هر صبح که زنگ مدرسه به صدا درمیآید، تمدن، نه در بنا و تجهیزات، که در هیاهوی کودکان متولد میشود: در چشمهایی که در جستوجوی دوستیاند و دستهایی که بیریا به یاری میآیند.
مدرسه، برای من، همان میدان کوچک زندگی انسانی است؛ جایی که اولین درس، «انسان بودن» است، نه درسی از کتاب.
دیروز، پسرکی از پلهها لغزید. در همهمهی آنی، یک تصویر تمام نگاهم را گرفت: دوستی که بیدرنگ کنارش زانو زد، دستش را گرفت و انتخاب کرد که بماند. یاد جملهای از مارگارت مید، انسانشناس، افتادم که گفته بود:
«نخستین نشانهی تمدن در یک فرهنگ، استخوان رانِ شکستهای است که جوش خورده باشد.»
مید میگفت تمدن از آنجا آغاز شد که انسانی قلبش برای انسانی دیگر تپید و ماند. در جهانی که غریزه، «فرار» بود، کسی ایستاد تا دیگری را تیمار کند؛ تا استخوانِ شکسته، فرصتِ التیام بیابد. آن لحظه، «انسانیت» در خاکِ «مهر» جوانه زد.
مدرسه نیز چنین است. هر صبرِ معلم، هر بخششِ کودکانه، همان استخوانِ شکستهای است که از نو جوش میخورد. در نگاه معلمی که کنارِ شاگردِ دلشکستهاش مینشیند، در سکوتِ مهربانِ کودکی که نیمکتش را با دوستی تقسیم میکند، تپشهای زندهی تمدن شنیده میشود.
تمدن، در این معنا، یک بنای باشکوه یا یک تاریخِ گذشته نیست؛ یک احساسِ روزمره است. یک رخداد کوچک و انسانی، هر بار که کسی برای دیگری میایستد.
وقتی از میان کلاسها میگذرم و صدای خندهها را میشنوم، حس میکنم هر لبخند، مرهمیست بر زخمهای کهنِ بشر؛ گویی تاریخ، در این لحظههای بیآلایش، استخوانهایش را جوش میدهد. تمدن هنوز در حال رخ دادن است.
شاید اگر روزی بخواهیم معنای «انسان بودن» را از نو بفهمیم، باید به همین صحنهها بازگردیم: به دوستی که دستِ دیگری را در سختی رها نمیکند، به کودکی که در سکوت، شانهاش را تکیهگاه میکند. آنجاست که استخوانها، در گذر زمان، دوباره به هم میرسند — و تمدن، از دلِ خالصِ مهر، دوباره برمیخیزد.
