آیینه دق!

آیینه دق!

احمد راسخی لنگرودی
بیچاره این کتابِ… . نه، بهتر است نامش را نبرم. اصلاً چه اهمیتی دارد نامش برده شود. مهم حکایتی است که می‌‌خواهم برایتان نقل کنم.

طفلکی از آن روزی که به چاپ دوم رسید یک جلد هم به فروش نرفت. انگار طلسم شد. چاپ اول در زمان نسبتاً کوتاهی همه‌‌اش تمام شد. اما برخلاف انتظار چاپ دوم یکباره ماسید. فروش نرفت که نرفت. سال‌‌هاست چشمش به دستان مشتری است. اما کو مشتری. امید می‌رفت مثل چاپ اول خورشید پرفروغش همچنان بدمد و بنشیند بر دل مشتری. این در حالی‌‌است که تا این مدت نه تنها چشم هیچ کتابخوانی را به روی خود ندید، بلکه از این کتاب هر چه به مراکز پخش و کتابفروشی‌‌ها رفته بود، مثل کش تنبان به همان جای اولش بازگشت. هیچی فروش نرفت، محض دلخوشی حتی یک جلد. مایۀ شرمساری مؤلف و ناشرش. انتظار بود ناشر و عوامل پخش و صنف کتابفروش‌‌ها را در اقتصاد بازار یار شاطر باشد اما برعکس، بار خاطر گشت! بدشگونی از این بالاتر!؟ گفتند کسادی بازار کتاب، اما نه اینقدر که از یک چاپ یک جلد کتاب هم فروش نرود! آنهم آرزویی دست‌نیافتنی.

این کتاب مگر چه چیز کمتر از سایر کتاب‌‌ها دارد. آنها کتاب‌‌اند این هم کتاب، چه فرقی می‌‌کند. در شگفتم فروش یک جلد هم بشود آرزو؛ از آن آرزوهای دست‌‌نیافتنی! هر وقت درِ انباری باز می‌‌شود اولین چیزی که به چشم می‌‌خورد همین کتاب بخت برگشته است. بسته‌‌های این کتاب آن گوشه انباری را پر کرده. شده آیینه دق! حسرت فروش یک جلد آن هم مانده در دل. کاری هم نمی‌‌شود کرد. باید این حسرت به دلی را یک جوری تاب آورد. از این حسرت به دلی‌‌ها در دنیای چاپ و نشر کم نیست. خاصه در این زمانه‌‌ای که فضای مجازی حرف اول را در میان ما می‌‌زند. دیگر جای کتاب در زندگی امروزمان نمانده.

حتماً برای شما هم جای سؤال است که چگونه می‌‌شود کتابی چاپ اولش با استقبال مواجه شود ولی در چاپ دوم تمامش روی دست بماند. حتی یک نسخه هم فروش نرود. پاسخش خیلی ساده است؛ مؤلفش استاد دانشگاه است. این کتاب هم زمانی یکی از منابع درسی برای دانشجویانش بود و حالا دیگر نیست! یعنی فروش اجباری کتاب آنهم برای گذراندن چند واحد درسی! اگر اجبار پشتش نبود معلوم نبود در همان اولین چاپ چه حال و روزی پیدا می‌‌کرد. دیگر آن عده دانشجو مجبور نبودند عرض ادب به ساحتش کنند. لابد می‌‌رفتند سراغ کتاب دیگری که استاد معرفی می‌‌کرد. در این صورت شاید آنهم سال‌‌ها انباری‌‌نشین دفتر نشر می‌‌شد، هیچ وقت تجدید چاپ نمی‌‌شد. می‌‌پیوست به جمع کتاب‌‌های یک بار چاپ که این روزها تعدادشان کم هم نیست. مثل لوازم یک بار مصرف. شاید بتوان این اتفاق را به عنوان یک اتفاق نادر و استثتایی تلقی کرد، نمی‌‌دانم.

این کتاب بدشگون از همان روز اول که به چاپ دوم رسید تمامش در انباری ناشر خاک می‌‌خورد. هر دویست و پنجاه نسخه‌‌اش مانده روی دست ناشر. بخشی از فضای انباری را بیخودی اشغال کرده است. به امید آنکه روزی برود خانه بخت‌. برخی کتاب‌‌ها دسته‌ دسته چاپ می‌‌شوند، اندک اندک می‌روند، این فلک‌زده در همین‌‌ انباری جا خوش کرده. خاک سر و رویش را پوشانده، بس که در گوشه‌‌ای بلاتکلیف خوابیده.

گاهی اوقات فکر می‌‌کنم کاش پرونده‌‌اش مثل خیلی از کتاب‌‌های دیگر با همان یک چاپ بسته می‌شد. دیگر زیر چاپ نمی‌‌رفت تا زورکی خودش را به دنیای چاپ و نشر تحمیل کند. اینطوری وجهه بیشتری پیدا می‌‌کرد. حداقل سرش بالا بود. به این نحوست نمی‌‌افتاد. افتخار می‌‌کرد که نیامده مورد اقبال قرار گرفت. حالا سال‌‌ها آمده و رفته اما چاپ دوم در همان انباری سماق می‌‌مکد؛ نه تکانی، نه جنبشی و نه طرف توجه‌‌ای. ناشر چند بار به سرش زده راهیِ دیگِ خمیرش کند تا بخشی از ضررش را جبران کند، اما مگر دلش می‌‌آید که این بخت‌‌برگشته بدین‌‌سان حیاتی دیگر پیدا کند و مثلاً برود در هیئت کارتن و مقوا و پاکت و یا هر چیز دیگر. پس اینهمه هزینه که پای چاپش ریخته چه می‌‌شود. یعنی کشک؟! از ناچاری هنوز امیدوار است که بخت یارش باشد و تقی به توقی بخورد بازاری پیدا کند. حالا کو آن بازار! این بخت لعنتی کی می‌‌خواهد از راه برسد؟! سه چهار سال بس نیست؟! زیر لب این مصرع بیت حافظ را زمزمه می‌‌کنم: «ای بخت بخسبیدی و خورشید دمید»!

ناشر می‌‌گفت وقتی بردمش زیر تجدید چاپ دلم خوش بود در اندک زمانی به چاپ‌‌های بعدی هم برسد، در اینصورت تا مدت‌‌ها خرجی روزانه نان سنگکم را تأمین خواهد کرد! آنهم در تیراژهای خیلی بالا! بالاتر از چاپ اول. زهی خوش خیالی! پاک ناامیدم کرد. حالا نه راه پس دارم و نه راه پیش. ای بخشکی شانس. گهگاهی هم به سرم می‌‌زند دو دستی تمامش را پیشکش نویسنده‌‌اش کنم. به یاد آن ضرب‌‌المثل معروف: مال بد بیخ ریش صاحبش! هر چه فکر می‌‌کنم می‌‌بینم دلم نمی‌‌آید حاصل کارم را اینگونه از خودم جدا کنم. نادیده بگیرمش. اما چه فایده؟ تمامش مانده روی دستم. شده است سرجهیزیه انباری. هر وقت در انباری چشمم به آن می‌‌افتد حالم بد می‌‌شود از این همه بیهودگی و بی‌‌حاصلی. کاش تعدادی از آنها به فروش می‌‌فت تا بخشی از هزینه چاپ جبران می‌‌شد. حداقل امیدوارم می‌‌کرد. در این مدت مدام دعایم این است: لطفی کن از آن لطف که داری/ بگشای درِ امیدواری.