پروانه عزیزی
سابقاً در چلوکبابیها، آنها که بیشتر از ما عمر کردهاند به یاد دارند که بعد از خوردن غذا تقاضای یک پشتبند را میکردند، پشتبند به معنای یک غذای نیمه و برای سیر شدن کامل مشتری. حال کتاب “کتابیادهای یک نویسنده” به قلم احمد راسخی لنگرودی حکم همان پشتبند را دارد.
کتابیادهای یک نویسنده که توسط نشر همرخ به تازگی راهی بازار نشر شده همچون «یادداشتهای یک کتابباز» نگهبان و نگاهدار کتاب است. از بزرگان و آثارشان نام میبرد، از تاریخ نشر میگوید، از خاطرات و تجربههای نویسنده در عالم کتابخوانی، و همین است که خواننده را به وجد میآورد.
نویسنده در چهل یادداشتی که در این کتاب آورده با نثری گرم و روان به ستایش کتاب و کتابخوانی میپردازد. این اواخر فیلمی دیدهام به نام «خاطرات آنی فرانک» که داستان دخترکی سیزده ساله است که به اتفاق خانوادهاش در سال ۱۹۴۲، اواسط جنگ جهانی دوم در آخرین طبقه ساختمانی شیروانی به همراه عدهای دیگر به جرم یهودی بودن مخفی میشوند. داستان از زبان دختر روایت میشود که در آن روزها و شبها، در آن ساعتهای طولانی برای لو نرفتن حتی حق حرف زدن و دستشویی رفتن نداشتند، بیشتر اوقات خود و پدرش به کتاب خواندن میگذشت. این فیلم نشان میدهد که یکی از راههای امیدواری و نجات آدمها در شرایط سخت میتواند کتاب خواندن باشد. عجیب نیست که کسانی در سختترین شرایط زندگی از کتابخوانی دست نمیکشند و بعکس، بیشمارند آدمهایی که در شرایط خوب زندگی با این همه کتاب دور و برشان، اعتنایی بدان نمیکنند.
مؤلف «کتابیادهای یک نویسنده» دریچههای تازهای را برای اهل کتاب میگشاید، از بزرگان و کتابهای ارزشمندی نام میبرد که اگر حتی مثل آن جوان گیسوبلند موخرمایی مترو در یادداشت سیوسوم هر روز از ساعت هشت صبح تا رسیدن آخرین قطار شبانگاهی غرق در خواندن باشیم باز هم نیاز داریم تا ساعتهای شبانه روز کش بیاید و تمام نشود. شاید چند اشاره یا اشاراتی در مورد این یادداشتها خالی از لطف نباشد:
نویسنده در یادداشت یکم یادی میکند از به آذین که بخش عمدهای از عمرش را صرف نویسندگی و ترجمه میکند. اگرچه او در تمام عمر پایبند باورها و اعتقادات سیاسی خود ماند اما به راستی خود را وقف قلم کرد و نسلهایی را با آثاری گاه بزرگ و گاه متوسط آشنا ساخت.
با خواندن یادداشت دوم که از سرقتهای ادبی و دزدی از اهل قلم سخن رفته است خاطرهای دور در ذهنم نقش میبندد که شاید شنیدنش پُر بَدَک نباشد: روزی در خیابانی میرفتم که ناگهان احساس کردم دست کسی توی کیفم رفت. در کسری از ثانیه متوجه شدم. بلافاصله دستم را روی دستش گذاشتم اما او به طرفهالعینی دستش را از توی کیفم درآورد و به راه خود ادامه داد، این هم یک سرقت غیرادبی. امیدوارم هر مؤلفی بتواند دستش را روی دست سارق قلم خود بگذارد.
نامهایی که در یادداشت سوم تحت عنوان «نویسندگانی که آثار خود را کشتند!» میآید هر کدام جذابیت این بخش را دوچندان میکند: مینوی، اخوان، شاملو، کافکا، هدایت، بورخس و … خواننده را به فکر وا میدارد که آیا از بین بردن اثر ادبی از سوی نویسنده نوعی قتل نفس نیست؟ اگر چنین است چنین مباد.
با خواندن یادداشت چهارم – کتاب و نویسنده – به این صرافت میافتیم که با نشر این همه آثار متنوع در همه زمینهها از سراسر جهان چقدر سخت است پیدا کردن کتابهایی که قابل خواندن و توصیه به دیگران باشد. چون به گفته فرانسیس بیکن بعضی از کتابها را فقط باید چشید. البته شاید چشیدن کتاب هم گاهی خالی از لطف نباشد. به عنوان مثال میتوان یادداشتهای روزانه داستایوفسکی را چشید، اما برادران کارامازوف یا جنایت و مکافات چشیدنی نیستند، آنها را باید خوب جوید و هضم کرد. گاهی اوقات هم چشیدن دوباره بعضی از کتابهای جویده شده و هضم کرده لذتبخش است و چقدر زبان شوپنهاور و فرانسیس بیکن یکی است اما از دو دریچه متفاوت.
وقتی نویسنده از “مسئولیت نوشتن” در یادداشت پنجم سخن میراند بیمسئولیتی در نوشتن در این روزها خود را بیشتر نشان میدهد، این روزها در هر کوی و برزن، تاکسی، اتوبوس، و مترو هر کس در حال نوشتن است بیهیچ مسئولیتی با هزاران غلط و غلوط. مهم نیست که چه نوشته میشود، به بدترین شکل به هم و با هم پیام میدهیم بیآنکه هدفی داشته باشیم، واژهها را غلط مینویسیم، معنیاش را نمیدانیم، گاه آنقدر کوتاه و بیخاصیت که معنی از دست میرود، و گاه آنقدر مبهم و ناشیانه که باز هم بیمعنایی متبادر میشود. تکلیف چیست؟ نسخه حکیم: اگر همه آن هفتتیر بهدستها، ببخشید گوشی به دستها، بخشی از وقت خود را به خواندن کتاب صرف میکردند یا به اساتیدی که در یادداشت پنجم کتاب یادی از آنها آمده است، از جمله عبدالحسین زرین کوب، غلامحسین مصاحب، محمود دولت آبادی، سعید نفیسی و … ، دیگر همه آن حرفها و پیامها شاید بیبو و بیخاصیت نمیشد و البته نگارنده «کتاب یادهای یک نویسنده» جز این چیزی نمیخواهد.
بازگو کردن خاطره جالب کودکی ژان پل سارتر در یادداشت ششم تلنگری است که دیگر کمتر خانوادهای در خانه با کتاب و کتابخانه مانوس میباشد. هر پدر و مادری برای فرزندش چندین و چند آموزشگاه و کلاس درنظر میگیرد، گاه از این کلاس به آن کلاس، از آن آموزشگاه به این آموزشگاه، از این ساز به آن ساز، اما دریغ از کتابخانهای کوچک. خوشا به حال سارتر که پدربزرگش کتابخانهای داشت که او به آن سرک بکشد. بد نیست بدانیم که سارتر هرگز از زندگی بیرون از کتاب و کتابخانه غافل نشد، جهان را دید، وقایع مهم را پيگیر شد، فلسفید، نوشت، و هر آنچه که در جایگاهش میتوانست بشود شد و هنوز از نامهایی است که بر زبان میآید. بابک احمدی کتابی دارد با عنوان “سارتر که مینوشت” پر بیراه نیست که بگوییم “سارتر که میخواند.”
یکی از بخشهای جذاب کتاب «استوانههای پهنه فرهنگنویسی» است که مؤلف در یادداشت نهم با موشکافی روند «شکار واژهها»ی فرهنگنویسان برای خلق «گنجینهای ارزشمند» را به زیبایی به رشته تحریر درآورده است و ارزش کار این فرهنگنویسان را روبروی چشمان ما قرار میدهد. هیچ کتابخانهای از دائرهالمعارف، فرهنگنامه و لغتنامه بینیاز نیست، همانقدر که هیچ حقوقدانی بینیاز از کتابهای حقوقی و قوانین مربوطه نیست. کتابخانه بدون وجود فرهنگنامه چیز مهمی را کم دارد و این همانجاست که ارزش کار خستگیناپذیر فرهنگنویسان مشخص میشود. البته بد نیست اشارهای کنیم که کار فرهنگنامه در همه جای دنیا کاری است گروهی اما در این جا تا سالها چنین کارهای سترگی را یک تنه پیش میبردند، به عنوان مثال لغتنامه دهخدا که نوعی دائرهالمعارف نیز هست یا کتاب کوچه احمد شاملو.
نویسنده در یادداشت دهم به نوعی ننوشتن را نکوهش میکند، از ننوشتن سقراط و شمس میگوید. همانگونه که اشاره میکند اگر دیگرانی نبودند تا گفتارها و درسهای آنها را بنویسند دانستههای سقراط و شمس به شاگردانشان ختم میشد، انگار که نه خانی آمده و نه خانی رفته. چند سال پیش کتابی از ابراهیم گلستان روانه بازار شد با نام «گفتهها». این کتاب به واقع گفتگو، سخنرانی و بعضی از مستندهای ابراهیم گلستان است. این نوشتهها در کسوت کتاب، حال و هوایی دیگر دارد ولی میشد که با چاپ نکردن آنها بیشتر و بیشتر به بوته فراموشی سپرده شود حال آنکه این اثر تا نسلها مخاطب خود را خواهد داشت.
وقتی احمد راسخی در یادداشت یازدهم به کتابهای «خوشخوان»ی اشاره میکند که اشتهای خوانده شدن دارند ناخودآگاه کلمه خوشخوری به ذهنم میآید که چقدر تفاوت است بین پرخوانی و پرخوری. پرخوری معده را آشوب میکند اما پرخوانی جذب مغز میشود. باشد که اشتهای خواندن از اشتهای خوردن پیشی گیرد. بهتر است طرفدار این عبارت بود: «اندرون از طعام خالی دار تا در او نور معرفت بینی».
گلایهمندی نویسنده در یادداشت سیزدهم از اینکه آثار ترجمه بیش از تألیف بازار کتاب را دراختیار گرفته است ما را نیز به فکر میاندازد. شاید گاه خواننده فریفته نامهای خارجی میشود شاید همانطور که مؤلف کتاب اشاره کرده است ناشر سود خود را در چاپ آثار ترجمه میبیند و یا خواننده به راحتی تن به خواندن تألیف داخلی نمیدهد و … شاید اشاره به نکتهای بد نباشد: چند سال پیش یکی از آثار زنده یاد شاهرخ مسکوب نویسنده و روشنفکر که آنطرف مرزها به چاپ رسیده بود به شکلی غیررسمی به چاپ رسید. جالب است که این کتاب با عنوان «روزها در راه است» در طول این چند سال همچنان خوانندگان خود را داشته و همچنان اجازه انتشار رسمی در داخل را ندارد پس میتوان گفت اگر کتابی به معنای واقعی خواننده را جدی بگیرد و همچنین نویسنده کارش را بلد باشد میتواند در کنار همان ترجمههای گاه نابهجا بازار خود را داشته باشد. ترجمه درست خوب است همانطور که تألیف درست. کاش روزی بیاید که این هر دو همپای هم و در کنار هم بازار کتاب را درنوردند.
شاید مجالی نباشد تا از همه یادداشتهای خوشخوان کتاب ذکری به میان آید ولی همین بس که حتی در آن سالهای دهه چهل و اوایل پنجاه که ناشران سرآمدی چون امیرکبیر و فرانکلین گوی سبقت را از بیشتر ناشران ربوده بودند، کتاب متاع چندان دندانگیری نبود، کتاب و کتابخوانی چندان رونقی نداشت و همه از فروش پایین آن گلایه داشتند. حالا که دیگر جای خود دارد، تیراژهای ۲۰۰ تایی و ماندن بخش زیادی از همان تیراژ در قفسهها دل هر اهل کتابی را به درد میآورد گرچه در یک قیاس میتوان آن روزها را دوران طلایی نامید که حسرتش تا سالها بر دلمان خواهد ماند. یادم میآید در جایی خوانده بودم کسی از زنده یاد سیمین دانشور پرسیده بود به نظر شما تأثیر سووشون برخواننده و ادبیات تا چه میزان است؟ ایشان جواب داده بودند که مگر چه تعداد از آدمها کتاب میخوانند، چه تعداد از آنهایی که کتاب میخوانند رمان میخوانند، چه تعداد از آنهایی که رمان میخوانند سووشون را خواندهاند و چه تعداد از آنهایی که سووشون را خواندهاند به درک درستی از آن رسیدهاند پس تأثیر آن چیزی در حد هیچ.
تا به اینجا شاید روی سخنم بیشتر با خوانندگان «کتاب یادهای یک نویسنده» بود حالا کمی هم درد دل با نویسنده کتاب:
راسخی لنگرودی وقتی قصه پرغصه کتاب سفارشی شما را در یادداشت بیست و یکم خواندم به این فکر کردم که خواندن اشکال مختلفی دارد، گاه به سراغش میرویم، گاه بسیار دیر به سراغش میرویم، گاه خودمان را به کتابی تحمیل میکنیم، گاه کتابی خودش را به ما تحمیل میکند، گاه کتابی را دیمی انتخاب میکنیم و گاه …. من که شخصاً بعضی از کتابها را گذاشتهام که بعد از مرگ به سراغشان بروم. میگویند روزی سفیهی به کتابخانه بزرگی وارد شد و از صاحب کتابخانه پرسید یعنی تو همه این کتابها را خواندهای… صاحب کتابخانه نگاهی عاقل اندر سفیه به او کرد و گفت من از میان همه این کتابها فقط چهار جلدش را خواندهام. اما چهار جلدش را واقعاً خواندهام.
هر ساله در نمایشگاه کتاب شاهد خرید دهها و صدها جلد کتاب هستیم، دستهدسته کتاب یا بستهبستههای طنابپیچشده آماده رسیدن به مقصد هستند ولی اکثر قریب به اتفاق این کتابها کتابهای کامپیوتر، آمار، حسابداری و … است که چیزی به آمار کتاب و کتابخوانی نمیافزایند پس وقتی در یادداشت بیست و دوم از فرق میان سواد داشتن و کتاب خواندن گفته میشود درمییابم که کتابخوان کسی است که سراغ علوم انسانی میرود: فلسفه، جامعهشناسی، مردمشناسی، تاریخ، ادبیات، ادبیات و ادبیات. پس ملتی که با ادبیات بیگانه است ره به بیراهه میبرد.
آقای نویسنده، نقل خاطرات خوشِ پرسههایتان در کتابفروشیها یا دستدومفروشیها در یادداشت بیست و چهارم مرا به این صرافت انداخت که برای عقب نماندن از قافله یادی کنم از یک کتابفروش دست دوم: حتماً در ضلع جنوب غربی میدان انقلاب به کتابفروشان دست دوم سری زدهاید همان ساختمانی که به گردنه قاسملو معروف است. در یکی از آن کتابفروشیها کسی هست که سالهاست در کار فروش کتابهای نایاب است، که چند سالی است برای خودش کار میکند: آقا رحمت. وقتی وارد کتابفروشیاش میشوید چنان از بالای عینکش به شما نگاه میاندازد که پنداری تنها چیزی که از آن سررشته ندارد کتاب است، اما وقتی به عنوان خریدار، کتاب مورد نظرتان را به زبان میآورید او به عنوان آرتیست اول فیلم وارد میشود. هر آنچه اطلاعات درباره آن کتاب از چاپ اول و چاپهای بعدی و ناشر و تیراژش دارد برایتان روی دایره میریزد و حتی کتابهای دیگر را که بیارتباط با خواسته شما نیست. آقا رحمت برای کتابفروشی خود رحمتی است. سری به آنجا بزنید.
آقای نویسنده این را هم بگویم که از بعضی یادداشتهایتان اصلاً نمیشود گذشت، یادداشت سیودوم را میگویم، با عنوان «یک متن در حاشیه کلانشهر». صنعت نفت بزرگان بسیاری را به یاد دارد: محمدعلی موحد، ابراهیم گلستان، نجف دریابندری و شاید محمدعلی صفریان، صفدر تقی زاده، هوشنگ پزشک نیا، منوچهر بزرگمهر و …. این نامها در کنار نفت ما را به دنیای ادبیات و فلسفه میبرد. از این که بگذریم یک بار در کتابفروشی نشر چشمه، بیژن جلالی را دیدم، با قامتی کوتاه و کمی خمیده. بیژن جلالی شاعر است، شاعری بزرگ که اشعارش آنگونه که باید شناخته نشد، او شاعر زیست و شاعر از دنیا رفت. یادش گرامی که در یادداشتتان یادی از او شده است.
از مقامات بیهقی در یادداشت سی و پنجم چه بگویم که آنچه از تاریخ بیهقی به یادگار مانده همچنان اثری است ارزشمند و ماندگار. ماندگار در تاریخ، ارزشمند به لحاظ ادبی. اگر آنگونه که بیضایی گفته است «تاریخ را قدرتمندان مینویسند» تاریخ بیهقی یکی از استثناهاست، این نبوده مگر صداقت، شرافت و درستکاری انسانی چون ابوالفضل بیهقی. چه نیکوست که روزگارانی کتاب بیهقی کتاب بالینی همه ما باشد و همانگونه که خود گفته است «فضل جای دیگر نشیند.»
سخن کوتاه. آقای احمد راسخی لنگرودی به مصداق شعر «به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی است» حکایتهایتان بیش و بیشتر.