محمَّد. از نَظَرِاو، ریاضت نیز اگر با جوهر و خمیرمایۀ لازم همراه نباشد، انسان را تاریک می کُند. «رویْ آوردن به اصول» تعبیری است که شمس دربارۀ سیر و سلوکِ خود به کار بُرده است. او چرایی و چگونگیِ آغازِ این سیر و سلوک را چُنین وَصف کرده است:

گفتم: مرا چه جایِ خوردن و خُفتن، تا آن خدا که مرا همچنین آفرید، با من سخن نگوید بی هیچ واسطه یی، و من از او چیزها نَپُرسم و نگوید، مرا چه خُفتن و خوردن؟ برای آن آمده ام که می خورم از عَمیا [=کورکورانه]؟

چون چُنین شود و من با او بگویم و بِشْنَوَم معاینةً و مشافَهَةً آن گه بِخورم و بِخُسبم، بدانم که چگونه آمده ام و کجا می رَوَم، و مَخْلَصَ من چیست، و عواقِبِ من چیست، و فارغ می زیَم.

اکنون هم از خُردگی [=کودکی] این بود، رویْ به اصول آوَرْدم، چُنان که مادری در عالَم یک پسرش باشد، و آن پسر خوب و زیبا، دست به آتشِ سوزان کُند، آن مادر چون بِجَهَد؟ او را چگونه رُبایَد؟ مرا از آن بِرْبود بویِ حَق.

به این ترتیب در دورانی که کودکانِ هم سن و سالِ شمس به اَلَک و دولَک بازی مشغول بودند، او اَحوالِ اَبایَزید و جُنید را داشت: « به وَقتِ چالیک باختن مرا باری اَحْوالِ جُنَید و بایَزید بود» و: «چیزی عجیب بودم. کم کسی را از خُردگی بوده است.» شمس بر سَماع تأکید بسیار کرده است:
هفت آسْمان و خَلقان همه در رقص آیند آن ساعت که صادقی در رَقص آید. اگر در مشرقْ مؤمنی، مُحمَّدی‌یی در رَقص باشد، اگر مُحمَّدی یی در غرب باشد، هم در رقص بُوَد.

سماع عَرصۀ تَجلّیِ خداست:
این تَجلّی و رؤیَتِ خدا، مَردانِ خدا را در سَماع بیش تَر باشد. ایشان از عالَمِ هستیِ خود بیرون آمده اند، از عالَم هایِ دِگَر بُرون آرَدشان سَماع، و لِقایِ حَق پیوندد.

امّاع سَماع را – به شیوۀ فَقیهان، و دُرُست مانندِ امام مُحمَّد غزالی- و شاید به پیروی از او – به سه دسته تقسیم کرده است: حَرام، واجب و مُباح.

فی الْجُمله، سَماعی است که حرام است. او خودْ بزرگی کرد که حرام گفت. کُفر است آن چُنان سَماع. دستی که بر آن حالَت بَرآید، البته آن دست به آتشِ دوزخ مُعَذَّب باشد. و دستی که با آن حالَت بَرآید، البته به بهشت رَسَد. و سَماعی است که مُباح است و آن سَماع اهلِ ریاضت و زُهد است که ایشان را آبِ دیده و رِقَّت آید. و سماعی است که فریضه است و آن سَماعِ اهلِ حال است، که آن فرضِ عین [=واجبِ عینی] است، چُنان که پنج نماز و روزۀ رَمَضان، و چُنان که آب و نان خوردن به وَقتِ ضرورت. فرضِ عین است اَصحابِ حال را، زیرا مَدَدِ حیاتِ ایشان است.

محورِ رَوِشِ شمس،«متابَعَت» است؛ و تا آنجا که می دانم محمدعلی موحِّد نَخُستین کسی است که اهمیّتِ این موضوع را در عرفانِ شمس، به گونه یی شایسته، نشان داده است. «متابَعَت» یعنی «پیروی از محمَّد (ص) و پایْ بَندی به سُنَّتِ او». این قولی است که جُملگیِ اصحابِ طَریقت بَرآنند. شمس در پِیِ آن است تا نشان دهد که «قولِ» اهلِ طَریقت با «فِعْلِ» آن ها سازگار نیست. نَخُستین گفت و گویِ او با مولانا نیز بر سَرِ همین نکته بود. او با این مَحَک به سُراغِ بزرگ ترین و نامدارترین صوفیانِ پیشین: بایَزیدِ بَسطامی، حَلّاج، شِبْلی،جُنَید، ابوسعیدِ اَبوالْخَیر، و از معاصرانِ خود، اِبْنِ عَرَبی رفته است و آنان را به دلایلِ مختلف، از «مُتابَعَت» تهی یافته است. شمس اکثرِ قریب به اتّفاقِ مَشایخِ روزگارِ خود را – همچون اوحَدُ الدّینِ کرمانی- حتّی به حساب نمی آوَرْد:

عیب از آن بزرگان بوده است که از سَرِ عِلَّت [= بیماری، عَدَمِ خلوص] سُخن ها گفته اند: اَنا الحَق، و مُتابَعَت رَها کرده اند، و در دَهانِ این ها افتاده است. اگرنه این ها چه سگ اند که آن سُخن گویند.

زیرا «این ها» مُقلِّدانی بیش نیستند، و «خَلْق را تَقلیدشان بر باد داد».

هر فَسادی که در عالَم افتاد، ازین افتاد که یکی، یکی را مُعتقد شد به تقلید، یا مُنکِر شد به تقلید.

او غالباً از بایزید و حلّاج نام می بَرَد. داوَریِ او سخت گیرانه و تند و صَریح است. بایَزید از خدا مَحجوب مُرد، گمراه شُد؛ حَلّاج در شک رَفت، این به قولِ او «رُسوایِ اُستاد» ، «اگراز حقیقت حق خبر داشتی، اَنَا الْحَق نگفتی». انتقادِ شمس از نوعِ انتقادهایِ متداوِلِ اهلِ شریعت از اهلِ طریقت نیست، سَطحِ بحثِ او بسیار بالاتر است. مُتابَعَت چیست؟

اگر مُتابعت را نشان دَهَم، نومیدی آید بزرگان را نیز، مُتابَعَت آن است که از امرنَنالَد، و اگر بِنالَد تَرکِ مُتابَعَت نگوید، چُنان که فرمود رَسول: شَیَّبَتْنی سُورَ هود[سورۀ هود پیرم کرد]. اگر شَیَّبَتْنی سورَةُ هود گویی، پَهلویِ اوت نِشانیم. سامانِ [=جایِ، اِمکانِ] شَیَّبَتْنی گفتن نیست، اِلّا اَمرْ ثَقیل است، بِنْگَر که رَسولِ صادقْ چون فَاسْتَقِمْ کَما اُمِرْت نازل شُد…، چگونه فریاد بَرآوَرْد؟ بحث کنیم در معنیِ آن فریاد.

برایِ آن که دَریابیم شمس چه می گوید، نَخُست باید به دو اصطلاحِ «سُکر و صَحْو» یا «مَستی و هُشیاری» توجه کنیم. سُکْر یا مَستی، در زبانِ صوفیان یعنی «حالَتِ بی خَبَری از خود و دیگران». این حالَت در اثرِ مُشاهدۀ جَمالِ معشوقِ اَزَلی (حق تَعالی) به عارف دست می دَهَد، دُرُست مانندِ احساسِ عاشقی که پس از انتظاری دراز و جانْسوز، ناگهان به دیدارِ معشوق بِرِسَد. در این حالَت، عاشق سَر از پا نمی شِناسَد، از خودْ بی خَبَر می شود. سُکْر یا مَستی، البته پایدار نیست. پیش از آمدنِ حالَتِ مَستی و پس از آن، عارفْ هُشیاراست. شَمس می گوید بایَزید و حَلّاج در حالَتِ مَستی، دَم از «سُبْحانی» و «اَناالْحَق» زده اند. اما پیغمبر هرگز چُنین سُخَنانی بر زبان نیاوَرْد:

آن سُخَنِ اَبایَزید از بَهرِ آن چُنان می نِمایَد که او اسرارِخود گفته است. پیغامبر-عَلیه السَّلام-هیچ اسرار نگفت اِلّا مَوعظه…ایشان خود را برهنه کردند و رُسوا، و او مَستور و پوشیده.

شمس می گوید اگر کسی تصوّر کُند که حالِ بایَزید و حَلّاج و… از حالِ پیغمبر قَوی تر بود، به ریشِ خود خندیده است. بنابراین، مُحمَّد به فَراسویِ مَستی، به هُشیاری، رَسیده است؛ مَست چگونه می تواند از هُشیار پیروی کُند؟

ذکری باید که از مَذْکور [یعنی حَق تَعالی] باز ندارد. و آن ذِکْرِ دل باشد. ذِکْرِ زبانْ کم باشد. اَبایَزید ذِکْری که به دل بود خواست که بر زبان بیارَد، چو مَست بود سُبْحانی گفت. مُتابَعَت مُصْطفی به مَستی نَتَوان کردن. او از آن سویِ مَستی است. به مَستی مُتابَعَتِ هُشیارْ نَتَوانی کردن. سُبْحانی، جَبْر است. همه در جَبْر فرو رفته اند.

در مَستی، اختیارِ آدمی از میان می رَوَد. به قولِ مولانا « از دوستْ سِتَم نَبْوَد، برمَستْ قَلَم نَبْوَد». مَست، مَسئولِ گفتار و کِردارِ خود نیست، و این یعنی «جبر»:
حاصل، اغلب به جَبْر فرو رفتند، اَبایَزید و غیره، در سُخنان شان پیداست… و مشغول شدن بِدان سُخن ها، حِجاب است…ایشان به حُلول نزدیک اند.

شمس می گوید آیاتِ قرآن از مُختاربودنِ انسان حِکایت دارد. آیاتِ جَبر هست، امّا اندک است. وان گَهی مگر نه این که آدمی باید خود را به خدا مانند کُند؟ مقامِ «وَلی» یعنی همین:
معنیِ ولایت چه باشد؟ آن کِه او را لشکرها باشد و شهرها و دیه ها؟ نی.

بلکه ولایت آن باشد که او را ولایت باشد برنَفْسِ خویشتن، و براَحوالِ خویشتن، و برصِفاتِ خویشتن، و برکلامِ خویشتن، و سُکوتِ خویشتن، و قَهر در مَحلِّ قَهْر، لُطف در مَحلِّ لُطف. و چون عارفانِ جبری آغاز نکُند که: من عاجزم، او [=حق تعالی] قادراست. نی، می باید که تو قادر باشی بر همۀ صِفاتِ خود، و برسُکوت، و جوابْ در مَحلِّ جواب، قَهْر، و لُطف در مَحَلِّ لطف. وَگَرنه صِفاتِ او بر وِیْ بَلا باشد و عَذاب، چو مَحکومِ او نَبُوَد، حاکِمِ او بُوَد.

بنابراین اَبایَزید و نیز دیگران تنها به پوستۀ متابَعَت چَسبیدند و مَغزِ آن را رها کردند:

این اَبایزید می آرند که خَربزه نَخورْد و گفت: «مرا معلوم نَشُد که پیغامبر عَلیه السّلام خَربُزه چگونه خورد!» آخِر این مُتابَعَت را صورتی است و مَعنی یی، صورتِ مُتابَعَت را نگاه داشتی، پس حقیقتِ مُتابَعَت و معنیِ مُتابَعَت چگونه ضایع کردی که مُصطفی صَلَواتُ الله علیه می فرماید: سُبْحانکَ ما عَبَدْناکَ حَقَّ عِبادَتِکَ» او می گوید: «سُبْحانی ما اَعْظَمَ شَأنی!» اگرکسی را گُمان باشد که حالِ او قوی تَر از حالِ مُصْطفی بود، سخت احمق و نادان باشد.

برایِ عبور از مستی به هُشیاری، باید از راهی دشوار و پیچیده گذشت، زیرا مَستی مَراتبی دارد:
مَستی به چهار قِسم است، و به چهارمَرتبه است: اوَّل، مستیِ هواست و خَلاص از این دشوارْ عظیم. رَوَندۀ تیزرو باید تا ازین مستی هوا دَرگُذرد

شمس می گوید که این «هوا» رَبْطی به زَر و زن و دنیا ندارد و حتّی صاحِبِ چُنین هوایی از ترسِ کم شُدنِ مَستیِ هوا جُرئتِ دُنیاطَلَبی را به خود نمی دَهَد. هوا، شَهوت را از میان می بَرَد:
هوا چیزی است که در آن حالت که آن هوا بِجُنبَد، اگر صد حور پیش تو بیارایند، چُنان نِمایَد تورا که کُلوخِ دیوار. آن وقت که سُخنِ حِکمت شِنوی یا مُطالعه کُنی، مست شوی، آن هوا در جُنبش می آید. آخِر هوا پَرتوِ نورِ حُجُب است، که لِلهِ تَعالی سَبْعونَ حِجاباً مِنْ نور[خدا در پَسِ هفتاد حِجاب از نور پنهان است].

اغلبِ راهِبانِ مسیحی از مَستی هوا بَرخوردارند و به همین دلیل است که ضَمایر می گویند [غَیب می گویند و فکرِ دیگران را می خوانند]، و ساحِرانِ فرعون که به موسی ایمان آوردند « درهوا تمامْ بودند. لاجَرَم بویِ روحْ به ایشان رسید».

بعد از آن، مَستیِ عالَمِ روح [است]. روح را هنوز ندیده، وَلیکِن مَستیِ عَظیم، چُنان که مَشایخ در نظر نیایند از غایَتِ مَستی و اَنبیا نیز. و [صاحِبِ مستیِ روح] در سُخَن که آغاز کُند، هیچ پیشِ او نه آید از آیَت و حَدیث. و عارآیدش سُخَنِ نَقْل، مگرجِهَتِ تَفهیم. از مرتبۀ دوم گذشتن سخت صَعب و مشکل است. مگر بَندۀ نازنینِ حَقِّ یگانۀ خدا بر او فِرستَند، تا حقیقتِ روح بِبینَد، و به راهِ خدا بِرَسَد. مَستیِ راهِ خدا هم مرتبۀ سِیُّم است. مستیِ عظیم، امّا مَقرون به سُکون، زیرا چیزی که می پِنداشت که آن است، خدا او را از آن بیرون آوَرْد. بعد از آن مرتبۀ چهارم: مستی از خدا، این کمال است. بعد از این، هُشیاری است.

شمس دربارۀ شیخ خود، ابوبکرسَلّه باف گفته است: « آن شیخْ ابوبکر را مَستی از خدا هست، وَلیکِن آن هُشیاری که بعد از آن است، نیست. این از رویِ عِلْم معلوم شُد این بنده را».

از نظرِشمس«سُبحانیِ» بایَزید و «اَنَاالْحَقِّ» حَلّاج، ربطی به خدایِ متعال ندارد:
«سُبْحانی» لَفْظِ تعجّب است، حَق چون مُتعجّب شود از چیزی؟ بنده اگر سُبحان گوید که لَفْظِ تَعجّب است، راست باشد»، هرچند: « سُبْحانی پوشیده تَرَک است»، و:« اَناالْحَق، سختْ رُسواست» و غیرِ قابل تأویل:

زیرا چو اَنا گفتی، حَقْ کِی باشد؟ و چون حَق باشد، اَنا سُخنی برهنه و رُسوا [است].

بنابراین، چُنین سُخنانی از «اَنانیَّت» (خودبینی) سرچشمه گرفته اند. شمس می پذیرد که: «هیچ کس نیست از بشر که در او قَدری از انانیَّت نیست»؛ حتّی موسی نیز کوسِ دانایی می زد و می گفت: «من داناترین انسانِ رویِ زمینم»، و به همین دلیل، او را به خِضْر حَواله کردند تا داناتَر از خود را بِبینَد و به خود آید و از بَندِ خودبینی بِرَهَد. پس تعجّبی ندارد که بزرگانی مانندِ بایَزید و حَلّاج، گرفتارِ خودبینی باشند. خودِ او در سِتایش حَلّاج گفته است:

با این همه، گَردِ نَعْلینِ او که می گویم در شکْ مُرد -آمیختهِ یقین و شک- به یقین که سَرِ راهِ اله است نارسیده، بِهْ از صدهزار از این ها [مُراد مَشایخِ روزگار است].

این بزرگان (بایَزید و حَلّاج و…) به ریشِ خود دَرمانده اند، چگونه ممکن است شایستۀ رَهبری و شیخی باشند؟

مولانا بر سَرِ این نکته با شمس اختلاف نظرداشت. او هرگز از این بزرگان جُز با احترامِ تمام یاد نکرده است. تردیدی نیست که در این باره با یک دیگر بحث ها داشتند. مولانا در فیهِ مافیه دفاعِ جانانه یی از « اَنَا الْحَقِّ» حَلّاج کرده است ( قَرینه یی در دست نیست که نشان دهد این سُخنان مُتعلِّق به چه دوره یی است):

آخِر این اَنَاالْحَق گفتنْ مَردم می پِنْدارند که دَعویِ بزرگی ست. اَنَاالْحَقْ عَظیم تَواضُع است، زیرا این که می گوید: «من عَبْدِ خدایم»، دو هستی اثبات می کند: یکی خود را و یکی خدا را. امّا آن که اَنَاالْحَق می گوید خود را عَدَم کرد، به باد داد. می گوید: اَنَاالْحَق، یعنی من نیستم، همه اوست، جُز خدا را هستی نیست، من به کُلّی عَدَمِ مَحْضَم هیچم. تواضُع دَرین بیش تر است.

و در جای دیگر:
منصور را چون دوستی حَق به نهایت رَسید، دشمنِ خود شُد و خود را نیست گردانید، گفت: اَنَاالْحَق، یعنی من فنا گشتم، حقْ مانْد و بس. و این به غایَت تَواضُع است و نِهایَت بَندگی است؛ یعنی اوست و بَس. دَعوی و تکبُّر آن باشد که گویی: تو خدایی و من بَنده. پس هستیِ خود را نیز اثبات کرده باشی. پس دویی لازم آید. و این نیز که می گویی هُوَالْحَقّ. هم دویی ست، زیراکه تا اَنَا نباشد، هُوَ ممکن نشود. پس حَق گفت: اَنَاالْحَق، چون غیرِ او موجودی نبود و منصور فنا شده بود. آن سُخَنِ حَق بود.

شمس می گفت: «مَقامِ هُوَالْحَق از اَنَاالْحَق عالی تر است بسیار». مولانا می گفت:

چون پیغامبر صَلَی اللهُ علیه و سَلَّم مَست شُدی و بی خود سخن گفتی، گفتی: قالَ الله. آخِر از رویِ صورتْ زبانِ او می گفت، امّا او در میان نبود، گوینده در حقیقتْ حَق بود. چون او اوَّل خود را دیده بود که از چُنین سُخَن جاهل و نادان بود و بی خَبَر. اکنون از وِیْ چُنین سُخَن می زاید، داند که او نیست که اوَّل بود، این تَصرُّفِ حق است.

شمس اصلِ مَطْلَب را – جُز مستی- قبول داشت: «کسی که عقیدۀ او این باشد که قرآن، کلام خداست، حَدیثْ کَلامِ مُحمَّد، ازو چه امید باشد؟»، امّا می گفت چرا در قرآن «قُلْ اَنَااللهُ اَحَد» نگفته است:«قُل هُوَ اللهُ اَحَد، اشارت به کی است؟ نی، همچُنین لَطیف تَر است. قُلْ اَنَااللهُ اَحَد سرد[=لوس،بی مزه] است، پس سُبْحانی چگونه[ تا چه اندازه] سرد باشد! وان گهی:

منصور را هنوز روحْ تمامْ جمال نَنِموده بود، وَگَرنه اَنَاالْحَق چگونه گوید؟ حَق کجا و اَنَا کجا؟ این اَنَا چیست؟…در عالَمِ روح نیز اگر غَرق بودی، حرف کِی گُنجیدی؟

شمس می گفت: اساساً چه لزومی دارد که حق تعالی با خود سُخَن بگوید؟

سُخَن از برایِ غیراست، و اگرازبرایِ غیرنیست، سخن به چه کاراست؟ همچُنان که می بینی، دَعوتِ اَنْبیا، صَلَواتُ اللهُ عَلَیْهِم، از برایِ غیراست، و اگر برایِ غیرنبودی، این چَندین گفت و گوی از بَهرِ چه بودی؟ آن جا که اتِّحادْ مُعیَّن است و حُضور، چه گفت و گوی بینی؟ آری، گفتی هست، امّا بی حرف و صوت، و آن لحظه که آن گفت است، فراق است، وصال نیست، زیرا که در وصالْ گفت نگُنجَد، نه بی حرف و صوت، نه با حرف و صوت.

از نظرِشمس، مولانا «مَست» بود. این نکته بارها و به شکل هایِ گوناگون در مَقالات تکرار شده است:
مولانا را مَستی هست درمَحَبَّت، اما هُشیاری در مَحَبَّت نیست. امّا مرا مَستی هست در مَحَبَّت و هشیاری در مَحَبَّت هست.

این مرد با این کَمالِ رَسیده، غَرق است در نورِخدا و مَست است در لَذَّتِ حَق، رهبری را نَشایَد. زیرا مَست است، دیگری را چون هُشیار کُند؟

این مولانا بارها گفته است که او [= شمس] از من رَحیم تر است. او [= مولانا] را مَستی خوش است. خواه این کَس [=یک کَس، هرکسی] در آبِ سیاه [=آبِ عَمیق و غَرق کننده] اُفْتَد، خواه در آتش و خواه در دوزخ، او [=مولانا] دست در زیرِزَنَخ [=چانه] زده است، نِظاره [=تماشا] می کُند. او[=مولانا] نه درآب می اُفتد، نه درآتش درپِیِ آن کس، اِلّا [=فقط] نِظاره می کُند. من هم نِظاره می کنم، اِلّا [=ما] دُمَش می گیرم که تو نیز ای برادر دَرمَیُفت! بیرون آی با ما، تو نیز نِظاره می کُن! و آن دُم گرفتن و بیرون کَشیدن، این گفتن است.

شمس به صراحت می گوید مولانا مَست و تماشاگر است، خود را درگیرِ نَجاتِ دیگران نمی کُند، نه بدین دلیل که بی رَحم است یا بی تفاوت یا عافیت طَلَب، نه؛ تنها به این دلیل که مَست است و اساساً دیگران را نمی بیند. اما من هُشیارم، دُمِ دیگران را می گیرم و آن ها را از گردابِ خَطَر بیرون می کَشَم، چگونه؟ با سُخن گفتن، با راهْ نشان دادن، با انتقاد کردن، من کاری میکُنم که دیگرانْ شخصیّتِ واقعیِ خود را بِبینَند، حتّی اگر دوست نداشته نباشند، و دُرُست به همین دلیل است که- به اقرارِ مولانا- از او دلْسوزتَرم.

مولانا را سُخنی هست مِنْ لَدُنی [=سُخَنی که خدا به او الهام می کُند]، می گوید؛ دربَندِ آن نی که کَس را نَفْع کُند یا نکُند. اما مرا از خُردگی [=کودکی] به الهامِ خدا هست که به سُخن تَربیت کُنم کسی را چُنان (که) از خود خَلاص یابد، و پیش تَرَک می رَوَد. این شیخِ حَقّ است.

شمس مستی را مترادف با فراموشی یا نِسیان- که تعبیری قرآنی است- می داند. او فراموشی را به سه نوع تقسیم کرده است: در نوعِ اوّل، با نسیانی سَروکار داریم که زاییدۀ دنیاست. دنیا هَمچون پرده یا حجاب در برابرانسان آویخته می شود و او را از یادِ آخِرَت باز می دارد. در این جا انسانْ مَستِ دنیاست، آخرت را نمی بیند، زیرا آخرت در حجاب دنیا رفته است. این پست ترین مرتبۀ فراموشی است. در نوع دوم، انسان چُنان به آخرت مشغول می شود که حتّی خود را نیز از یاد می بَرَد. در این مرتبه، دنیا در دستِ انسان به موشی می مانَد که اسیرِ چنگ گربه شُده است. اما مَستیِ آخرت باعث می شود که انسانْ دنیا را نبیند. دراین جا دنیا در حجابِ آخرت رفته است. در نوعِ سوم، هم دنیا و هم آخرت فراموش می شوند. عِلَّتِ این فراموشی، مَحَبَّتِ خداست، یا به عبارتِ دقیق تر، مستی ناشی از مَحَبَّتِ خدا. شمس می گوید این مرتبۀ مولاناست. او از فرطِ مَحَبَّتِ خدا، دنیا و آخرت را فراموش کرده است. این مقامِ بلندی است، اما هنوز دَرخورِ شیخِ کامل نیست. زیرا نِسْیان یا حِجاب، هنوز از میان نرفته است. صاحِبِچ چُنین مقامی هنوز مَحجوب است، زیرا به هُشیاری نرسیده است. آنگاه دربارۀ خود می گوید:«مرا آن نسیان نباشد در مَستی. دنیا را چه زَهره باشد که مرا حجاب کُند، یا در حِجاب رَوَد از من؟».

شیخِ کامل، یا وَلیِّ کامل، یا انسانِ کامل، نه تنها در بندِ دنیا نمی ماند، بلکه به چُنان هُشیاری رسیده است که دنیا نمی تواند خود را از از او پنهان کُند. او همه چیز را می بیند، آگاه و هُشیار است و به همین دلیل، شایسته رهبری و دستگیری از دیگران است. مَستیِ تماشاگرانه-که شمس به مولانا نسبت داده است- صَلاحیَّتِ شیخی و رهبری را از او سَلْب می کُند، هرچند به خودی خود مَقام بلندی است که بسیارکَسان به آن نرسیده اند.

به گُمانِ من، شمس در واپسین روزهایِ مُصاحِبَت با مولانا، به این نتیجه رسیده بود که مولانا درس هایِ لازم را ازاو فرا گرفته است. شمس با رقه هایِ هُشیاری -امّا نه هنوز هُشیاری تمام عِیار- را در وجود مولانا می دید. مولانا به تدریج به مستیِ خود پِیْ می بُرد، و آگاهی از مَستیِ خویشتن، بی گُمان نخستین مرحلۀ هُشیاری است. به عنوانِ نمونه به این بیت از دیوانِ کبیرتوجه کنید:

بربَند لب هَمچون صَدَف، مَستی! مَیا در پیشِ صَف!
تا باز آیند این طَرَف، از غَیبْ هُشیارانِ ما

مولانا در فیهِ ما فیه نیز با لَحْنی انتقادآمیز از مَستی سخن گفته است:
چون حالَتِ سُکْر [=مستی] مُستولی گردد، مَست به آن نمی نِگَرد که این جا مُمَیِّزی هست یا نی، مُسْتَحِقِّ این سُخن و اهلِ این هست یا نی، از گِزاف فُرو می ریزد. همچنان که زنی را که پِستان هاش قَوی [= به شدّت] پُر شود و دَرد کُند، سگ بَچگانِ محلّه را جمع کُند و شیر را بر ایشان می ریزد. اکنون این سخت به دست نامُمَیِّز افتاد، همچنان باشد که دُرِّ ثَمین به دستِ کودکی دادی و قَدرِ آن نمی داند، چون از آن سوتَر رَوَد، سیبی به دستِ او نَهَند و آن دُرّ را از او بِسْتانند، چون تَمییز ندارد. پس تَمییز به معنی عَظیم است.

تَشخیصِ وجود یا عَدَمِ تمییز در دیگران، از مَست بَرنمی آید. چُنین تشخیصی تنها از هُشیار ساخته است و این همان نکته یی ست که شمس به شدّت بر آن تأکید داشت.

ماهِ بی‌خورشید
شمس بارها خود را «خورشید» و مولانا را «ماه» خوانده بود. اکنون دیگر آفتاب، ماه را رها کرده بود. خودِ او گفته بود: «چون مُریدْ کامل نشده است، از نَظَرِ شیخْ دور بودن، او را مَصلَحَت نباشد. امّا چون کامل شُد، بعد از آن غیبتِ شیخْ او را زیان ندارد». شمس کارِ خود را به پایان رسانده بود، اما مولانا هنوز کمال را در خود نمی یافت.

شمس برایِ همیشه رفته بود. مولانا باور نداشت. آتشِ بی قَراری در جان و دِلَش زبانه می کشید. شایعه هایِ گوناگون، مانندِ آتشی که در هیمه یی خُشک بِیُفتد، در قونیه پیچیده بود. بی گُمان خبرِ کُشته شدنِ شمس نیز یکی از این شایعه ها بود. دلِ مولانا به او می گفت دروغ است، باور نکُن. آشفته و سرگردان در میانِ خانه و مدرسه می گشت و شعر می خواند. کوچک ترین خبری از شمس، حتّی به دروغ، او را از خود بی خود می کرد، به آوَرَندۀ خبر مُژدگانی می داد و اگر پول به همراه نداشت، جامه هایش را از تَن بیرون می آورد و می بَخشید؛ و بودند فُرصت طَلَبانی که نانِ خود را در این تَنورِ داغ بِچسبانند. پسرش سُلطان وَلَد در مَعارف گفته است:

مولانا -قَدَّسَ اللهُ سِرَّهُ الْعَزیز- را یکی خبر آورد که :«مولانا شمس الدّین را دیدم». مولانا هرچه پوشیده بود به وِیْ بخشید. به مولانا گفتند که «دروغ می گوید و خِلاف است. این همه را به وِیْ چرا بخشیدی؟» مولانا فرمود که:«این مقدار را جِهَتِ دروغش دادم، اگر راست گفتی، جان ها دادمی».

اَفْلاکی نوشته است:
بعد از چِهلُم روز، دَستارِدُخانی [=دودی رنگ] برسَرنَهاد و دیگر دَسْتارِ سپید بر سَر نَبَست و از بُردِ یَمَنی و هِندی فَرَجی [=نوعی جُبّۀ صوفیان] ساخت، تا آخِرِ وقت لباسِ ایشان آن بود.

و در جایِ دیگر:
مولانا فرمود تا ازهِنْدباری فَرَجی ساختند و کُلاهی از پَشمِ عَسَلی برسَر نهاد، و گویند در آن ولایت جامۀ هِنْدباری را اَهْلِ عَزا می پوشند.

و به نوشتۀ سُلطان وَلَد، پس از آن، روز و شب غَرقِ رَقص و سماع شد. فریادِ فقیهان و مُتعصِّبانِ قونیه بلند شُد که این بِدعَت و کُفراست، مولانا پیر و جوان را از راه به در کرده است، حافِظانِ قرآن به شعرخوانی و طَرَب برانگیخته است. عُلَمایِ شهر به قاضی سِراجُ الدّینِ اُرْمَوی شِکایَت کردند که:«چرا باید چُنین بِدعَتی پیش رَوَد؟» و قاضی آنان را آرام کرده بود:«این مردِ مردانه مؤیَّدِ مِنْ عِنْدِالله است و در همۀ علومِ ظاهرنیز بی مِثْل است، با او نباید پیچیدن[=درگیرشدن]، او داندو خدایِ خود».

مولانا همچُنان در جست و جویِ شمس بود. به او خبر دادند که شمس در شام است:
خبر رسیده به شام است شمسِ تبریزی
چه صبح ها که نِمایَد اگربه شام بُوَد

این خبر را باور کرد. مگر شمس در غیبتِ اوَّل به شام نرفته بود؟ بارِ سفر بست و راهیِ دِمَشق شد. اما هرچه جُست، کمتریافت. به قونیه بازگشت. اما آرام نداشت و بارِ دیگر روی به دِمَشق نَهاد. تاریخ این سفرها و مُدّتِ اقامَتِ او در دِمَشق روشن نیست.

قَدْرِ مُسلَّم این است که هردو سفر در فاصلۀ سال هایِ ۶۴۵و ۶۴۷ صورت گرفته باشد. مولانا سرانجام شمس را یافت، نه درشام، بلکه دردرونِ خویش. سُلطان وَلَد گفته است:

شمس تبریز را به شام نیافت
در خودش دید همچو ماهِ تمام

گفت اگرچه به تَن ازو دوریم
بی تَن وروحْ هردو یک نوریم

گفت: چون من وِیْ ام، چه می جویَم؟
عینِ اویَم، کُنون زِ خود گویم

خویش را بوده ام یَقین جویان
هَمچو شیره دَرونِ خُم جوشان

سرانجام به صَلاحُ الدّین زَرکوب، که پیش از این در شُمارِ مُریدانِ وی بود، رویْ آوَرْد. شمس نیز از صَلاحُ الدّین خوشش می آمد. یک بار گفته بود: «خدا می داند که من از سخنِ این زَرگَر حیران می شوم». شمس زیر و بَمِ وجودِ مولانا را خوب شناخته بود. پیش بینیِ او دُرُست از آب دَرآمد:

این مولانا چه خوش است آن وقت که می رَنجَد، کفش ها بر زمین می زَنَد…اکنون می اَفْشارَمَش تا نیکو شود، تا بیش تَرَک رنج میبیند، اگر روزی جدا شود آن ها یادش آید، و با دِگَری اُلْفَت گیرد و آن از او بِرَوَد.

مولانا با صَلاحُ الدّین اُلْفَت گرفت و به او دل بست. او هرگز شمس را از یاد نبرد.

صلاحُ الدّین برایِ او مَظْهَرِ شمس بود.

آن یار همان است اگر جامه دِگَر شُد

آن جامه به دَر کرد و دِگَر بار برآمد

آن باده همان است، اگر شیشه بَدَل شُد

بِنْگَر که چه خوش بر سَرِ خَمّار بَرآمد

و مولانا به باده عشق داشت نه به پیمانه، و از این باده پس باده را از پیمانۀ وجودِ صَلاحُ الدّین می نوشید.

سال‌هایِ آرامش
صَلاحُ الدّین فریدون، پسرِ یاغیبَسان، در یکی از روستاهایِ قونیه به نامِ کامل به دنیا آمده بود. بعدها به قونیه آمد و زَرگَری آموخت و به حَلقۀ مُریدان سَیِّد بُرهانُ الدّین مُحَقِّقِ تِرمِذی پیوست. به نوشتۀ اَفْلاکی سَیِّد بُرهانُ الدّین روزی گفته بود که:«من از شیخ خود سُلطانُ الْعُلَماء( پدرمولانا) دو نَصیبِ عظیم به ارث بُردم، قال و حال. قال را به مولانا دادم و حال را به صَلاحُ الدّین». صَلاحُ الدّین پیش از آمدنِ شمس به قونیه مُریدِ مولانا شده بود و گفتیم که نخستین بار شمس و مولانا در خانۀ او با هم خَلوت کردند. این مرد از علم و دانش هیچ بهره یی نداشت، حتّی بسیاری واژه ها را به صورتِ غَلَط و عامیانه تلفُّظ می کرد،«قُفل» را «قُلْف» میگفت و «مُبْتَلا» را «مُفْتلا». سِپَهْسالار نوشته است که روزی مولانا

دراَثْنایِ مَعارفْ «خُم» را «خُنْب» فرمود. شخصی در آن مَجْلِس نِشسته بود. گفت: «خداوندگار! خُم میگویند نه خُنْب». حضرتِ خداوندگار فرمود:«هِی بی ادب! من این قَدر دانم. امّا شیخ صَلاحُ الدّین تلفُّظ می فرماید، مُتابَعَتِ او اولی تر می دانم و راست آن است که او می فرماید.»

چه شد که مولانا گُمشدۀ خویش را در صَلاحُ الدّین یافت؟ دقیقاً روشن نیست، امّا به نظر می آید که ماجرایِ رقص و سَماعِ مولانا در بازارِ زَرگران در این میانه نَقشِ مُهمّی داشت. سِپَهسالار نوشته است که روزی مولانا از بازارِ زَرگران می گُذشت. صَلاحُ الدّین به وَجْد آمد و با همانْ ضَرباهَنگ به سَماع و دست اَفْشانی پرداخت. صَلاحُ الدّین دریافت که مولانا با آهنگِ ضَربِ چَکُشِ او به سَماع درآمده است، همچُنان به کوبیدن ادامه داد و از تَلَف شدنِ طلا بیمی به دل راه نداد. پس از سَماع، مولانا همراه با صَلاحُ الدّین از بازار آمد. اَفلاکی این ماجرا را با شاخ و برگ تمام روایت کرده است:

روزی حضرت مولانا در آن غَلَبات شور و سماع که مشهورِ عالمیان شده بود، از حَوالیِ زَرکوبان می گُذَشت. مگر[اتّفاقا] آوازِ تِقْتِقِ ضَربِ ایشان به سَمْعِ مُبارکش رَسیده از خوشیِ آن ضربْ شوری عَجب در مولانا ظاهر شُد و به چرخ درآمد. همانا که شیخ[=صَلاحُ الدّین]را از عالم غَیبْ الهام شد که:« بیرون آی، که مولانا در چَرخ است و خلایقِ بسیار گرداگردِ او حلقه بسته». شیخ نَعْره زنان از دکانِ خود بیرون آمد و سَر در قدم مولانا نهاده، بی خود شُد. حضرت مولانا او را در چرخ گرفته، بر روی و مویِ مبارکش بوسه ها می داد و نوازش می فَرمود. همچُنان شیخ از حضرتش امان خواست که مرا طاقتِ سماعِ مولانا نیست، از آن که از غایتِ ریاضَت و مُجاهدتْ قَوی[=به شدّت] ضعیف ترکیب گشته بود. همانا که [صلاحُ الدّین] به شاگردانِ دکّان اشارت کرد که اصلاً ایست نکنند و دست از ضَرب واندارند تا حضرت مولانا از سماع فارغ شدن، چه اگر[=اگرچه] اوراقِ زَر پاره پاره شود و ریزه ریزه گردد و نابود می شود…همچُنان از وقتِ نمازظهر تا هنگامِ نمازِ عصر حضرت مولانا در سماع بود…

در دیوانِ مولانا غزلی هست که به این ماجرا اشاره دارد:
یکی گنجی پدید آمد در آن دکّانِ زَرکوبی
زِهی صورت، زِهی مَعنی، زِهی خوبی، زِهی خوبی

مولانا پس از دیدار با شمس، دیگر مستقیماً به تربیت و ارشادِ مُریدان نپرداخت. شمس او را مَست می خواند، و او پذیرفته بود، به خود می گفت: «مَیا در پیشِ صَف!» آیا مولانا هیچ گاه به آن هُشیاری که شمس می خواست، رسید؟ به نظر می آید که باید به این سوآل پاسخِ مُثبت داد. مولانایِ سُراینده مثنوی هُشیاراست. به هرتقدیر، مولانا همان گونه که در بیانِ حَقایقِ عرفانی به زبان و اصلاحاتِ اهلِ تَصوّف پای بند نبود، در تربیت مُریدان نیز از شیوۀ مرسوم پیروی نمی کرد، و معمولاً خود به دستگیریِ طالبان نمی پرداخت، حتّی خِرقه هم نمی داد مگر به زور، و این کار را به یکی از یارانِ بَرگُزیدۀ خود که درواقع خلیفه و جانشینِ او به شُمار می رفت، وا می گذاشت. مولانا، صَلاحُ الدّین را به شیخی و خلیفگیِ خود برگُزید. انتخاب صَلاحُ الدّین اعتراض مُریدان را برانگیخت. سُلطان وَلَد بَدگویی هایِ آنان را روایت کرده است.می گفتند: از شَرِّ آن یکی [=شمس] خلاص شدیم و گیرِ بدتر از او افتادیم. آن یکی لااقل فَضل و عِلم قلم و قدرت بیان داشت. اهلِ تبریز بود و قونیه. این یکی[=صَلاحُ الدّین] نه عِلم دارد و نه گفتار. او را میشناسیم، هم شهری ماست، کسی برایش تَره خُرد نمی کرد. عامی و نادان است. حتّی بلد نیست فاتحه را دُرُست بخواند و اگر کسی از او سوآلی بِکُند، درمی مانَد. چگونه می تواند ما را ارشاد کند؟

اما آنچه از نظرِ دیگران عیب و ضَعفِ صَلاحُ الدّین به شُمار می آمد، از نظر مولانا کمال و قُوّتِ او بود. مولانا شیفتۀ صفایِ باطن و روح ساده و بی آلایشِ صَلاحُ الدّین بود. و در ستایشِ او فروگُذار نمی کرد. او را شیخُ الْمَشایخ، وَلیُّ اللهْ فِی الْارْض، بایَزید وقت، جُنَیدِ زمان، خِضرْقَدَم، مَسیح نَفَس، روحُ الْعارفین، خداوندِ اهلِ دل، قُطْبِ دو جهان و…می خواند.

هرچه بر ارادتِ مولانا به صَلاحُ الدّین افزوده می شد، دشمنیِ مُریدان نیز افزایش می یافت. آنان تصمیم گرفتند صَلاحُ الدّین را از میان بردارند. اما این خبر فاش شد. مولانا و صَلاحُ الدّین از مُریدان بریدند. سرانجام مُریدانِ پریشان روزگار دست از ستیزه جویی برداشتند و به نزدِ مولانا و صَلاحُ الدّین توبه کردند. صلح و صفا برقرارشد و مَجالِسِ سماع از نو رونق گرفت. و مولانا ده سال از عُمرِ خود را در مُصاحِبَتِ صَلاحُ الدّین گُذراند. روحِ بی تاب و پُرجوش و خروشِ مولانا در اثرِ هم نشینی با صَلاحُ الدّین آرام گرفت. نامِ صَلاحُ الدّین در بیش از هفتاد غزل از دیوانِ مولانا آمده است. این غزل ها اگرچه به شورانگیزیِ غزلیّات شمس نیست، اما لطیف و دِلْنِشین است و آشکارا از دِلْبستگی و ارادتِ عمیقِ مولانا به صَلاحُ الدّین حکایت دارد. مولانا، فاطمه خاتون دخترِ صَلاحُ الدّین را به عقد پسر خود سُلطان وَلَد دَرآوَرْد و به مُناسبتِ این ازدواج، دو غزل سُرود. صَلاحُ الدّین در پایانِ عُمرِ بیمار شد. این بیماری به درازا کشید. به روایَتِ اَفلاکی، صَلاحُ الدّین از مولانا خواست که به رهاییِ او از زندانِ کالْبَد رضایت دهد. مولانا سه روز به عیادتِ او نرفت، و صَلاحُ الدّین در روز یکشنبه غُرۀ مُحرّمِ ۶۵۷ قمری دارِ فانی را وداع گفت. صَلاحُ الدّین وصیّت کرده بود که در مراسمِ تدفین او عزاداری نکنند، بلکه به شُکرانۀ رهایی او از ماتَمکدۀ جهانْ شادی کنند و او را در حالِ سماع به خاک بِسْپارند. در روزِ تَشییعِ جنازۀ او، هشت دسته از خوانندگان و طَبّالان و دَف زنان و نَقّاره نَوازان پیشاپیشِ جنازه حرکت می کردند. مولانا با سَرِ برهنه، نَعْره ها می زد و شورها می کرد و چرخ زنان و سماع کُنان می رفت. جنازه را در میانِ انبوهِ جمعیّت به تُربتِ سُلطانُ الْعُلَما بردند و در سمتِ چَپِ او به خاک سِپُردند. به نوشتۀ گولْپینارْلی «دنیای اسلام و شهرقونیه تا آن روز چُنان مراسمی به خاطِر نداشت. خشمِ اهلِ شَرع، با حیرت قرین بود. مولانا چه غوغایی به پا کرده بود؟

مولانا در سلوکِ صَلاحُ الدّین مَرثیه یی به راستی جانْسوز سُروده است:

ای زِ هِجْرت زمین و آسْمان بِگْریسته
دلْ میانِ خون نِشَسته، عقل و جانْ بِگْریسته

سال هایِ پُختگی و کمال
پس از درگُذشتِ صَلاحُ الدّین زَرکوب، مولانا برایِ مُدتّی در حدودِ پنج سال خلیفه یی بَرنگُزید. زیرا بینِ وفاتِ صَلاحُ الدّین و درگُذشتِ مولانا بیش از پانزده سال فاصله هست، حال آن که حُسامُ الدّین به نوشتۀ سلطان وَلَد ده سال، و به نوشتۀ سِپَهسالار نُه سال خلیفۀ مولانا بود. در این پنج سال مولانا در اثرِ هم صُحبَتی با صَلاحُ الدّین آرامشی یافته بود، خود به کارِ تربیت و ارشادِ مُریدان می پرداخت. این بار همه می دانستند که خلیفۀ بعدیِ مولانا چه کسی خواهد بود. مدت ها بود که مولانا توجهِ خاصی به حُسامُ الدّین نشان می داد.

حُسامُ الدین حَسن اِبْنِ مُحمّد اِبْنِ حَسن، در اصلْ اهلِ اُرمیه بود. خاندانِ او به قونیه مهاجرت کرده بودند و حُسامُ الدّین در سالِ ۶۲۲ در همین شهر به دنیا آمد. پدرش ریاستِ زاویۀ فِتْیان و جوانْمردانِ قونیه را بر عُهده داشت. این گروه، شیخِ خود را «اَخی» می نامیدند و خود «اِبْنِ اَخی تُرک» معروف بود. حُسامُ الدّین در نوجوانی پدرش را از دست داد، و فِتیانِ قونیه که بسیاری از آن ها تربیت یافتۀ پدرش بودند، اورا شیخ و مُقتدایِ خویش می دانستند.

حُسامُ الدّین پس از مرگِ پدر به حلقۀ مُریدانِ مولانا پیوسته بود و بارها اموالِ خود را در راهِ مولانا خرج کرده بود. روزی لالایان به او گفتند که از اَسْباب و املاکْ هیچ نمانْد، گفت: «اثاث خانه را بفروشید». بعد از چندروز گفتند:«به غیراز ما دیگر چیزی نمانْد». گفت:«خداراشُکر که توانستم از ظاهرِ(سُنَّت) رَسولُ الله مُتابَعَت کُنم. شمارا نیز در راه خدا و به عشقِ مولانا آزاد کردم، در پِیِ کارِ خود رَوید». صِدقْ و اِخْلاصِ او به حَدّی مولانا را شیفتۀ خود کرده بود که وقتی او را به خلیفگی بَرگُزید، هرفتوح و نیاز و هدیه یی که می رَسید، بی درنگ آن را پیشِ حُسامُ الدّین می فرستاد، و او نیز آن را میانِ نیازمندان قِسمَت می کرد، یا به مَصرفِ مَجالِسِ سماع و غیره می رساند. روزی سلطان وَلَد به مولانا گفت:

در خانۀ ما هیچ نیست و وجهِ اِخْراجات نداریم و هر فُتوحی که می آید، حضرتِ خداوندگار به خدمتِ چَلَپی می فرستد. پس ما چه کنیم؟ فرمود که:« بَهاءُالدّین! وَاللهِ و بِاللهِ و تَاللهِ که اگر صدهزار زاهدِ کاملِ مُتّقی را حالتِ مَخْمَصه[=گرسنگیِ شدید] واقع شود و بیمِ هلاکَت بُوَد و مرا یکتا نانی باشد، آن را هم به حضرت حُسامُ الدّین چلبی فرستم…اورا اسبابِ دنیا زیان نمی کُند.

دلبستگی مولانا به حُسامُ الدّین به حدّی بود که اگر او در مجلسی حُضور نمی یافت، مولانا گرم نمی شد و سُخن نمی گفت. حُضورِ حُسامُ الدّین در چُنین مَجالسی برایِ همگان به صورتِ امری ضَروری درآمده بود، از آن جا که مُریدان و یارانِ مولانا تجربه هایِ تلخ گذشته را از سر گُذرانده بودند، این بار دیگر کسی به خلیفگیِ حُسامُ الدّین اعتراض نکرد. مقدمۀ مثنوی مولانا و سرآغازهایِ دفتر چهارم و پنجم و ششم به روشنی نشان می دهد که مولانا با کدام چَشم در حُسامُ الدّین می نگریست. به نوشتۀ سِپَهسالار توجهی که مولانا به او داشت، به هیچ یک از خُلَفایِ خود نداشت و چُنان با او رفتار می کرد که گویی مولانا مُرید بود و حُسامُ الدّین شیخ. روزی مولانا خدمتکاری را دید که زنبیلی پُر از مایَحتاج را به دوش گرفته بود و به خانۀ حُسامُ الدّین می بُرد. مولانا به او گفت:«کاشکی من جایِ تو بودم و تو به جایِ من، تا افتخارِ این خدمت نصیبِ من می شد». حُسامُ الدّین چَلَپی پیروِ مذهبِ شافعی بود. روزی در برابرِ مولانا سَر نهاد و گفت: «از امروزبه بعد می خواهم به مذهبِ امام اَعظم ابوحَنیفه اِقتدا کُنم، زیرا خداوندگارِ ما حَنَفی مذهب است». مولانا گفت:«نی، نی، صواب آن است که در مذهب خود باشی و آن را نگه داری.» حُسامُ الدّین گذشته از مقامِ خلافتِ مولانا، ریاستِ خانقاهِ ضیاءُالدّینِ وزیر را نیز – به رَغمِ برخی مُخالفت ها- برعهده گرفت و به این ترتیب، صاحبِ دو مَسْنَد شد. او خوش فهم بود، خط و صدایی خوش داشت و بسیاری از شعرها و نامه هایِ مولانا را او می نوشت.

بی گُمان بزرگ ترین خدمتِ حُسامُ الدّین چلپی، ترغیبِ مولانا به سرودنِ مثنوی است. و به قولِ سِپَهسالار، اهلِ عشق و توحید تا قیامت نیز از عُهدۀ شُکرِ همین یک مِنَّتِ او بر نخواهد آمد. حُسامُ الدّین وقتی شور و اشتیاقِ مُریدانِ مولانا را به خواندنِ الهی نامه یا حَدیقَةُ الْحَقیقَةُ سنایی و مَنْطِقُ الطَّیر و مُصیبت نامۀ عَطّار را مشاهده کرد، به صرافت افتاد تا مولانا را به سُرودنِ اثری مُشابه برانگیزد. شبی مولانا را در خلوت یافت و گفت: دَواوینِ غزلیّات بسیار شده است و خداراشُکر که در این عرصه گویِ سِبْقَت را از همه سُخنوران رُبوده اید. چه خوب می شد اگر کتابی به سَبْکِ الهی نامۀ سنایی و به وَزنِ مَنْطِقُ الطَّیرِ عطّار می سُرودید «تا در میانِ عالمیان یادگاری بِمانَد و مونسِ جانِ عاشقان و دَردمندان گردد»، من میخواهم که یارانْ کاملاً به شما توجه کنند و به چیزی دیگر نپردازند.

مولانا بی درنگ کاغذی را از سَرِ دَسْتارِ خود بیرون آورد و به دستِ حُسامُ الدّین داد. او فکرِ حُسامُ الدّین را خوانده بود و پیشاپیش هجده بیتِ نَخُستِ مثنوی را سُروده بود. آنگاه گفت:«ای چَلَپی! اگر تو بنویسی، من می سُرایم». به این ترتیب کارِ سُرودنِ مثنوی آغاز شد. مولانا دیگر شب و روز آرام نداشت، در حالَتِ سَماع، در حمّام، در نِشَست و بَرخاست، مثنوی می گفت و حُسامُ الدّین می نوشت. گاه کارِ سُرودن و نوشتن تا صُبح ادامه می یافت. دفترِ نَخُست تمام شد، امّا کار برایِ دوسال به تأخیر افتاد. عِلَّتِ این تأخیر روشن نیست، مولانا تنها به غیبتِ حُسامُ الدّین اشاره کرده است:

چون به مِعْراج حقایق رفته بود بی بهارش غُنچه ها ناکَفته بود

اَفْلاکی عِلَّتِ این تأخیر را درگذُشتِ همسرِ حُسامُ الدّین دانسته است. به هر تقدیر، سُرایشِ دفترِدوم از سال۶۶۲ آغازشد و کار ادامه یافت. مولانا مثنوی را اندکی پیش از مرگ به پایان بُرد. به نوشتۀ افلاکی، حُسامُ الدّین متنِ تَحریرشدۀ مثنوی را اندکی پیش از مرگ به پایان بُرد. به نوشتۀ افلاکی، حُسامُ الدّین متن تحریرشدۀ مثنوی را بارِ دیگر بر مولانا خواند. برخی بیت ها اصلاح شُد و مثنوی شکل نهایی را به خود گرفت.

حُسامُ الدّین چلپی حتّی پس از دَرگُذشتِ مولانا و تا پایانِ عُمرخویش (۶۸۲قمری) به رَغْمِ ناخُشنودیِ فاطمه خاتون همسرِ سلطان وَلَد و دخترِ شیخ صَلاحُ الدّین زَرکوب، همچُنان از سویِ مُریدانْ خلیفۀ محترم مولانا، به شُمار می رفت.

سال‌هایِ واپسین
مولانا زندگیِ پُر فراز و نِشیبی را پُشت سَر گُذاشته بود. جانِ او اگرچه رنج ها و تلخی هایِ فراوان کشیده بود، اما همچُنان سرشار از تازگی و طراوت بود. گویی گُذَرِ سال ها تنها جسمِ او راخسته و پیر کرده بود. گاه از دیدنِ تنِ لاغر و ناتوانِ خود دَستخوشِ شرمساری می شد. چه ریاضت ها که به این تن نداده بود. امّا چه می شد کرد؟ تقدیر چُنان بود که زندگیِ او از راه هایِ پُر پیچ و خَم و دشوار بُگْذرد.

با حقوقِ ناچیزی که از مدرسه می گرفت، نیم دینار، گُذران می کرد. روزی که بویِ پخت و پز از خانۀ او بلند نمی شد، با خوشحالی می گفت که خانۀ ما به خانۀ پیامبران شبیه شده است، و نوشته اند که بیش ترِ وقت ها در خانۀ او چیزی برایِ خوردن یافت نمی شد. با آن که وزیران و صاحب مَنْصِبانِ بلند پایه یی همچون مُعینُ الدّینِ پروانه، صاحب علی فَخْرُالدّین، عَلَمُ الدّین قیصر، امیر بَدْرُالدّین گُهرتاش و بسیاری دیگر به خانه اش رفت و آمد داشتند و به او اظهارِ ارادت می کردند، اما یارانِ واقعیِ او را آدم هایِ ساده و بی نام و نشان تشکیل می دادند.

روزی مُعینُ الدّین پروانه در دیوان سَرایِ خود گفته بود:«مولانا پادشاهی بی نظیر است و گُمان نمی کُنم که در قرن هایِ گذشته سُلطانی مانندِ او ظُهور کرده باشد، امّا مُریدانش بسیار بَد و ناشایسته اند». این سخن به گوش مولانا رسید. نامه یی به پروانه نوشت و گفت:«اگر مُریدانِ من آدم هایِ خوبی بودند، خود مُرید آن ها می شدم، چون بَد بودند آن ها را به مُریدی پذیرفتم تا خوب شوند». صاحب فَخْرُالدّین نیز گفته بود:«مولانا پادشاهی بزرگوار است، امّا باید او را از میانِ مُریدانش بیرون کشید و آن ها را کُشت». مولانا با شنیدنِ این سخن تَبسُّم کرد و گفت:« اگر می توانند بیرون بِکَشند، عجیب است که اهلِ دنیا تا این اندازه از یارانِ ما بیزارند، این نشانۀ لُطف و عنایَتِ خداست». این بلندپایگان به اندازه یی که نزدِ دیگر مَشایخ و عالمان می رفتند، به سُراغِ مولانا نمی آمدند، زیرا رفتارِ او به گونه یی بود که غرورِ آن ها را دَرهم می شکست. امّا با مردمِ عادی و زیردست از رویِ مهربانی و تَواضع رفتار می کرد.

روزی ملکه خاتون، تنها دخترِ مولانا از همسرِ دومش، داشت کنیز خود را می زد که مولانا از دَر وارد شد و فریاد زد:«چرا او را می زنی؟» اگر او خاتون بود و تو کنیز، چه می کردی؟ میخواهی من فتوی دهم که در سراسرِ عالم هیچ کس کَنیز و غُلامِ دیگری نیست؟

تَسامُح او در برابرِ عقاید و مذاهبِ مختلف به حدّی بود که می گفت:«من با هفتاد و دو ملّت یکی اَم». روزی فقیه و مُفتی شافعیِ شهر یکی از شاگردانِ خود را تحریک کرد و از او خواست تا در ملاءِ عام از مولانا بپرسد که آیا به راستی چُنین سخنی گفته است، اگر تأیید کرد دُشنام و ناسزا نثارش کُند.

وقتی این طالِبِ علم اقرارِ مولانا را با گوش خود شنید، هر دُشنامی را که می دانست بر زبان آوَرْد. مولانا آرام گوش داد، بعد خندید و گفت:«با این ها نیز که تو می گویی، یکی اَم».

هنگامی که در کوچه و بازار به راهِب یا کشیشی بَرمی خورْد از تعظیم و احترام فُروگُذار نمی کرد. روزی راهبی از قُسطنطیّه به قونیه آمد تا با مولانا دیدار کُند. اتفاقاً در راه به مولانا رسید و سه بار در برابرِ او سَر خَم کرد، امّا هربار که سَر بَرمی داشت مولانا را می دید که در برابرِ او سَر فرود آورده است. گفته اند مولانا سی و سه بار به او تعظیم کرد. وقتی راهِب دلیلِ این رفتار را از او پرسید، جواب داد:«چگونه با بندگانِ خدا تَواضُع نکُنم و اگر نکُنم به چه کار می آیم؟» در خانه به سُلطان وَلَد گفت:«امروز راهبی قصد داشت فروتنی را از من برُباید، اما به توفیقِ خدا و یاریِ پیغمبر من غالب شدم، زیرا تَواضُع و فروتنی میراثی است که از حضرتِ مُصْطفی به مُحمَّدیان رسیده است».

خویِ تَسامُح و فروتنیِ مولانا او را در نظرِ همۀ مردم قونیه حتّی پیروانِ مذاهب و ادیانِ دیگر محبوب کرده بود. بنابراین، شگفت نیست که کشیشان و خاخامان نیز در مراسمِ تشییعِ جنازۀ او شرکت کرده باشند. آخرین روزهایِ زندگی مولانا به بیماری گُذشت. از خدا می خواست که را از زندانِ جسم رهایی بخشید.«صُلحی فَکَن میانِ من مَحو ای وَدود».

روزی شیخ صَدْرُالدّینِ قونوی به عیادت مولانا آمد و گفت:«دُعا می کُنم که خدا هرچه زودتر شما را شِفا دَهَد.» مولانا گفت: «بعد از این شَفاکَ الله شما را باد. در میان عاشق و معشوق پیراهنی بیش نمانده است، نمی خواهید که بیرون کشند و نور به نور پیوندد؟» در واپسین روزهای زندگی حسام الدّین چلبی و سلطان ولد و طبیبان و دوستان دیگر پیوسته در کنارش بودند. سلطان ولد از فرط گریه و بی خوابی سخت ناتوان شده بود. شب هنگام مولانا به او گفت: «بهاءالدین! من خوشم، برو سری بنه و قدری بیاسا.»

وقتی او رفت، مولانا غزلی سرود. حُسامُ الدّین چلبی با چشم هایِ اشکبار می نوشت:

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گَردِ مبتلا کن

مائیم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن

بر شاه خوب رویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق! تو صبر کن وفا کن

دَردی ست غیر مردن، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کین درد را دوا کن؟

در خواب دوش پیری، در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که: عزم سوی ما کن

روز یکشنبه پنجم جمادی‌الاخر سال ۶۷۲ قمری هنگامی که خورشید در سرخی شفق فرو می‌رفت، مولانا چشم از جهان فرو بست.

فردای آن روز، جمعیت انبوهی برای حمل تابوت به سوی خانه مولانا به راه افتادند: دولتمردان، علما، صوفیان، اخیان، مسیحیان، یهودیان و عموم مردم. ازدحام به حدّی بود که محافظان برای دور کردن جمعیّت متوسل به چوب و چماق می شدند و دست به شمشیر می بُردند. مُعینُ الدّین پروانه روحانیان مسیحی و یهودی را احضار کرد و گفت: «این واقعه به شما چه ربطی دارد؟ او امام و مقتدای ماست.» گفتند: «ما حقیقت موسی و عیسی را در او دیدیم، اگر شما مسلمانان او را محمد وقت خود می دانید، ما او را موسی و عیسای زمان می دانیم.» یک کشیش یونانی گفت:«مولانا به نان می مانَد، هیچ کس را از نان گریزی نیست، هیچ گرسنه یی دیده اید که از نان بِگُریزد؟ شما چه می دانید که او که بود؟» به این ترتیب کسانی که به حضور پیروان ادیان دیگر اعتراض داشتند، خاموش شدند. مسلمانان آیات قرآن می خواندند. مسیحیان انجیل می خواندند و یهودیان تورات. بیست گروه ترانه خوانْ مرثیه هایی از غزلیّات مولانا می خواندند، و این همه با صدای نَقاره و سُرنا و نِی و رَباب همراه می شد. تابوت از میان کوچه و بازار به کُندی پیش می رفت. سرانجام هنگام غروب به مُصلّی رسید. مولانا وصیّت کرده بود که نماز او را شیخ صَدْرالدّین اقامه کُند. مُعَرِّف شیخ را فراخواند و گفت: «بِفَرما مَلِکُ المَشایِخ». اَکْمَلُ الدّین طبیب طاقَت نیاوَرْد، فریاد زد: «مُعَرِّف! با ادب باش! مَلِکُ المَشایِخ حقیقی مولانا بود که رفت». شیخ صدرالدین پیش آمد، ناگهان آهی کشید و بیهوش شد. قاضی سِراجُ الدّین امامت کرد. تابوت را بر داشتند و به محلِّ دفن بردند.

هنگامی که او را در درون گور جای می دادند، خورشید از افق ناپدید شد.

«بسی گفتنی‌های ناگفته ماند»، اما در حوصلۀ تنگِ این بَرگ ها بیش از این نمی گُنجَد.

پس «این زمان بُگْذار تا وَقتِ دِگَر».

 

از دوست عزیزم جناب آقای محمد علی مقدم فر که پاکیزگی و آراستگی این کتاب گواهِ روشن شکیبایی و باریک بینی و هِمَّتِ بلند اوست سپاسگُزارم. بی‌گُمان اگر یاری‌هایِ او نبود، شکل و محتوای کتاب حاضر چنین که هست نمی‌بود.

همچنین از همسرِ مهربانم مینو اخوان فرد سپاسگزارم. اگر همدلی هایِ او نبود، هیچ کاری به سامان نمی رسید. «گویم سخن و زبان نجُنبانم…»

کاظم برگ نیسی
دوازدهم بهمن ۱۳۸۱ شمسی