نویسنده: احمد راسخی لنگرودی
نامش در ابتدا حسن میرمحمد صادقی بود. بعد در اتفاقی، به قول خود تغییر هویت داد و شد حسن کامشاد. کسی که هیچگاه از نوشتن دست برنداشت و همیشه برای تسکین دل خویش مینوشت؛ حتی در پیرسالی؛ در هشتاد و چند سالگی نیز به گفته خود، خود را نویساند و آماده به یراق با سرمایه قلم خاطرههای رسته از فراموشی كه سالیان سال در كنه ذهن او خفته بود، با عنوان «حدیث نفس» به رشته تحریر كشاند.
در بحبوحه به تخت نشستن رضاخان در خانوادهای بازاری در ۴ تیر ماه ۱۳۰۴ در اصفهان دیده به جهان گشود. پس از طی تحصیلات دوره ابتدایی در مهر ماه ۱۳۱۸ پدرش خواست شغل بازار را برایش اختیار كند و مثلاً تاجر پوست و روده شود؛ «گریان و نالان رفتم سراغ داییجان. داییجان من در میان هفت خواهر به دنیا آمده بود و خاطرش بسیار عزیز بود. نخستین فرد خانواده بود كه به اخذ لیسانس ــ در رشته باستانشناسی از دانشسرای عالی ــ نائل شده بود. پس از خدمت نظام، صاحب امتیاز روزنامهای شد و خود سردبیریاش را هم بهعهده داشت …. از دست پدر شكایت پیش دایی بردم. داییجان پس از شنیدن داستان بیدرنگ گفت: «نه، تو باید درست را ادامه دهی. من با پدرت صحبت میكنم.» به توصیه داییجان به هنرستان صنعتی اصفهان رفت و در رشته نجاری ثبت نام نمود. هنرستان بیشتر با نظم و انضباط آلمانی اداره میشد و چندان با ذوق او سنخیتی نداشت. ضمن آنكه؛ «از بد حادثه من استعداد درودگری و هیچگونه كار فنی نداشتم، دستهای چلفتیام پیوسته از اره و رنده و چكش و سوهان زخمی بود.»[۱]
از همینرو دست تقدیر او را پنهانی راهی دبیرستان صارمیه اصفهان كرد و شوق گرفتن دیپلم ادبی در او شعلهور شد. خوی كتابخوانی از جمله نوآموزیهای این دوران بود. همچون بزرگانی چون شاهرخ مسكوب و مصطفی رحیمی، دو تن از همكلاسیهای او، انشاءنویس برجسته كلاس مدرسه شد؛ «ما سه تن انشاءنویسان «برجسته» كلاس بودیم و پس از قرائت انشای هر یك، عدهای معین از شاگردان برای افاضات یكی از ما دست میزدند و آقای معلم نیز معمولاً بهبه و چهچه میگفت. اما در حالیكه انشای آن دو اصیل و با فكر بود، نوشته من اقتباس ــ «سرقت ادبی» ــ بود. همه را از رمانهای ح.م. حمید و ترجمههای آبكی لامارتین و شاتوبریان و دیگر عاشقپیشگان عاریه میگرفتم، كه آن روزها در میان جوانان بسیار خریدار داشت. روزی، همان اوایل سال، پس از كلاس انشاء، هنگام زنگ تفریح در حیاط مدرسه، كسی از پشت به شانهام زد. برگشتم، شاهرخ بود. بیمقدمه و بیرودربایستی گفت «این مهملات چیست روی كاغذ میآوری و نشخوارهای قلابی و بیارزش رومانتیكهای فرانسوی را به خورد معلم بیخبر و شاگردان كلاس میدهی. چرا به جای اینها كتاب حسابی نمیخوانی؟»
من كه نمیخواستم خودم را از تك و تا بیندازم، گفتم: «مثلا؟» گفت: «بهت میگم… اول به من بگو پول نقد چهقدر داری؟»
با تعجب ولی صادقانه گفتم: «پنج ریال». گفت: «همین؟»
«یك تومان هم در خانه دارم.»
گفت: «فردا همه را همراهت بیار.»
و رفت سراغ یكی از بچههای كلاس كه پدرش مردی فاضل، مشهور و صاحب امتیاز و سردبیر مجله معروفی در اصفهان بود. حرفهای آنها را نشنیدم، ولی فردا با ۱۵ ریال وجه نقد آمدم. شاهرخ آن را گرفت و به پسرك داد و كتابی با خود آورد: تاریخ بیهقی، و به من گفت: «تو پنج ریال دیگر بابت این كتاب به این آقا بدهكاری. هر وقت پول پیدا كردی به او بده.»
… عصر رفتیم منزل شاهرخ…. و نشستیم به خواندن تاریخ بیهقی… و سیاستنامه، شاهنامه، خمسه نظامی و امثالهم از كتابخانه ابوی….» [۲] و این چنین بود كه كامشاد رسما وارد دنیای وسیع ادبیات شد و این ماجرا در شكوفایی استعداد نویسندگی او نقش موثری ایفا نمود.
در سال ۱۳۲۴ در واپسین روزهای جنگ جهانی دوم برای شروع زندگی دانشجویی در تهران مأوا گزید و تحصیل در رشته حقوق را اختیار كرد. در تیرماه ۱۳۲۵ از سر اشتیاق در نخستین كنگره نویسندگان ایران شركت نمود. دوران دانشجویی وی بیشتر به شركت در كلوب حزب توده و پای سخنرانیهای سیاسی بزرگان حزب میگذشت؛ كاری كه به گفته خودش از سادهدلی و تهیذهنی جوانی مایه میگرفت؛ «سالهای دانشكده حقوق بیشتر به لاسیدن با حزب توده گذشت. سادهدل و تهیذهن بودیم و گزافهگوییهای حزب هوش از سرمان ربوده بود. صبحها یك روزنامه مردم میخریدیم، آن را سه تا میكردیم، و طوری در جیب مینهادیم كه عنوانش به چشم آید.»[۳]
نطفه پیوند كامشاد با شركت نفت در سال ۱۳۲۷ در آبادان منعقد شد. پس از اخذ دانشنامه لیسانس در همان سال به استخدام شركت نفت آبادان درآمد و مسئولیت اداره مسكن ناحیه نوساخته بهار و خانههای كارگری آنجا را بهعهده گرفت، با ده كارمند زیردست كه به گفته او «دو برادر بختیاری، آقا پلو و آقا رمول، گل سر سبد آنها بودند. این دو با ملكه ثریا خویشی نزدیك داشتند و شاید به همین سبب استخدام شده بودند، چون خیلی به درد كارمندی نمیخوردند! آقا پلو، كه قیافه و هیكلش عجیب شبیه ناپلئون بود، و به همین سبب پلو نامیده میشد، از سر و رویش خانزادگی میبارید. دو برادر هنوز تفریحات و سرگرمیهای پیشین را رها نكرده بودند، از جمله، آخر هر هفته به شكار آهو میرفتند.»[۴]
شغل دوم او در نفت در اداره روابط صنعتی آبادان تحت سرپرستی «مستر لو پیج» رقم خورد كه وظیفه اصلی آن تماس با اداره كار و نمایندگان كارگران و رفع و رجوع اختلافات كارگر و كارفرما بود. اقامت در آبادان بیشتر از یكسال و چند ماهی طول كشید كه به شركت نفت اهواز و سپس به اداره آموزش مسجد سلیمان انتقال یافت و برای نخستینبار در نقش «آقا معلم» ظاهر شد. كار او در این دوران تدریس زبان انگلیسی به كارآموزان ایرانی و تدریس زبان فارسی به پرستاران تازه استخدام انگلیسی بود.
كار قلمی كامشاد در زمینه كتاب در همین دوران و با ترجمه كتاب «تام پین» آغاز میشود. ترجمهای كه به گفته خود او با جان كندن و سراسر غلط و بدون ویرایش همراه بود، آن هم در زیر چادر كه به علت فقدان خانه، شركت نفت در اختیار برخی كاركنان قرار داده بود؛ «ترجمه، كار آسانی نبود. هر جمله كتاب چندبار مراجعه به فرهنگ انگلیسی ـ فارسی حییم لازم داشت، معنای بسیاری از اصطلاحات را نمیفهمیدم. زیر چادر در تپههای مسجد سلیمان ساعتها مینشستم و با كتاب ور میرفتم. سرانجام به هر جانكندنی بود ترجمه را به پایان رساندم. عنوان كتاب را گذاشتم «همشهری توم پین» (كه از همان سرآغاز بیسوادی مترجم را مینمایاند. زیرا كه «تام» را «توم» خواندم.) اما خوشبختانه زیركی به خرج دادم و نام مترجم را ناكامل نوشتم: ك. شاد. این شاهكار سراسر غلط غلوط، مدتها در گوشهای افتاده بود. سال بعد در اهواز رفیقی حزبی كه پدرش در تهران در كار نشر بود، برای دیدن رئیس تشكیلات خوزستان، به خانه ما آمد. حكایت ترجمه مرا شنید، به اصرار نوشته را با خود به تهران برد و دیگر از او خبری نشد. چندی بعد روزی در یگانه كتابفروشی اهواز در خیابان پهلوی كتابهای تازه چاپ را دید میزدم. ناگهان چشمم به عنوانی آشنا افتاد، خود خودش بود: «همشهری توم پین، نوشته هاوارد فاست، ترجمه ك. شاد». یك نسخه خریدم. ترجمه، بدون هیچگونه ویرایش، بیكم و كاست، به چاپ رسیده بود. … رفیق واسطه را چند سال بعد در تهران دیدم. گفت از بابت چاپ كتاب پانصد تومان از ناشر حقالزحمه گرفته است. دستمزد من هزینه عروسی او و نامزدش شده بود»! [۵]
از فعالیت حسن كامشاد در اداره آموزش مسجد سلیمان طولی نكشید كه در هنگامه بازار داغ سیاست برای فعالیتهای سیاسی در قالب حزب توده، ناچار به انتقال مجدد به شركت نفت اهواز شد و برابر سمت انبارداری در بیرون خزعلیه ایفای وظیفه نمود؛ «انبار درندشت دخمه مانندی بود بیرون خزعلیه كه اقسام اسباب و اثاث اداری و خانگی ــ میز، صندلی، كمد، تخت خواب، تشك، پتو، ملافه، كارد، چنگال، قاشق، كاسه، بشقاب، لیوان، وسایل آشپزخانه و غیره ــ در آن تلمبار شده است. ده پانزده كارگر عرب گردنكلفت كه در واقع حكم باربر دارند، این تجهیزات را بردار و بگذار میكنند و به خانهها و ادارات میرسانند. متصدی انبار در دهانه دخمه پشت میزی مینشیند، حساب این نقل و انتقالات را نگه میدارد!»[۶]
اما كامشاد ورای این مسئولیت اداری، چنانكه گفته شد اهداف سیاسی و حزبی خود را دنبال میكرد كه از افكار چپگرایانه وی مایه میگرفت؛ او به اهواز آمده بود تا دستور رؤسای حزبی خود را اجرا كند، كارگران را دور هم گرد آورد تا سرود «انترناسیونال» با آنها بخواند و «خدمات داهیانه استالین را به آزادی پرولتاریای جهان بستاید». كاری كه بعدها به بیارزشی مطلق آن كه در راه تحقق باورهای خود انجام داده بود تأسف میخورد. [۷]
یكی از كارهای تشكیلاتی وی در اهواز، رساندن مكاتبات و روزنامههای مخفی حزب به آبادان و مناطق نفت خیز بود؛ «بستهها از تهران به خانه ما میآمد، صندلی چرمی عقب شورلت را بلند میكردیم، در گودی زیر فنرها روزنامه و نشریات و مكاتبات را میچیدیم و صندلی را باز جای خود میگذاشتیم».[۸] كاری كه یكبار میرفت تا خطرآفرین شود اما مأمور گمركچی از آنجا كه خود گویا از این كار بدش نمیآمد، دستش را محكم فشرد و گفت «رفیق! موفق باشی!»[۹]
در همین ایام بود كه برای اولین بار به منظور شركت در كنفرانس صلح جهانی وین به اروپا سفر كرد كه به نمایندگی خلق خوزستان انجام گرفت. كنفرانسی كه وی از آن بهعنوان یكی از موفقترین و پرسروصداترین تلاشهای تبلیغاتی جنگ سرد شوروی در لفاف شورای صلح جهانی یاد میكند.
كامشاد پس از ملی شدن نفت، در پی وقایع ۲۸ مرداد به شركت نفت تهران انتقال یافت و از اینجا سرنوشت اداری او وارد مرحله جدیدی شد. او در خاطرات خود ورود به این مرحله جدید را چنین به نگارش درآورده است:
«روزی در اوایل اردیبهشت ۱۳۳۳ ابراهیم گلستان نزدیكهای ظهر به اداره آمد. رفت پشت میزش نشست، اندكی قلم زد، ناگهان سربرداشت و خونسرد با لحنی طبق معمول پرریشخند، گفت: حسن كامشاد، اگر در گیرودار این روزها، … روزهایی كه هر آن ممكن است مأموران فرمانداری نظامی به اداره بیایند و شما را بازداشت كنند، … كسی بیاید و بگوید آقای كامشاد مایلاید بروید در دانشگاه كمبریج انگلستان زبان و ادبیات فارسی تدریس كنید، چی جوابش میدهید؟»
فقط گفتم: «ابراهیم خواهش میكنم بگذار به كارم برسم، حوصله ندارم»، سكوت كرد و هر یك به كار خود پرداختیم. ساعتی بعد گلستان دوباره سربرداشت و گفت: «آقای كامشاد من ساعت یك بعدازظهر پرسشی از شما كردم. پرسیدم: اگر در گیرودار…» و دوباره تمام آن خزعبلات را از نو گفت و نیز سؤال آخر را. نگاهی التماسآمیز به او انداختم، گفتم «ابراهیم، خواهش… اذیت نكن». باز خاموش نشست. این صحنه تا عصر چندین بار تكرار شد. بار آخر دیگر تاب نیاوردم، با عصبانیت گفتم «با كمال میل میپذیرم، دستش را هم میبوسم، همه عمر سپاسگزارش میمانم… راحت شدی؟» خیلی خونسرد گفت «خب، این را اول میگفتی». گوشی تلفن را برداشت، شمارهای گرفت و گفت «پرفسور لیوی» و لحظهای بعد و علیكی به انگلیسی و افزود: «با دوستم صحبت كردم، خوشحال میشود شما را ببیند.» و پس از مكثی كوتاه «بسیار خوب، بسیار خوب» و گوشی را گذاشت. رو به من كرد و خیلی جدی، درحالی كه به ساعت مچیاش مینگریست، گفت: «آقای كامشاد، ساعت شش تشریف ببرید هتل دربند، پرفسور لیوی استاد فارسی دانشگاه كمبریج منتظر شماست!» … همه را شوخی لوس بیمزهای قلمداد كردم».[۱۰]
و این چنین بود كه آن شوخی لوس و بیمزه، غافلگیرانه جدی شد و پای حسن كامشاد به مدت ۵ سال به دانشگاه كمبریج افتاد. كمبریجی كه به قول او بعد از اصفهان به هیچ كجا به اندازه این شهر كوچك دلبسته نشد.[۱۱] دوست و مونس او در كمبریج، توفیق صایغ، شاعر و نویسندهای فلسطینی بود كه با اشغال فلسطین خانواده او به بیروت گریخته بود. شاعری كه به علت نازكدلی و طبع ظریفش، در عمرش هیچگاه كبریت روشن نكرد. توفیق صایغ «نزدیك دانشكده در خانه پیرزنی انگلیسی اتاقی گرفته بود. پیرزن اتاق دیگری هم داشت و من در آنجا اقامت گزیدم. صاحبخانه یك پسر، یك گربه و یك سگ داشت. هرقدر سگ و گربه را نوازش میكرد پسر را میآزرد. البته پسر هم تحفهای نبود، بیكار و بیعار بود، درسی نخوانده بود و شبها دیر وقت، مست و خراب، به خانه میآمد. سرانجام هم حوصله مادر سررفت، پسر را از خانه بیرون انداخت و تمام ثروت خود را در وصیت نامهاش به آن سگ و گربه واگذاشت![۱۲]
همزمان با تدریس در دانشگاه، به تشویق پرفسور روبن لیوی، استاد فارسی دانشگاه كمبریج، تحصیل در مقطع دكتری در رشته ادبیات را پیگرفت. رساله دکترای او درباره پایهگذاران نثر جدید فارسى بود. پس از بازگشت به ایران در سال ۱۳۳۸ در اداره روابط عمومی كنسرسیوم نفت، تصدی قسمت نگارش را بهعهده گرفت. وظایف عمده این قسمت نگارش، تنظیم و انتشار هفتهنامه خبری شركتهای عامل نفت به زبان انگلیسی، تهیه برنامههای نفتی هفتگی برای رادیو ایران، نگارش كتابهای آموزنده درباره صنعت نفت، نظارت بر انتشارات و فیلمنامهها، تماس با دانشگاهها و مجامع فرهنگی، برگزار كردن سخنرانی و تهیه برنامههای تبلیغاتی بود.[۱۳]
كامشاد در زندگینامه خودنوشت از خاطرات آن روزها و رییس تندخوی انگلیسیاش چنین نقل میكند: «كاركردن با جك كولارد (Jack Collard) (رئیس روابط عمومی كنسرسیوم) كار آسانی نبود. یكی از وظایف عمده اداره روابط عمومی كنسرسیوم، هماهنگ كردن فعالیتهایش با اداره روابط عمومی شركت ملی نفت بود. مدیریت شركت ملی نفت در آن زمان تغییر كرده بود. عبدالله انتظام رئیس هیأت مدیره و مدیر عامل شده بود و امیرعباس هویدا در مقام معاون او امور اداری را سرپرستی میكرد. در جلسات مشترك ما با شركت ملی نفت، از طرف آنها معمولاً خود هویدا، منصور محسنین، رئیس روابط عمومی، و ابوالقاسم حالت میآمدند و از طرف كنسرسیوم كولارد و فتحالله سعادت (كه بعدها معاون وزارت اطلاعات و جهانگردی شد) و من. این دیدارها پیوسته صحنه نبرد هویدا و كولارد بود. گاهی كه هویدا كارد به استخوانش میرسید، رو به ما میكرد و به فارسی میگفت: «این مرتیكه دیوانه است!» و كولارد بلافاصله از من میپرسید: «What does his excellency say?» (چه میفرماید، جناب؟) ناچار دروغی سرهم میكردم و هویدا از روی شیطنت قاه قاه میخندید و كار را خرابتر میكرد.»[۱۴]
حسن كامشاد در نوبتی دیگر طی دعوتنامهای از دانشگاه كالیفرنیا (لس آنجلس) بهعنوان استاد میهمان رهسپار آمریكا شد و به مدت یك سال به تدریس زبان و ادبیات فارسی پرداخت. در بازگشت به ایران كار در اداره روابط عمومی كنسرسیوم را پیگرفت، ولی پس از مدتی به پیشنهاد دكتر منصور فروزان، رئیس امور بینالمللی به شركت ملی نفت انتقال یافت و ضمن تصدی نمایندگی ایران در كمیسیون اقتصادی اوپك، در امور مربوط به اوپك مشغول به فعالیت شد. یكی از مشغلههای وی در این دوران تدریس در دانشكده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران بود كه به دعوت دكتر سید حسین نصر رئیس دانشكده، انجام گرفت.
كامشاد در ۲۹ بهمن ۱۳۵۴ به سمت نمایندگی شركت ملی نفتكش ایران در انگلستان انتصاب یافت و در پنج سال بعد از انقلاب همچنان در سمت خود در شرکت کشتیرانی ایران و انگلیس فعالیت داشت تا این كه در سن ۵۷ سالگی زودتر از موعد و بدون آمادگی قبلی بازنشسته شد. وی از مترجمان نامداری است كه كتابهای متعددی را در موضوعاتی چون: فلسفه، تاریخ و رمان به فارسی برگردانده است. وی بیشتر شهرت خود را در حوزه نویسندگی مدیون دوره بازنشستگی میداند. زندگی دوره بازنشستگی او چندان پربار است که وقتی فهرست آثار او را مرور میكنیم بیاختیار میگوییم ای خوشا بازنشستگی!
از این نویسنده پركار علاوه بر آثار فراوان ترجمه و چند كتاب به زبان انگلیسی، تألیفاتی نیز به چاپ رسیده است كه «پایه گذاران نثر جدید فارسی» از آن جمله است.
پینوشت:
۱. حديث نفس، صص ۳۴-۳۵
۲. حديث نفس، صص ۵۸-۵۹
۳. همان، ص ۸۲
۴. همان، ص ۹۰
۵. حديث نفس، صص ۹۷-۹۸
۶. همان، ص۹۹
۷. پرويز راجی، در خدمت تخت طاووس، ص ۲۱۹
۸. حديث نفس، ص۱۰۲
۹. همان
۱۰. حديث نفس، صص ۱۲۸-۱۲۹
۱۱. حديث نفس، ص ۱۳۹
۱۲. حديث نفس، ص ۱۴۲
۱۳. حديث نفس، ص ۲۱۶
۱۴. حديث نفس، ص ۲۲۰
