سلام به تو…
ای همدم روزهای ساکت و شبهای بیپایان،
ای واژههای آرام، ای کلمات زنده… ای همدم خاموش.
نمیدانم از کجا باید شروع کنم. مدتهاست که به تو فکر میکنم،
نه از آن فکرهای کوتاه و دمدستی، نه…
از آن فکرهایی که آدم را ساعتها در خودش میپیچد.
تو را به یاد میآورم، وقتی گوشهای از خانهام بیصدا خاک میخوری و کسی دیگر صدایت نمیزند.
یادش بخیر…
روزی نهچندان دور، تو بودی که برایمان روایت میکردی.
مینشستیم کنار چراغ کمنور یا گوشهای از ایوان،
و تو ما را میبردی به سرزمینهایی که هیچ نقشهای نشانشان نمیداد:
از کوچههای پاریس تا دشتهای خراسان،
از لابهلای شعرهای حافظ تا ژرفای اندیشههای تولستوی،
از قصههای عاشیقهای آذربایجان تا حکایتهای ترکی استانبولی،
از دلِ آتشفشانهای خیال تا مهربانیِ زمزمههای مادربزرگها…
تو بودی که به ما یاد دادی چطور به جای ظاهر، معنا را ببینیم،
چطور درد را بشناسیم، چطور دل بدهیم، چطور منتظر بمانیم،
و چطور دلدل کردن را بیاموزیم،
تو بودی که یادمان دادی نترسیم از پرسیدن.
اما امروز، کجایی؟
نه، سوال بهتر این است: ما کجاییم؟
ما که روزی با تو زندگی میکردیم، حالا در چه دنیایی سرگردان ماندهایم که برای صدای صفحهای روشن،
صدای واژهای زنده را فراموش کردهایم؟
کتاب جان…
دلم برایت تنگ شده،
برای آن لحظهای که دستم را میگرفتی و آرام میبردی به جهانهایی که هیچکس جز تو بلد نبود نشانم دهد.
دلم تنگ است برای لمس کاغذهایی که بوی عطر خیال میدادند،
برای تورقِ بیهدفِ شبانهای که در پایانش، خودم را بهتر میشناختم.
چقدر دور شدهایم از تو…
انگار فراموش کردهایم خواندن، تنها مهارتی نیست؛
که آیینِ زیستن است.
کتاب خواندن یعنی زندگی کردن با چشمانی بازتر،
یعنی قدم زدن در کوچهپسکوچههای جانِ دیگران،
یعنی تجربهی بیخطرِ خطر کردن،
و لمسِ دردها، بدون آنکه زخمی برداریم.
چه شد که آرامآرام تو را تنها گذاشتیم؟
چه شد که صفحههای نورانی، جای صفحههای کاغذی را گرفت؟
چه شد که صدای خوانده شدن یک شعر، جای خود را به صدای نوتیفیکیشن داد؟
شاید کسی نگفت که تو خستهای،
اما بیصدا کنار گذاشته شدی،
نه چون دیگر جذاب نبودی،
بلکه چون ما طاقتِ عمیق شدن نداشتیم.
ما به هیاهو عادت کردهایم، به سرعت، به مرور کردنِ سطحی،
اما تو همیشه دعوت به مکث بودی،
به تأمل، به درنگی کوتاه پیش از هر واژه،
به پرسیدن، پیش از قضاوت.
و شاید همین شد که از تو دور شدیم؛
ما از خودمان هم فرار کردهایم، کتاب جان.
تو آینهای بودی که ما را با خودمان روبرو میکردی،
و چه دشوار است این مواجهه…
اما هنوز، ته دل من روشن است،
هنوز در کوچهپسکوچههای شهر، میتوان چراغی دید که با نور تو روشن مانده،
هنوز کودکانی هستند که در کتابخانهای کوچک، ورق میزنند داستانهایی را که دنیا را به چشمشان عوض میکند،
هنوز کسانی هستند که هر شب، پیش از خواب، سراغ تو را میگیرند،
آری، هنوز امید هست.
من قول میدهم، هرگاه روزی در کنار کودکی باشم،
اولین قصههای که برایش خواهم خواند، از دل صفحات تو خواهد بود،
نه فقط برای سرگرمی و قصه،
که برای به آرامی شکل دادن به روح و قلبش،
برای آشنا کردنش با دنیایی که میتوان در آن مهربانتر، عمیقتر و آزادتر بود.
و اگر در این زمانه کسی نیست که با او داستانهایت را تقسیم کنم،
قول میدهم برای خودم و روزهای خستهام،
سراغ تو بروم،
تا با هر صفحهای که ورق میزنم،
اندکی زندگی را بهتر بفهمم،
و شاید کمی بیشتر دوست بدارم.
کتاب جان…
تو تنها نیستی،
ما گم شدهایم اما هنوز راه به سوی تو باز است.
فقط کافیست لحظهای توقف کنیم،
سکوت کنیم،
و بگذاریم دوباره صدایت را بشنویم.
تو هنوز همان روشنیِ بیادعا هستی،
همان فانوس خاموشیها،
و من، با تمام قلبم،
امیدوارم که دوباره صدای ورق خوردنت،
به زمزمهای عاشقانه در خانهها بدل شود.
با مهر،
از طرف یک دوست قدیمی…
که تازه یادش افتاده چقدر دلتنگ توست.
