احمد راسخی لنگرودی
جوان بود. کلاهی لبهدار بر سر نهاده بود. ریشی بلند و صاف ساخته بود، بدینسان به چهرهاش نمایی داده بود. با اندامی نسبتاً لاغر و ترکهای، به نام علی سیفالهی. میان گذر بساطیهای کتابهای دست دوم آثار خود را میفروخت تا قطره قطره چیزکی از سرمایه به تاراج رفته را فراچنگ آورد! برای اینکه نشانی از خود داده باشد روی تابلوی وایت بورد در ابعاد کوچک با ماژیک نوشته بود: «کتاب خودم- چاپ خودم- مطالعه رایگان». این تابلوی ساده با آن عبارات سادهتر از هر تابلویی جذابتر بود؛ بیرنگ و ریا. همین نوشته مختصر و نه چندان تبلیغاتی کافی بود رهگذران را به خودش جلب کند. من هم یکی از همان رهگذران. با لبخندی رفتم سراغش.
دو عنوان کتاب، از هر یک چهار نسخه ردیف هم به طور افقی چیده بود و ایستاده انتظار میکشید تا از سر کنجکاوی دستی به یکی از آنها کشیده شود. در حالی که اطراف را مینگریست دست کرد در جیبش که سیگاری درآورد؛ به قول خودش «همان که هنگام بریدن از عالم فریادش میزنی.» موی سفیدم را که دید به خودش اجازه چنین کاری را نداد. مثل خراطان آهسته گذاشت پشت گوشاش. آنگاه چشم در چشم هم:
– چطوری جوان؟ اینها را خودت نوشتی؟
– آره، اگر خدا قبول کند.
– چند؟
– هشتاد هزار تومان، قابل شما را هم ندارد!
همین چند کلمه کافی بود تا با هم ایاق شویم و بنشینیم پای گفتگو. او هم انگار آمادگی این گفتگو را داشت، چرا که نه. تا پایان گفتگو لبخند از چهرهاش نمیافتاد. عجیب شوق گفتن داشت. با هر پرسشی عبارات بر زبان میریخت. قطر کتابها چندان نبود. خیلی کمتر از حد انتظار. چندان که برود توی قفسه عطفش دیده نمیشود. هر یک قریب شصت صفحه و داخل جلد نایلونی. برای دیدن مشتری دو جلد را لخت کرده بود؛ بینایلون. با عناوین: «دیوانسونه» و «اشتباه یا تقدیر».
عنوان اولی چشمم را گرفت. کنجکاوانه خم شده برداشتم. بار اول بود چنین عنوانی به چشمم میخورد؛ «دیوانسونه»! پیش خود گفتم این چه عنوانی است دیگر! چند بار زیر لب تمرین کردم، اما نه، قادر به خواندنش نبودم. عنوانی که خودساخته بود. ترکیبی از «دیو» و «انسان». عجب جرأتی به خودش داده بود این جوان در ساخت این عنوان، آنهم با آن سن و سال کم؛ بیست و نه سال. انگار خودش را در نقش کارشناس فرهنگستان میدید! برای خودش لغت جعل کرده بود. چقدر با دل و جرأت! این کتاب سه نوبت چاپ خورده بود، با شمارگان ۳۰۰ نسخه. در انتهای پیشگفتار کتابِ «دیوانسونه» آورده بود: «برای تو که این متن را با دستخط آشفتهام بر صفحه نخست عقل و احساس نگاشتم.»
ناخن انگشتان جوان به صنف نویسندگان نمیخورد. بیشتر به نوازندگان میمانست. خیلی بلند و مزاحم. میگفت سررشتهای هم در نوازندگی دارد. از همان اول سر و وضع او را که دیدم حدس زدم هنری است. ظاهرش بیشتر به تیپ هنری میخورد تا نویسندگی. زمانی هم سر و کارش با دانشگاه هنر افتاده بود. خیلی زود رهایش کرد و کشید به جاده ناهموار و پرسودای قلمزنی و حاصلش شد این دو کتاب نحیف و لاغر که تمامش عباراتی است شعرگونه. به عبارتی؛ آمیزهای است از شعر و نثر ادبی. سرشار از اندوه و تنهایی و اشک و دلتنگی. با این اوصاف علاقهای هم به فلسفه داشت. چند کتاب هم در این زمینه خوانده بود. چندان که ادای فیلسوفان را درآورده باشد بر زبان آورد پیوسته به مرگ میاندیشد و چونان عرفا خود را جویای مرگ نشان میداد. در همین رابطه در یکی از عبارات کتابش آورده بود: «خسته شده بودم. نه آنقدر پاک بودم که در جوانیام بمیرم و نه آنقدر چرک که به بودنم ادامه بدهم. چرا نمیمردم؟»
این نویسنده جوان خودش را سپرده است به دست سرنوشت. از این عبارتش پیدا بود: «کسی چه میداند زمان چه تدبیری برایمان اندیشه کند و هر کداممان را به گونهای دور از هم تبعید.» تبعیدی اما از این بالاتر که این جوان وقت جوانی خود را پای نوشتن مصروف داشته است. که چه؟ به کجا میخواهد برسد؟ به ناکجاآباد قلم؟ بهتر آنکه پی کار دیگر رود و فکر آب و نان خود باشد و از رهگذر «نانوشتگی» و «بیقلمی» روزگار خود را بگذراند! اما نه، از احوالات او مشخص بود که میخواهد از طریق نوشتن خودش را در دیگران پخش کند و تنهایی خود را با دیگران در میان گذارد. این برای او تسلای خاطر بود.
گاهی از روزها چهار پنج ساعت بساط پهن میکند اینجا به این امید که چند تایی از آنها فروش رود. خیلی فروش کند در بهترین حالت هفت هشت ده تا. خودمانیم با این تعداد که نمیشود خرج جوانی خود را درآورد! آنهم در این روزها که گرانی بیداد میکند. اما او کتابفروش نبود. فقط کتاب خود را میفروخت، فرق میکند با یک کتابفروش. باید داستان او را از سایر کتابفروشان جدا کرد. شوق دیده شدن دارد. میخواهد در کنار آثار خود به چشم بیاید. جوان است و در آغاز راه پرسنگلاخ نویسندگی. مگر چه تعداد از این فروشندگان در این راسته بازار کتاب پیدا میشوند؟! و همین است که در یک نظر رهگذران را متوجه خود میکند.
پرسیدم جوان خاطرهای هم از این شرایط داری که برایم نقل کنی؟ در پاسخ گفت: «روزی یکی از اساتید دانشگاه نظرش به من جلب شد، دست محبت بر شانهام انداخت و از آثارم خرید. راهنماییهایی هم کرد که در مسیر نوشتن مرا بسیار راهگشا بود.» ایضا میگفت: «روزی یکی از مشتریانم خانمی بود بسیار غمگین و افسرده دل. در تسلای خاطرش گفتم: «چندان ناراحت نباش. هر رشدی از افسردگی میگذرد. به وی اطمینان دادم که مراحل رشد را میگذرانی.» در دل گفتم عجب عبارت حکیمانهای!
در اینجا گفتگوی این پیر با آن جوان به نقطه فرجامین خود رسید. از آن دو اثر او، «دیوانسونه» را خریدم تا یادگاری باشد از این دیدار به یادماندنی.